️
واکنش نشان نمیدهم، وسایل داخل دستش را روی تخت میگذارد و آرام میآید پشت سرم میایستد.
_ پدرم در اومد تا گاردت رو کنار بذاری.
آن روزها دختر جوانی بودم با دنیایی آرزو…اغراق نیست اگر ادعا کنم جانم را برای تئاتر و موفقیت در آن وسط گذاشته بودم!
جنگیدم برای امروزم…برای سوپراستار شدن و دیده شدن…هیچکس نمیداند چقدر سخت گذشت تا برسم به این شهرت…
صورتش بیکباره نزدیک گردنم میشود و بینیاش را روی پوستم میکشد.
_ دق کردم از بس لباسهات رو بو کردم. دقم دادی با این جدایی…آخه من کی اینقدر ازت دور مونده بودم بیانصاف؟
بیحرکت میمانم. دستانش دور کمرم حلقه میشوند و از پشت سر بغلم میکند.
_ دورت بگردم…غلط کردم ناامیدت کردم…خدا دو بار هشدار داده بهم، جونِ سومی رو ندارم…اگه اتفاقی برات بیفته من میمیرم.
صدایش ضعیف است، لبهایش روی گردنم کشیده شدهاند و به لالهی گوش راستم رسیدهاند.
_ نفسِ منی…
شکستگی قلبی که بیمارش کرده آنقدر شدید است که عشق برای حضور جانی ندارد!
گونهام را میبوسد و عقب میرود.
_ بیا عزیزم.
دستم را میگیرد و مرا مثل خوابگردی که اختیاری روی قدمهایش ندارد به طرف تختِ داخل اتاق راه میدهد.
مینشاندم و آینه را دستم میدهد.
_ میخوام وقتی آرایش میکنی نگاهت کنم.
نمیتوانم، نمیشود با چند رفتارِ عاشقانه همه چیز را از خاطر ببرم.
_ وقتی با اتفاق داخل کلبه به خودت نیومدی و سریع یادت رفت چطوری آرزو داشتی خدا بهمون یه فرصت دیگه بده امکان نداره این دفعه هم سرت به سنگ خورده باشه! احساسات حریف خودخواهیهات نمیشه!
اخم میکند. لبهای خوشفرمش روی هم فشرده میشوند تا جوابِ تند و تیزی ندهد.
عصبی چند قلم از لوازم آرایشم را بر میدارم و آینه را روی تخت میاندازم.
سعی میکنم توجهای به سنگینی نگاهش نداشته باشم و زودتر خود را از مخمصهای که گرفتارش شدهام خلاص کنم.
صورتم را که خوب رنگ میدهم با دیدن زیبایی چشمگیر در قاب آینه حسِ قدرت پیدا میکنم.
دستانش بیهوا قفل زنجیر گردنبدِ آن سرویسی که از او قبول نکرده بودم را دور گردنم میبندند.
تصویرمان در آینه صامت مانده است و او زیر گوشم زمزمه میکند.
_ دیگه نمیخوام بندِ گذشتهی تلخمون باشم…بیا روزهای بد رو فراموش کنیم.
کاش میتوانست…ولی حقیقت این است که نمیتواند…دلش میخواهد فراموش کند ولی نمیتواند!
شانههایم را نرم میگیرد و مرا به طرف خود میچرخاند.
نگاهش از روی چشمانم سقوط میکند و میخِ سرخی لبهایم میشود.
نمیخواهم فکر کند به محض اینکه اراده کند میتواند مرا داشته باشد…نمیخواهم خیالش راحت شود همیشه راحت بخشیده میشود.
صورتش جلو میآید و قصدِ بوسیدنم را دارد که سریع رو بر میگردانم.
به فشرده شدنِ قلبم محل نمیگذارم و برای برداشتن مانتو و شالم از کنار بهتی که او درگیرش شده است تند عبور میکنم.
_ بریم زودتر من زیاد نمیتونم بمونم. به خونه خبر ندادم میخوام فکر کنن سر صحنهی فیلمبرداری هستم.
به او فهماندهام قرار نیست به همین راحتی برگردم آن هم به خانهای که توانِ قدم گذاشتن در اتاق خوابمان را ندارم!
میچرخد و با جدیدت نگاهم میکند.
_ پس قصد لجبازی کردن داری!
عصبی هستم. تیز نگاهش میکنم.
_ هر جور دلت میخواد فکر کن! اصلاً فکر کن بچه شدم.
_ تو متوجه نیستی رابطهامون به تار مویی بنده و نباید بذاریم این تار مو اونقدر کش بیاد که پاره بشه!
حرفش قلبم را میلرزاند و نفسم را میبرد.
خوب نگاهش میکنم. عضلاتش خیالِ دریدن تار و پود پیراهن سفیدی که تن کرده است را دارند…سه دکمهی بالایی را باز گذاشته و آستینهایش را تا آرنج بالا داده…اندکی از مچ پاهایش از زیر شلوار پارچهای چهارخانهای که پوشیده و پیراهنش را داخل آن فرستاده مشخص است و خواستنیتر از هر زمان مقابلم ایستاده و از تمام شدن همیشگی رابطهیمان میگوید؟
واقعاً فکر میکند آنگونه که نقش بازی میکنم نسبت به نبودنش، نداشتنش و از دست دادنش بیتفاوت هستم؟ فکر قلبم را نمیکند که بیرحمانه ترس به جانم میاندازد؟
_ مَردِ تموم کردن نیستم من! خودتم میدونی ولی تو داری جفتمون رو به جدایی عادت میدی!
نقطه ضعفِ یک زنِ عاشق همین است…تهدید کردن او با به پایان رسیدنِ عمر رابطهای که حتی فکرش هم او را دچار جنون میکند!
یزدان هم خوب نقطه ضعف مرا شناخته است…در واقع تمام مردها این نقطه ضعف را خوب بلد هستند.
دلم برای قلبهای زنانِ عاشقِ بیپناهی که پناهشان تا ابد مَردیست که وابستهی حضورش هستند میسوزد.
قلبهایی ترسان…بیدفاع…لرزان و گریان…
یک کلمه هم بر زبان نمیآورم و شتابان از اتاق بیرون میزنم.
چند نفس عمیق میکشم و دلم نمیخواهد برای خوردن یک لیوان پُر آب به آشپزخانه بروم، چون نباید بفهمد آتش گرفتهام.
سخت است ولی باید بتوانم بر خود مسلط بمانم.
حقیقتاً من در زندگی شخصیام نیز یک بازیگر قهار هستم!
کیفم را از روی مبل چنگ میزنم که صدایش را از پشت سر میشنوم.
_ داری تلافی میکنی! خیلی خب…تا هر جا که حس میکنی حالت خوب میشه تلافی کن…فقط یادت بمونه من خسته شدم از این وضعیت، از این زندگی، از این همه حالِ بد خسته شدم…بخوای دو سال هم تو نبخشی هیچی از این رابطه نمیمونه…تو ماشین منتظرتم.
نگاهم دنبالش میکند و نفسهایم سوزان شدهاند.
چرا همیشه ما زنها باید فوراً کوتاه بیاییم مبادا مَردمان خسته شود؟! چرا حق نداریم یک وقتهایی زود نبخشیم؟!
چرا یزدان دست نمیکشد از حق به جانب بودن؟ چرا بیشتر برای بدست آوردن دوبارهام تلاش نمیکند؟
با یک سرویس طلا و چند حرف و رفتار عاشقانه باید آن سونامی که تا یک قدمی مرگ مرا سوق داده بود را فراموش میکردم؟!
اگر همین حالا نروم یک لیوان آب سر بکشم قطعاً خفه خواهم شد!
***
خدمتکار در سالن را باز میکند و با لبخند خوشآمد میگوید.
پای رفتنم سست شده است! ترس مثلِ یک سرطان بدخیم در وجودم ریشه دوانده و علایمش همین حالا، درست قبلِ عبور از در بازِ سالن عود کرده.
ایستادهام و مردد به لبخندِ زن مقابل خود نگاه میکنم. میگوید تشریف نمیآورم داخل و من دارم فکر میکنم چقدر دلم میخواهد در همین لحظه کنارِ خانوادهام نشسته باشم…
حسِ کسی را دارم که قرار است با پای خود به مسلخ برود!
سایهاش میافتد کنارِ سایهام…دستش روی کمرم قرار میگیرد و نجوایش پر از آرامش است زیرِ گوشم.
_ مثل کوه پشتتم. کسی چپ نگاهت کنه با من طرفه.
دستش از روی کمرم لیز میخورد و چیزی نمیگذرد که انگشتانش میانِ انگشتان دستم پیچکوار میپیچند.
_ بیا عزیزم.
نگاهم به رو به رو است، حتی یک لحظه سر نچرخاندهام تا چشمانمان را به هم پیوند دهم.
آرام، باطمانینه و بدونِ هرگونه شتاب زدگی مرا قدم به قدم همراهِ خود میکند.
قدرتِ یک زن اگر میشد ترسیم گردد، قدرتِ یک زن اگر میشد نمایشنامهای بینظیر از آب در بیاید و به اجرا در آورده شود، خلاصه میشد در همین لحظه، همین صحنه و هیچ کارگردانی شهامتِ کات گفتن نخواهد داشت!
از قدرتِ یک زن اگر در چند سطر بخواهم بگویم، این چنین برای مخاطب خود ترسیمش میکنم…قدرتِ یک زن یعنی دست در دست مَردش، شانه به شانهاش، قدم به قدم با او در حالی که چند لحظه قبلتر گوشهایش صدای بم مَردانهاش را شنیدهاند که مثل کوه پشتش است و اجازه نمیدهد کسی چپ نگاهش کند پیش برود و درست همان موقع دردِ لاعلاج سرطانِ ترسهایش دچارِ معجزه شده باشند!
قابِ حمایت زیباست و خارقالعادهترین تصویر، قطعاً تعلق دارد به زوجِ عاشقی که، محکم، استوار و مطمئن کنارِ یکدیگر در آن قاب، قدم بر میدارند…
عشق یک فرایند عجیب است از نظر من چون میتواند مثلِ یک بچهی بازیگوش وقتی سر زانوهایش زخم شده گوشهای پناه بگیرد و دلچرکین باشد از همبازی خود ولی چیزی نگذرد که دوباره دست در دستِ همان همبازی بلند شود!
عشق میتواند در یک لحظه با نفرت شعله بکشد و لحظهای بعد درگیرِ یک معجزه شود برای دلدادگیِ دوباره!
عشق…عشق…عشق، یعنی همین حسِ قدرتِ اکنون من مقابل چشمهایی که تیزی به برندگی یک چاقو دارند!
از گوشهی چشم نگاه میکنم به جدیتِ چهرهی مَردی که فشارِ انگشتانش دورِ انگشتانم، حمایت و شجاعت تزریق میکنند در بطنم و تسلیمِ یک اعترافِ ناگهانی میشوم!
عشق، یعنی او…عشق یعنی همبازی که حتی اگر دلیل زمین خوردنم گردد، تنها دستیست که برای بلند کردن دوبارهام دراز میشود…
_ به به! مشتاقِ دیدار عروس!
صدای خشافتادهی پدر یزدان و لحنِ سراسر پرخاش او که عیان است، سوتِ شروعِ یک جنگِ ترسناک میباشد…
نمیتوانم لبخند بزنم و صدایم وقتی کلمهی “سلام” را لب میزنم لرز کرده است!
نمیدانم باید جلو بروم و بعد از یک مدت طولانی که پدرشوهرم را میببینم با او دست بدهم یا بر سر جای خود بیحرکت بمانم.
_ سلام بابا.
یزدان که دستم را رها میکند و برای در آغوش گرفتن پدرش جلو میرود متوجه میشوم دیواری در آستانهی فروپاشی بودهام که او حکمِ ستون را داشته است!
دستانم را به بدن لرزانم میچسبانم و سعی دارم تعادلم بر هم نخورد…
یزدان وقتی از آغوش پدرش بیرون میآید بلافاصله بر میگردد و مرا نگاه میکند.
چشمهایش سراسر آرامش است…پر از شکوفههای حمایت…پر از پروانههایی که مهربانی را در شبِ تاریک نگاهش به رقص در آوردهاند.
_ چرا سر پا ایستادید؟!
مادرش قصد دارد از سنگینی فصای حاکم فاصله بگیریم اما همسرش انگار شمشیر از رو بسته است!
_ من شب ازدوجت با پسرم به تو چی گفته بودم دختر؟
لب میگزم و یزدان عصبی نگاه از روی صورت من بر میدارد.
_ وقتی عاشقم عاشقم راه انداختید و کار خودتون رو انجام دادید به تو نگفتم حالا که زوری شدی عروس خانوادهی مَجد باید رفتارهات در شأن این خانواده باشه؟
جدیت و اقتدار این مَرد همیشه قادر است مرا مضطرب کند…
نمیتوانم پاسخی بدهم و فقط لبم را بیشتر زیر دندان میکشم.
_ چرا در شأن عروس خانوادهی مَجد رفتار نمیکنی؟! کجا بزرگ شدی که رفتار درست رو بهت یاد ندادن؟ میفهمی با بیفکریهات آبروی ما رو هدف گرفتی؟
عصبی شدهام و قلبم مثل یک گنجشکِ زخمی تند میکوبد!
_ بسه بابا!
صدای بلند یزدان باعث میشود پدر و مادرش ماتِ چهرهی سرخ شدهی او گردند.
_ احترام شما و مامان واجب ولی اجازه نمیدم به زنم بیاحترامی کنید!
سریع به طرف من قدم تند میکند و دستم را سفت نگه میدارد.
_ بیا. اشتباه کردم گفتم همراهم بیای.
مرا دنبال خود راه میدهد و حقیقتاً میانِ تجربهی بدترین حسها، قلبم بیکباره آرام گرفته از این حمایت و مردانگی…
_ یزدان جان، مامانم صبر کن…
مادرش سریع خود را مقابلمان میاندازد و سد راهمان میشود.
_ پدرت منظوری نداشت. عصبی بود یکم تند رفت.
_ برو کنار مامان.
_ حق بده به خاطرِ اتفاقات اخیر تو حال خودمون نباشیم.
یزدان با عصبانیت و نفسهایی تند شده میغرد.
_ حق نمیدم.
صدای پدرش از پشت سر بلند میشود.
_ همیشه باید فکر شازده باشیم که با حرف خاطرش مکدر نشه! زنت خطا کرده پسر، نمیتونی ما رو سرزنش کنی چون یه لشکر آدم ازمون توضیح میخوان! همه جا شده حرف از عروس من!
یزدان خصمانه به عقب بر میگردد و با فکی سفت شده میگوید.
_ خب توضیح ندید! زن من خطاکاره؟ کی میتونه این رو تعیین کنه به جز من؟! حتی اگر ارمغان خطایی هم مرتکب شده باشه فقط من اجازه دارم به اون خطا رسیدگی کنم.
لبهایم را روی هم میفشارم مبادا چشم در چشم مادرشوهرم لبخند بزنم.
_ سلام علیکم. کی باز اخوی ما رو هاپو کرده؟
سریع و از روی دلتنگی گردن میکشم، مادرشان مقابلم است اما میبینمش. جلو میآید و با لبخند دندان نمایی مثل همیشه بیتفاوت در مقابل هر بحثی ادامه میدهد.
_ پدرِ من بذار برسی، بذار عرقت خشک شه بعد زره بپوش بیا جنگ!
لبهایم کش میآیند که سریع نگاهم میکند.
_ تو بیا اینجا ببینم.
دستش دراز میشود و به محض گرفتن شانهام مرا بیهوا سمت خود میکشد.
دستم از دست یزدان جدا میشود و سیروان محکم بغلم میکند.
_ دیگه افقی نشدی که؟
خندهام را فرو میخورم که زیر گوشم آرام طوری که فقط خودم بشنوم ادامه میدهد.
_ همهی این آتیشآ از گور تو بلند میشه. کیوتِ پر حاشیه.
غش غش میخندم اما بیصدا.
روی سرم را میبوسد و صدای خدمتکار، مادرشان را به تکاپو میاندازد.
_ خانم میز شام آمادهاس.
_ خیلی خب تو برو الان میاییم…بسه دیگه بحثی نداریم، حالا که بعد از یک مدت طولانی امشب دور هم جمع شدیم دلم نمیخواد شاهد این بحثها باشم. بیایید سر میز.
خودم را کنار میکشم و به چهرهی برافروختهی یزدان چشم میدوزم.
نزدیک میآید و سر خم میکند، زیر گوشم میگوید.
_ میخوای بریم؟ مجبور نیستی بمونیم.
قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کنم سیروان که مخفیانه سرش را جلو آورده است، کنار گوشمان هوار میکشد.
_ مامان! داره به زنش میگه بیخیالِ حرفِ مامانم تو لب تر کنی میریم…
فوراً سرم را عقب میکشم و دست روی گوشم میگذارم.
قبل از اینکه بتواند عقب برود همانطور که گردن کشیده بود میان سرهای ما یزدان خشمگین پس کلهاش میکوبد.
_ نمیشد امشب کلاً نیای؟
سیروان خودش را نگه میدارد با صورت کفِ سالن فرود نیاید و بیدرنگ عقب میپرد.
دست روی گردن خود میگذارد و چهرهاش را کج میکند.
_ چلاق شی خیر ندیدهی نابرادر، میدونی که تازگیها هر چی میگم خدا سریع تو دامنتون میذاره…شمال رو که یادت نرفته؟ پس برو بترس از آه مظلومانهام…در ضمن چرا نباید میاومدم وقتی یه امشب میتونم غذای خوب بخورم و خبری نیست از رژیم و سالاد و توجه مامان به سلامت جسم؟
قهقه میزنم و یزدان شتابزده نگاهم میکند.
گرهی ابروهایش در لحظه باز میشود. مهر مثلِ یک نسیمِ نوازشگر میآید و خشم را از روی صورتش کنار میزند.
_ بله حل شد. زنش خندید دیگه اوکیه. امنیت بر قراره، مامان خانم، یکی طلبت. یادت بمونه وگرنه پسر هاپوی جنابعالی دهن همهی ما رو امشب سرویس میکرد که این موجود موذی رو ناراحت کردیم.
سیروان به طرف مادرش میرود و یزدان فاصلهی میان خودم و خودش را پر میکند.
_ مامان؟ خوشت اومد موذی خطابش کردم؟ کلمهی مورد علاقهات رو به کار بردم.
_ ساکت باش بچه! بابات اعصاب نداره.
_ اونم خودم برات میسازم. ببین مثل یه شیر داره میره سر میز، تو بذار امشب هر چی دوست داشت بخوره هی غر نزن باید رژیم رو رعایت کنه اون وقت میبینی چطور گاردش رو پایین میاره.
یزدان بیتوجه به بقیه در حالی که دست حلقه کرده است دور شانهام، لبهایش را نرم روی گونهام میکشد.
_ بریم یا بمونیم عشقم؟
خندهام را فرو میخورم و قبل از اینکه خود را عقب بکشم میگویم.
_ بمونیم. دلم برای سیروان تنگ شده بود.
منتظرش نمیمانم، آرام قدم بر میدارم و کیف و مانتویم را روی یکی از مبلهای سر راهم میاندازم.
خودش را به من میرساند و همقدم که میشویم نجوا میکند.
_ زیاد نمیمونیم.
نمیتوانم ادعا کنم از اینکه به فکرِ من هست و زیرِ چترِ حمایتهای همیشگیاش قرار گرفتهام، احساساتم به غلیان نیفتاده است…
خاصیت عشق است دیگر! کمرنگ میشود…درگیرِ نفرت میشود، درد میشود…به رنگ غم در میآید اما…چیزی به اسمِ مرگِ عشق وجود ندارد!
در واقع عشق اگر عشق باشد هرگز نمیمیرد…
صندلی را برایم عقب میکشد، ناچار هستم زیر نگاهِ خیرهی خانوادهاش تشکر کنم و بنشینم.
کنارم قرار میگیرد و بیتوجه به بقیه بشقابم را طبق علاقهی غذاییام پر میکند.
_ کافیه!
دست دراز میکنم بشقاب را قبل سر ریز شدن غذا، از داخل دستش بیرون بیاورم که سیروان فوراً آن را میقاپد!
_ فدایی داری داداش. راضی به زحمت نبودم.
یزدان با چشم غره و من با لبخند نگاهش میکنیم.
خونسرد سمت دیگر من مینشیند و سریع به جانِ محتوای بشقابی که یزدان برایم آماده کرده است میافتد!
_ جووون! مزهی عشق میده…به به.
یزدان عصبی به طرفمان خم میشود.
_ خودت مگه دستت شکسته؟
سیروان با دهان نیمه پر چشم درشت میکند و جواب میدهد.
_ زنت مگه دستش شکسته که تو براش میکشی؟
بلافاصله به طرف مادرش چشم میچرخاند و قاشق خود را بالا میگیرد.
_ مامانم لایکم کن.
لب میگزم صدای خندهام بلند نشود و به بازویش میکوبم.
_ تو که طرف من بودی! چی شده اون طرفی شدی؟
تُنِ صدایم پایین است و فقط خودش میشنود.
بیتوجه به غرولندهای یزدان خندان نگاهم میکند و چشمک میزند.
_ آرایش جنگی رو عوض کردم، دارم سعی میکنم برم داخل تیمشون ببینم چه خبره…نشنیدی میگن به دشمنت نزدیک شو تا راحتتر کله پاش کنی؟
صدای خندهام بلند میشود و دوباره به بازویش میکوبم.
_ لعنت بهت سیروان.
_ لعنت به خودت، اینقدر نکوب به بازوم! کبود میشه باید کلی وقت بذارم توضیح بدم! یکی دوتا هم که نیست! یه مطلب رو صد بار باید فک بزنم…البته تازگیها یه روش جدید یاد گرفتم، از قبل پیام آماده میکنم همون رو برای همهاشون میفرستم…
بیتوجه به نگاه خیرهی بقیه میخندم و نمیتوانم خوددار باشم.
_ متاسفم برات!
_ متاسف نباش کیوتم، اگه بدونی چه دستآوردی همین امشب داشتم بهم افتخار میکنی.
یزدان بشقاب جدیدی که برایم پر کرده است را مقابلم میگذارد.
_ بخور عزیزم.
قبل از اینکه بتوانم جوابی بدهم سیروان با دهان پر میگوید.
_ نترس بابا این یکی بشقاب اونقدر پر و پیمونه که نمیتونم به بشقاب دوم فکر کنم!
حوصلهی هیچکس را ندارم حتی یزدان، دلم میخواهد آنقدر غرقِ حضورِ سیروان شوم که فراموش کنم پدرشان در سکوت هر قاشقی که دهان میگذارد کنارش مرا هم خصمانه نگاه میکند، از یاد ببرم مادرشان مقابلم است و زل زده به صورتم…
میلی به خوردن ندارم، درد خفیفی زیر دلم حس میکنم و دلم نمیخواهد فکر کنم حتی یک درصد حدسم میتواند درست باشد!
_ چه خبر پسرم؟ کارهات خوب پیش میره؟
یزدان سرگرمِ پاسخ دادن به مادرش میشود و من قبل از اینکه قاشقِ پر کردهام را داخل دهان بگذارم رو به سیروان میپرسم.
_ دست آورد امشبت چی بود؟
سریع با نیش باز نگاهم میکند.
_ تا حالا اینقدر به خودم افتخار نکرده بودم.
حینِ جویدن غذایم منتظر میمانم خودش ادامه دهد.
_ ماشینم خراب شده بود. زنگ زدم اومدن بردن تعمیر کنن، عجله داشتم میخواستم قبل از اینکه جنازههای خونینتون روی دستم بمونه سریع برسم خونه، فکر کردم دربست بگیرم زودتر میرسم تا دنبال آژانس و اسنپ باشم که آیا مسیرمو قبول کنن یا نه…هر چقدر سر خیابون دست تکون دادم مسلمونا یکی منو سوار کنه بابا پول بیشتر میدم هیچکس نگه نمیداشت بعد میرفتن دو قدم جلوتر واسه دو تا دختر که اونطرفتر بودن ترمز میکردن!
خندهام را با قاشقِ نیمه پری که داخل دهانم میگذارم فرو میخورم.
_ جلوی پای اون دوتا دختر ترافیک راه افتاده بود بعد حتی یه موتور واسه من نگه نمیداشت! حرصم گرفته بود از همونجا که ایستاده بودم داد زدم سوار شید منم ببرید، برام پشت چشم نازک کردن و جواب ندادن…یه پراید داغون اومد بپیچه جلو این دوتا پریدم جلوش گفتم منو سوار کن تا بتونی سوارشون کنی، اول چپ چپ نگاهم کرد بعد که گفتم این دوتا سوار مدل بالاترین ماشینها هم نشدن و انگار هدفشون تاکسیِ قبول کرد…گفتم اول منو برسون بعد تو مسیر مخ این دوتا رو بزن.
به خنده افتادهام و دست از خوردن کشیدهام.
_ هیچی دیگه ما روی صندلی جلو نشستیم، کلهامو از شیشه بیرون فرستادم داد زدم دیدید منم سوار کردن اون دوتا هم به خنده افتاده بودن…یارو براشون نگه داشت اینا هم فکر کردن جدی جدی تاکسیِ که منم سوار شدم چون ماشین پیدا نمیشد، اومدن سوار شدن. ببین با راهکاری که من دادم یارو با پراید قراضهاش اون دوتا رو تونست بلند کنه…
غر زدم.
_ اون دوتا بدبختو گذاشتی طرف ببره؟ اگه بلایی سرشون بیاره؟
چشمک میزند.
_ نه دیگه! داداشتو نشناختی هنوز!
مشکوک نگاهش میکنم. توجهی یزدان هم به طرف ما جلب شده است.
_ چیزی به پیاده شدنم نمونده بود که تو یادداشتهای موبایلم جریان رو براشون تایپ کردم و برگشتم عقب گفتم خانمها ببخشید این آدرس همین جاست دیگه؟ تا اینا کنجکاو به موبایل من زل زده بودن یارو گفت ببینم داداش؟ گفتم حاجی گمون نکنم این منطقه رو بشناسی خودمم تا حالا اینورا نیومدم، امشب شرکت یه مورد نظافت منزلِ توپ داشت منو فرستادن…ته توضیحاتم برای دخترا نوشته بودم هر جا پیاده شدم شما هم بپرید پایین…قشنگ معلوم بود ترسیدن، فوراً گفتن بلد نیستن منم گفتم فکر کنم همین جاها باشه و تا داشتم پول یارو رو میدادم که پیاده شم یکی از دخترا پول و انداخت سمت راننده و پریدن پایین…حالا اون بدبختِ ناکام هی میگفت کجا خانما هنوز که شما رو نرسوندم! منم ریلکس کرایه رو گذاشتم جلو ماشینش و پیاده شدم.
صدای خندهام بلند شده است و درد شکمم شدت گرفته.
_ سریع رفتم دنبال دخترا گفتم شرمنده من عجله داشتم مجبور شدم، اونجوری هیچکس سوارم نمیکرد…از یه نفرشون هم خوشم اومده بود خلاصه یکم وقت گذاشتم گفتم درسته بچه پولدار نیستم ولی مَرد زندگی هستم…دختره هم از من خوشش اومده بود گفت اصلاً پول براش ملاک نیست…شماره رو گرفتم حالا فردا میخوام سورپرایزش کنم با خود واقعی پولدارم برم سراغش.
دست روی شکمم گذاشتهام و نمیتوانم خندهام را کنترل کنم.
_ خیلی بدجنسی سیروان! تو چه جونوری هستی آخه!
فرصت جواب دادن پیدا نمیکند چون پدرشان عصبانی از پشت میز بلند میشود!
اثری از خندهام نمیماند و لب میگزم.
_ حداقل جلوی ما حفظ ظاهر کن و به خاطر آبروریزی که راه انداختی یه ذره ادای آدمهای ناراحت رو در بیار!
یزدان عصبی تشر میزند.
_ بابا!
میخواهد نیم خیز شود که سریع بازویش را میگیرم.
پریشان حال بر میگردد نگاهم میکند که لب میزنم.
_ خواهش میکنم.
_ عادل بس کن!
_ مرگ بر آمریکا.
جملهی آخر را سیروان بلند در ادامهی اعتراض مادرش میگوید و من بیکباره از روی صندلیام بلند میشوم.