حرفهای سهیل در ذهنم طوفان بر پا میکنند و سخت است انکارِ به شک نیفتادنم بعد از دیدن چنین رفتاری از جانب یزدان!
_ کدوم روی تو رو باور کنم؟ بخشش یهویی که نمیتونی حتی درست نقشش رو بازی کنی یا اون عاشقانه رفتار کردنهات رو؟ داری با من بازی میکنی؟!
پوزخند میزند و بیخیال ماساژ شقیقهاش میشود.
_ آره خب حقم داری شک کنی! کدوم مردی اینقدر احمقِ که خیانت ببینه و دم نزنه…فایل صوتی مکالمه و دلبری زنش رو با یه عوضی بشنوه و دم نزنه…کدوم نامردِ بیغیرتی یه گوشه خفه میمونه تا همه بگن زنش با یکی دیگه رابطه داشته؟!
جنونآمیز فریاد میکشم.
_ آره من هرزهام! منظورت همینه دیگه؟
بلندتر از من فریاد میکشد.
_ خفه شو!
_ حرف مردم و بازیگری اونقدر برات مهم شده که با یه هرزه موندی و…
با پشت دست محکم در دهانم میکوبد!
سرم روی شانه پرت میشود و تلوتلو میخورم.
بازویم را محکم میگیرد و من دست روی بیحس شدگی لبم میگذارم. انگشتانم خیس میشوند و طعم گس خون را مزه میکنم.
_ اگه دیگه این کلمه رو به زبون بیاری بیچارهات میکنم! حق نداری به خودت توهین کنی.
باانزجار نگاهش میکنم و صدایی نالان از میان خیسی لبهایم بیرون میزند.
_ نمیخوام ببینمت.
پسش میزنم و بدون شستن خون لبم، داخل ویلا تنهایش میگذارم.
آخرین تیر را حوالهی تردیدهایم کرده و محال است حالا که برای دومین بار سیلیام زده در مقابلِ خودخواهیهایش کوتاه بیایم.
در عقب ماشین را باز میکنم و پریشان حال رو به چهرهی متعجب سیروان میگویم.
_ بشین جلو.
سیروان که کلمهها را گم کند یعنی اوجِ وخامت یک اتفاق! در سکوت پیاده میشود و من کنار سوگند که بهتزده نگاهم میکند قرار میگیرم.
سیروان فوراً جعبهی دستمال کاغذی را در بغل سوگند میگذارد و او هم گیج چند برگ دستمال کاغذی بیرون میکشد، بیحرف همه را از دستش میگیرم و خودم روی لبم میکشم.
سوزش و بیحسی لبم در برابر سوزش و بیحسی قلبم هیچ به حساب میآید!
خودم را سمت در ماشین میکشم و دعا میکنم کاش سکوت همچنان ادامه داشته باشد. کاش هر دویشان هیچ نگویند.
_ ارمغان…
_ ولش کن! دخالت نکن.
وسطِ حالِ بدم متوجه میشوم سیروان خیلی خوب بلد است در هر موقعیتی چگونه رفتار کند مثل لحظهای که سوگند را ساکت میکند تا من معذب نشوم! تا بدحالیام با سوال و جواب شدت نگیرد…
وقتهایی که از هر دری حرف میزند حتی بیمعنی و بیربط به هم، فقط قصد دارد غبار غم را از صورت بقیه کنار بزند ولی خوب هم میداند چه وقتهایی دیگر لودگیهایش تاثیر ندارند.
اینها را همین حالا که غصه دارد زمینم میزند متوجه شدهام!
_ سیروان تو بشین پشت فرمون. سرم درد میکنه.
صدای خش افتادهاش در گوشم میپیچد و در حالی که سرم را به شیشه تکیه میدهم چشم میبندم.
آن چند برگ دستمال کاغذی همچنان روی لبم قرار دارند و بیحرکت میمانم.
درهای جلو باز و بسته میشوند. حتی با چشمان بسته هم سنگینی نگاهش روی صورتم را احساس میکنم.
ماشین آرام تکان میخورد و حرکت میکند.
اشک از میان پلکهای بستهام پایین میچکد و قفسهی سینهام تیر میکشد.
اعتراف و باورش دردناک است ولی حقیقتاً پلهای پشت سرمان یکی یکی در حالِ خراب شدن هستند.
مستقیم وارد اتاق خواب میشوم و خودم را داخل دستشویی میاندازم.
آنقدر در طول مسیر اشک ریختهام که سرخی و تورمِ چشمانم بد در ذوق میزند.
شمال دیگر هرگز نمیتواند خاطرهای خوب برای من رقم بزند…شمال در زندگی من نفرین شده است!
خونِ خشکیده گوشهی لبم را پاک میکنم و چند مشت آب به صورتم میزنم.
نفسهایم سنگین و خفه هستند. آنقدر حالم بد است که مثل یک خوابگرد سراغ وسایلم میروم و متوجه نیستم چمدان را چگونه پر میکنم!
در مقابل اصرار سوگند برای همراهم آمدن به خانه با بدخلقی مخالفت کرده بودم.
به حضور هیچکس دیگر نیاز ندارم! عجیب هوسِ گریختن از همهی آدمها به سرم زده!
چمدان را دنبال خود میکشم و در دل آرزو میکنم سیروان ماشینش را برداشته و رفته باشد.
از اتاق که بیرون میروم بدون نگاه به اطراف قدم بر میدارم و با دستی لرزان سوییچ ماشینم را چنگ میزنم.
همچنان میل به گریستن دارم. ترک خانه و زندگیام خودِ مرگ است برای من.
درِ سالن را باز میکنم و هنوز قدمی بر نداشتهام که دستش از کنار صورتم رد میشود و روی سطح در فرود میآید!
در با صدای بدی بسته میشود و من نفس بریده بر سر جای خود میمانم.
بدون اینکه دستش را عقب بکشد سرش را کنار سرم میآورد و با صدای گرفتهای زیر گوشم نجوا میکند.
_ تو جایی نمیری!
محال است کوتاه بیایم…محال است بمانم…محال است به نالههای قلبِ رنج دیدهام توجه کنم…محال است!
دستهی چمدان را رها میکنم و آرام با مکثی حیران، درست در حلقهی دستش میچرخم و سینه به سینهاش میشوم…رخ به رخ…نفس به نفس…چشم در چشم.
پلک میزنم و به چشمانم اجازهی به گریه افتادن نمیدهم. به اندازهی کافی در طول مسیر اشکهایشان را ریختهاند.
_ نمیتونی به زور نگهام داری!
رگِ روی شقیقهاش نبض میزند و چشمانش به رنگ خون در آمدهاند!
_ احتیاج به زور نیست! خودت میمونی.
جایی وسط سینهام میسوزد. باورش به ماندن من در هر شرایط، حقیقتاً تلخ است…
کمرم را به در میچسبانم تا هر چند ناچیز ولی فاصلهی میانِ بدنهایمان را بیشتر کنم.
_ واقعاً فکر کردی میمونم؟
نگاهش سُر میخورد روی لبم و سیبک گلویش تکان میخورد.
_ نباید به خودت بگی…
دندانهایش چفت میشوند و کلمهی “هرزه” را لا به لایشان خرد میکند…
_ نمیخوام باهات حرف بزنم. نمیخوام ببینمت. نمیخوام صدات رو بشنوم. نمیخوام نزدیکم باشی. نمیخوام عطر تنت رو نفس بکشم. نمیخوام تو خونهات باشم. لازم باشه دیگه حتی نمیخوام تو زندگیتم باشم!
نگاهش فوراً روی چشمانم زوم میشود و من بیاختیار فکر میکنم اینکه صورت و گوشهایش و گردنش سرخِ سرخ شدهاند اصلاً نشانهی خوبی نیست.
دستش روی چانهام قرار میگیرد و صورتم را آهسته اندکی بالا میآورد.
مردمکهایم مثلِ یک دوندهی از نفس افتاده، خسته روی چشمهای سرخ او میچرخند و دور باطل میزنند!
_ جدایی نداریم ارمغان! نمیتونی درد به جونِ قلبم بندازی! نمیتونی منو تو این خونه تنها بذاری!
_ همهی این مدت امید داشتم که یزدانِ منو بهم برگردونی!
چانهام را از حصار دستش آزاد میکنم و با درد، با قلبی که آتش گرفته است میگویم.
_ منتظر موندم یزدانم برگرده…منتظر موندم دوباره اون یزدانِ مهربون و عاشق رو ببینم…
اشک بالاخره از چشمانم سر ریز میشود و بغض صدایم را به رعشه میاندازد.
_ کجاست یزدانم؟ کجا دفن کردی یزدان منو که دو بار تو دهنی بخورم از کسی که دیگه یزدانِ من نیست!
دستش را از روی در و کنار سر من بر میدارد. یک گام عقب میرود و زیرلب جواب میدهد.
_ تو کُشتیش!
صدای گریهام بلند میشود.
_ یا اون حماقت منو فراموش کن یا تمومش کن! این زندگی اینجوری ارزشِ ادامه دادن نداره.
فریادِ ناگهانیاش مرا از جا میپراند.
_ من بچهامو میخواستم.
مثل خودش تُن صدایم را بالا میبرم و تند روی صورت خیسم دست میکشم.
_ من نمیخواستمش! آمادگی مادر شدن نداشتم. باید به شرایط منم فکر میکردی ولی تو با خودخواهی بدون اینکه نظر منم مهم باشه فکر حامله کردنم بودی!
قفسهی سینهاش محکم تکان میخورد و مردمکهایش گشاد شدهاند.
_ تا آخر عمرت عذابِ کُشتن بچهای که الان میتونست زنده باشه همراهته. خیال میکنی نمیدونم بعضی شبها کابوس میبینی؟ اون جنین بیچارهای که با بیرحمی کُشتیش آرامش برات نذاشته.
حرفهایش آنقدر تلخ و سنگین هستند که قادر نیستم حتی یک کلمه در جوابشان بر زبان بیاورم! فقط ماتِ خشمِ چشمانِ او ماندهام.
مچ دستم را بیهوا میگیرد و جسمِ خشک زدهام را دنبال خودش داخل اتاق خواب میکشد!
_ هیچ گوری نمیری! قرار نیست گند زده باشی به زندگی منو تهش ول کنی بری!
پرتم میکند سمت تخت که تعادلم بر هم میخورد و روی تشک فرود میآیم.
گیج و با قلبی که ضربانش کند و کندتر میشود سر میچرخانم نگاهش میکنم.
_ بدبخت من دستم بهت بخوره از خود بیخود میشی بعد از رفتن حرف میزنی؟ نفسم بخوره به نفست همهی هورمونات به هم میریزه بعد برای من از نبودنت حرف میزنی؟
چرا نمیشناسم این مردِ ایستاده چند قدمیام را! این غریبه یزدانِ من است؟ همانی که یک روز نفسش بندِ نفس من بود؟
جلو میآید. از شدت خشم و حرص به خود میلرزد و از شانهام مرا میگیرد، تنم را روی تخت میکوبد و قطعاً هنگام در آوردن لباسهایم در حال خود نیست!
دیوانه شده است و لحظه به لحظه بیشتر مرا غرقِ بهت میکند.
آخرین تکهی لباسِ بر تنم را که کنار تخت میاندازد با صدای لرزان و خفهای مینالم.
_ چیکار…میکنی؟!
نفس نفس زنان روی بدنم خیمه میزند و خیره به چشمانم کلمات را زیر سایش دندانهایش میجود.
_ اگه شل نکردی، اگه تو بغلم نفس نفس نزدی و اگه روحت تا روی ابرها پرواز نکرد باشه اون موقع هر قبرستونی خواستی برو!
با لحن تحقیرآمیزی ادامه میدهد.
_ تو انگار یادت رفته چطوری تشنهی رابطهی دوباره با من بودی؟ یادت رفته چطوری خودتو نزدیکم میکردی و نفس میکشیدی؟ داشتی جون میدادی که دوباره باهات بخوابم اون وقت حالا که همون که میخواستی رو بهش رسیدی با خودت گفتی دوباره همون خر سابق نصیبم شده؟ فکر کردی میخت رو محکم کوبیدی و دوباره هر طور رفتار کنی کوتاه میام؟ آره حق با توئه! مُرد اون یزدان! نگرد دنبالش.
بیرحمانه کلمات را بر سرم میکوبد و روی بدن عریانم دست میکشد!
چگونه توقع دارد بتواند مرا به اوج برساند؟ چگونه تا این لحظه نفهمیده است اگر همیشه خواهانِ رابطه با او بودهام از روی دلدادگیِ قلب و روحم بوده است نه هوس!
دستم را روی دستش میگذارم و میخواهم ترک کنم بازی کثیفی که شروع کرده است را!
هر چقدر میگذرد بیشتر یقین پیدا میکنم دیگر هرگز لحظههایمان مثل آن گذشتهی قشنگمان هفت رنگ نخواهد شد! همه چیز این زندگی تا ابد غرقِ تاریکیست!
این رابطه دیگر احیا نمیشود!
مقاومتم برای پس زدن دستش را که میبیند عصبی دستم را کنار میزند.
_ چیه؟ خودت هم خوب میدونی نمیتونی در مقابل بغل من مقاومت کنی!
نیشخندش یک سیلی محکم روی قلبم است!
دهان باز میکنم که انگشت سبابهاش روی لبهایم قرار میگیرد.
_ هیش…اونی که دلش بغل منو میخواد تا آروم بگیره نفسهای توئه…اونی که قلبش داره تند می زنه من نیستم!
سرش را تا زیر گوشم پایین میآورد و صدای بم مردانهاش ضربان قلبم را درگیر نوسانی عجیب میکند.
_ هیچ حسی دیگه بهت ندارم!
اشک در چشمانم حلقه میزند!
دیگر تحمل ندارم! چطور چشم بسته است روی حالم؟ چرا حس میکنم دیگر نمیشناسمش!
_ هیش…
اشکم روی صورتم میغلتد و نالهام از روی لذت نیست بلکه سراسر دلخوریست.
_ ازت…متنفرم…یزدان.
بالاخره توانستهام حرف بزنم. بالاخره لبهایم تکان خوردهاند.
لبهایش را کنار لبهای لرزانم قرار میدهد و عمیق نفس میکشد.
_ این تنفر، این حس…دیگه دو طرفهاس خانم.
زیر دستش تکان سختی میخورم و با چشمانی گریان ناله میکنم.
لبهایش را نرم روی لبهایم میکشد ولی نمیبوسد!
عرق سردی بر بدنم نشسته است و ضربان قلبم سنگینتر میشود.
نمیداند قلب من در این دو سال چقدر نحیف و بیمار شده…نمیداند که این چنین ناجوانمردانه در حال تازاندن است!
تکان خوردن قفسهی سینهام را به حساب چیز دیگری میگذارد، تکه تکه شدن نفسم و بالا کشیده شدن سرم را هم جور دیگری با خود تعبیر میکند که بیملاحظهتر میشود!
میان جان دادنم سینهاش را چنگ میزنم.
_ الان تموم میشه…
باز هم نمیداند این جان من است که در حال تمام شدن میباشد.
دستم از روی سینهاش لیز میخورد و قلبم را مشت میکنم.
کف پاهایم را روی تخت میکشم و به خس خس میافتم.
دندانهایم قفل هم است و سرم به طرف بالا کشیده شده.
قلبم دیگر توانِ تحمل کردن ندارد!
_ دیدی در برابر بغل من هیچ مقاومتی نتونستی داشته باشی؟ ولی باید بدونی حتی دیدن این صحنه هم برام اهمیت نداره! حسم بهت مُرده! خودت کاری کردی که از چشمم بیفتی!
سرم سنگین میشود، سینهام تیر میکشد و چشمانم سیاهی میرود.
بدنم در همان حالت قفل میکند و او احتمالاً بالاخره متوجهی وضعیت وخیم من میگردد چرا که متوقف میشود و به صورتم ضربه میزند.
_ چته؟ چشماتو باز کن…ارمغان؟
محکمتر به صورتم ضربه میزند و دست زیر بدنم میاندازد، مرا بالاتر میکشد و سرم مماس با سینهاش قرار میگیرد.
_ ارمغان؟ چشماتو باز کن…چرا اینجوری نفس میکشی؟ چرا داری میلرزی؟ چته ارمغان؟
گوشهایم تنها عضوی هستند که هنوز قدرت دارند و صدای نگران مردانهاش را میشنوند.
متنفر است و نگران حالم میشود؟!
_ نگاهم کن…بیا بزن تو گوشم فقط اینجوری نباش…نفس بکش خانمم…نفس بکش تا سکته نکردم!
نفسم مانده است وسط سینهام و رسماً در حال جان دادن هستم!
دستپاچه مرا به حالت نشسته در میآورد و شروع میکند به ماساژ دادن شانههایم.
_ ارمغان؟ نفس بکش دورت بگردم…باشه باشه غلط کردم…جون یزدان نکن اینجوری!
سرفه میزنم. قفسهی سینهام بد تیر میکشد و ذرهای از انقباض بدنم کاسته نمیشود.
کمی عقبم میکشد و با فشار محکم انگشتانش روی فکِ قفل شدهام میان لبهایم فاصله میاندازد.
لبهایش چفت لبهایم میشوند و ریههای خفهام از نفسش اشباع میگردد.
به صورتم ضربه میزند.
_ نگام کن…صدامو میشنوی؟ نفس بکش ارمغان…آروم باش، نفس بکش.
سرفهام خشک و سوزان است. دوباره از نفس خود به جانِ از نفس افتادهی من میدمد و شانههایم، قفسهی سینهام و کمرم را ماساژ میدهد.
_ آره نفس بکش خانمم…نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم…نفهمیدم ارمغان، غلط کردم.
قلبم را چنگ میزنم و با چشمان بسته خر خر میکنم.
_ نفست بالا نیاد نفسم قطع میشه…نفس بکش.
بازویش را چنگ میزنم و نای چشم باز کردن ندارم، صورتم را به طرفش بر میگرداندم و لبهایم بینفس لبهایش را جست و جو میکنند.
ترسیدهام. قلبم هر لحظه که میگذرد کندتر میکوبد!
حس میکنم تا ایست کردنش فاصلهای نمانده.
میفهمد نفسش را میخواهم که سریع لب رو لبم میگذارد. دستش را پشت سرم میگذارد و لبهایش از دو طرف لبهایم را محصور میکنند.
کتف چپم تیر میکشد و قفسهی سینهام درد بدی دارد ولی بالاخره راه نفسم اندکی باز میشود.
صدای خفهی نفسِ نیم بندم از میان لبهایمان بیرون میزند که سرش را بلافاصله عقب میکشد.
_ آروم…الان زنگ میزنم اورژانس…نفستو نگه ندار.
حینِ ماساژ شانههایم زیر گوشم واگویه میکند.
_ هر جا بخوای بری خودم میبرمت فقط چیزیت نشه…آره باید بری…باید بری اینجا بمونی بهت آسیب میزنم…رفتارهام دست خودم نیستن!
خیالش که از نفس کشیدنم راحت میشود درنگ نمیکند.
آرام روی تخت درازم میکند و صدای دویدنش میپیچد در گوشهایم.
دست میگذارم روی قلبم و تقلایم برای عمیق نفس کشیدن، به سرفه کردن میاندازتم.
آرنج هر دو دستم را روی تشک میفشارم و به پهلو میشوم. گلویم خشک است و میسوزد.
سکته کردن این چنین است؟ عجیب هم نیست اگر بعد از آن رفتار و حرفها سکته کنم.
دارم جان میدهم و صدای سهیل در ذهنم اوج میگیرد…گفته بود یزدان قصد بازی کردن دارد!
از طرفی یزدان دوباره تاکید کرده بود اجازه نمیدهد جایی بروم وقتی زندگیاش را خراب کردهام!
قصدِ عذابم را دارد؟!
گفته بود متنفر است و این یعنی نبخشیده!
صدای نگرانش نزدیک و نزدیکتر میشود. برگشته است داخل اتاق.
_ درست نفس نمیکشه…حرف نمیزنه، چشماشو نمیتونه باز کنه…قلبش…قلبشو هی چنگ میزنه.
ترس و اضطرابش دیگر ذرهای برای من ارزش ندارد.
_ چطوری آروم باشم؟ نه نمیتونم خونسردی خودمو حفظ کنم…زود بیایید تا زنم از دستم نرفته!
سرفه میکنم و مشتم را آرام روی سینهام میکوبم.
ضعف بر اعضا و جوارحم چیره شده است و عرق سرد بر بدنم نشسته.
_ آره خیلی تنگی نفس داره…باشه باشه…زود بیایید داره جلو چشمم از دست میره!
تماس را قطع میکند و خودش را به من میرساند. آرام دست میفرستد زیر بدنم و در وضعیت نشسته قرارم میدهد و پاهایم را از تخت آویزان میکند.
خودش پشت سرم مینشیند و گردن و شانههایم را نرم ماساژ میدهد.
_ چیزی نیست خانمم…خوب میشی.
نه! خوب نمیشوم! دیگر هرگز خوب نمیشود این حالِ نا بسامانِ من!
_ الان میان…باید لباساتو تنت کنم…نه نفست بدتر میگیره…صبر کن برم یکی از لباس خواب بلنداتو بیارم.
بیشتر به نظر میرسد با خود صحبت میکند! تکیهام را به تخت میدهد، رفت و برگشتش در کوتاهترین زمان ممکن است.