رمان کینه کش پارت ۵۹

4.3
(25)

کینه کش:

_زنگ بزنید آتش نشانی!

دست در جیبش فرو برد و با یادآوری تمام شدن شارژ

برقی موبایلش، لعنتی بر خود فرستاد.

نگاهش به جمعیت در حال افزایش بود.

سر چرخاند تا اسفندیار خان را پیدا کند که ناگهان صدای

آشنایی به گوشش رسید.

مهرو!

درست شنید؟!

مهرو بود که نام او را جیغ می زد؟!

چشمانش از فرط حیرت گشاد شدند.

گام هایش را سوی صدا تند کرد.

ناگاه با دیدن جسم بر زمین افتاده همسرش، نفسش برید

و هراسان شروع به دویدن کرد.

کنارش روی خاک افتاد و دست زیر چانه اش گذاشت:

_مهرو!؟ اینجا چیکار میکنی!؟

سر بلند کرد و چهره مرد را از نظر گذراند.

سالم بود!

خدا را شکر…

دانه های عرق بر پیشانیش نشسته بودند.

خفه نالید:

_آذر…خش…ب….بچم….بچم!

نمی فهمید او چه می گوید.

شهلا نزدیک شان شد و رو به آذرخش تشر زد:

_معلوم هست تو کجایی؟

اما تمام حواس او پی عروسکش بود.

مهرو را از روی زمین بلند کرد که بلافاصله جیغ بلندی

کشید.

دل نگران کمرش را گرفت:

_یاخدا! چت شده؟ کجات درد میکنه؟ چرا اومدین سر

این زمینای خراب شده؟

جمله آخرش را عربده کشید و اخم آلود به شهلا چشم

دوخت.

دخترک خم شده نالید:

_بچم…کیسه آبم پاره شده…آخ…دارم میمیرم.

حیرت زده ایستاد:

_چی؟ چرت نگو مهرو! تو الان زمان زایمانت نیست

که کیسه آبت پاره شه!

باران که شروع به باریدن کرد، شهلا خودرو را پیش

آورد و سوار شدند.

گریان جیغ زد:

_نمیدونم…دردهای منظم دارم….مطمئنم کیسه آبم

ترکیده. آخ آذرخش.

_آخه چرا…تو که…

شهلا میان حرفش پرید:

_آخه و لا اله الی الله! مرتیکه دو روزه یه بند داری

بهش استرس میدی بعد تازه میپرسی چرا کیسه آبت

ترکیده؟ دعا کن زایمان زودرس نگرفته باشه چون

بیمارستان این شهر خراب شده هنوز یه ماما و

متخصص زنان نداره.

_مگه من میدونستم قراره همچین شه! بعدشم یعنی چی؟

بیمارستان اینجا هنوز یه ماما نداره؟!

_نه عزیز من! فعلا که هیچکس نیست به داد این شهر

محروم برسه. نه کلینیک تخصصی داره نه پزشک

متخصص. ماما که سهله.

موهایش را چنگ زد و مغزش سوت کشید.

وارد بیمارستان نسبتا نوساز و خلوت شهر شدند.

مهرو شکمش را گرفته بود و از درد مینالید.

آذرخش با پرستارها بحث می کرد و شهلا یقین داشت

اینجا خبری از ماما نبود!

مشت بر دیوار کوبید و صدایش در کل بیمارستان پیچید:

_یعنی این خراب شده یه متخصص زنان نداره؟

پرستار اخم آلود گفت:

_صدات رو بیار پایین آقا. چه خبرته؟ نه فعلا نداره. تا

ماه آینده قراره دوتا متخصص زنان و ماما بفرستن.

_ماه آینده به چه درد زن من میخوره که الان داره درد

میکشه؟

_کاری از دست ما برنمیاد. تنها کاری که میتونیم بکنیم

اینه که با آمبولانس فوریت ها اعزامشون کنیم مرکز

استان.

پلک بست و انگشتانش مشت شدند.

صدای جیغ های دلخراش مهرو، حالش را بد می کردند.

لعنتی بر خودش فرستاد.

حاضر بود جان دهد اما زمان برای دو روز به عقب

برگردد.

مهرو را آماده اعزام کردند و شهلا پیش آمد:

_میخوای باهاتون بیام؟

_نه. خودم میرم. تو برو پیش مامان بزرگ تنهاست.

_آذرخش اگه میخوای مهرو رو ببریم خونه زنگ میزنم

زری قابله بیاد و…

میان کلامش پرید:

_چی میگی عمه؟ من پیش بهترین ماما براش نوبت

گرفتم تو اصفهان که زایمان در آب داشته باشه…بعد

الان بیام برم زنم رو بسپرم دست این قابله های عهد

قجر؟

_چه فایده؟ هوم؟ طفلی الان داره درد میکشه و تا

اصفهان کیلومترها راهه.

موهایش را چنگ زد و حوصله کلکل نداشت.

کنار مهرو که بر تخت دراز کشیده بود، نشست و

حرکت کردند.

بارش باران شدیدتر شد و جاده های این منطقه داغان

بودند.

دست دخترک را گرفت و محکم فشرد.

امیدوار بود که زایمان زود رس نباشد…

اما زهی خیال باطل!

درد هایش شدیدتر می شدند و ناله هایش دلخراش تر.

نفس بریده هق زد:

_آخ…دارم میمیرم…

آقای پرستاری که همراه آنها آمده و از آشنایان قدیمی

آذرخش بود، گفت:

_دردتون شدیدتر شده؟

_آره…آخ…کمرم…لگن ام داره منفجر میشه از درد.

آذرخش پلک بست و حال خوشی نداشت.

اگر بلایی به سر مهرویش بیاید، هرگز خود را نخواهد

بخشید.

پرستار آهسته گفت:

_آذرخش؟

مغموم از چهره عرق کرده دخترک نگاه گرفت:

_بله.

_با توجه به اینکه بارندگیه و جاده لغزنده ست، خیلی

راه مونده تا به مرکز استان برسیم. علاوه بر اون،

خانومت درد لگن داره و احتمالا زایمان نزدیکه.

قلبش نامنظم کوبید و جان به لب شد تا ادامه بدهد:

_حرف بزن دانیال چرا ساکت شدی؟

_ببین…نمیتونم دقیق بگم ولی درصد اینکه خانومت قبل

از رسیدن به بیمارستان زایمان کنه زیاده. و از اونجایی

که ممکنه جون خودش و بچه در خطر باشن، بهتره

هرچه زودتر مقدمات رو برای زایمانش آماده کنیم.

گنگ نگاهش کرد و نمی فهمید او چه می گوید.

آب دهانش را فرو داد:

_یعنی…یعنی توی آمبولانس زایمان کنه؟ ولی…

_ببین آذرخش. من دوره دیدم و سالهاست پرستار

مرکزم. تا به امروز نوزاد های زیادی رو که مادراشون

ساکن روستاهای صعب العبور بودن، توی آمبولانس به

دنیا آوردم و خداروشکر هیچ اتفاق بدی نیافتاد. امسال

سه تا بچه توی همین آمبولانس به دنیا آوردم. به من

اعتماد کن. ممکنه جون زن و بچت در خطر باشه.

انگشتانش را بند موهایش کرد و سر پایین انداخت.

مهرو جیغ بلندتری کشید و دانیال گفت:

_میل با خودته! میتونی صبر کنی تا به بیمارستان مرکز

استان برسیم ولی زبونم لال هر اتفاقی افتاد، مسئولیتش

به عهده خودته.

_اگه شرایط سخت تر شد و به زایمان سزارین نیاز بود

چی؟

دانیال لبخندی زد و با طمأنینه گفت:

_انشالله که همه چی به خوبی پیش میره.

اوضاع وخیم و پیچیده ای بود…

جان مهرو و مهدا در میان بود.

از طرفی دیگر می دانست مهرو معذب خواهد بود.

دست او را گرفت:

_شنیدی دانیال چی گفت؟

هق زد انگشتان آذرخش را فشرد:

_خجالت میکشم.

_اگه دیر بشه…اگه خدایی نکرده اتفاقی براتون بیوفته.

دخترک نیز هراس برداشت:

_بچم…می ترسم آذرخش.

دانیال سرفه ای مصلحتی کرد:

_خانم ملک زاده اصلا جای نگرانی نیست! حمل بر

خود ستایی نباشه، بنده کارم رو بلدم و توی این سالها

بیش از پونزده تا نوزاد رو توی آمبولانس به دنیا آوردم.

به من اعتماد کنید…ممکنه برای خودتون یا بچه مشکلی

پیش بیاد.

چشم در چشم آذرخش شد.

دستش را بوسه زد و نگرانی در چهره اش مشهود بود:

_من کنارتم. میدونم سختته و معذبی اما به فکر خودت

باش…به فکر مهدا. من نمیخوام روی جون شما دوتا

قمار کنم.

قطره اشک از گوشه چشمش پایین افتاد.

آذرخش نگران بود قبول!

اما عامل تمام این نگرانی های دخترک نیز خود او بود.

حساسیت و زودرنج شدنش نیز، آتشی بر هیزم این

دلخوری ها بود.

قبول کرد…فقط به خاطر دخترکش…به خاطر مهدا.

آذرخش به کمک دانیال، شرایط لازم را مهیا کردند.

مهرو با شرم پلک بست و ناله درد آلودش به هوا

برخواست.

دانیال دستکش پوشید و مشغول معاینه شد:

_حدسم درست بود! دهانه ر*حم باز شده و زایمان

نزدیکه.

آذرخش از حرص و عصبانیتی که باعث و بانی اش

خود بود، سرخ شد.

رگ گردن و پیشانیش ورم کرده بودند و دست آزادش

مشت شد.

فکر به اینکه تن و بدن همسرش را هر چند از نگاه

درمانی و پزشکی، مرد دیگری ببیند، غیرتی اش می

کرد.

او خود را عامل زایمان زودرس مهرو می دانست!

دانیال رو به مهرو گفت:

_خانم ملک زاده اصلا استرس نداشته باشید…هر کاری

که گفتم مرحله به مرحله انجام بدید. در ضمن…زایمان

یه موضوع کاملا طبیعی و عادیه. منم جای برادر شمام.

پس اصلا خجالت نکشید و تمرکزتون رو روی کارهایی

که میگم بذارید.

مهرو سری تکان داد و همگام با فرمان های دانیال پیش

می رفت.

لحظه به لحظه دردش شدیدتر می شد و بی طاقت تر از

قبل جیغ می کشید.

آذرخش تاب نگاه کردن به چهره خیس از اشک و عرق

او را نداشت.

فشاری به انگشتان مرد وارد کرد:

_آخ دارم میمیرم…نمیتونم…آخ خدا.

موهای عرق کرده اش را بالا فرستاد:

_تحمل کن دورت بگردم…

دانیال آرام گفت:

_دیگه چیزی نمونده…یکم تلاش کنید تمومه.

ملحفه روی پاهایش را چنگ زد و درد کشید.

درد زایمان قطعا شیرین ترین دردیست که هر مادری

خواهد چشید…

اما نه در این شرایط…

عربده بلندی زد و ناخن هایش، در پوست دست مرد فرو

رفتند.

ضربان قلب شان بالا رفته بود و لحظه ای بعد دیگر

خبری از ناله های مهرو نبود.

بی جان و سست با پلک های نیمه باز، به تخت تکیه زد

و در گوشش صدای گریه های ضعیف نوزاد پیچید.

بغضش بی صدا شکست و دانیال با لبخند ملحفه ای دور

تن نوزاد پیچاند:

_مبارک باشه. قدمش خیره. اینم دختر کوچولوی

خوشگلتون که سالم و سرحال به دنیا اومد.

چشمان آذرخش ستاره باران شدند و بغض در گلویش

نشست.

نوزاد را از دانیال گرفت و باور نمی کرد!

این موجود بیش از حد کوچک و دوست داشتنی که سرخ

شده بود و همچنان گریه می کرد، دخترکش بود؟!

_جان بابا! جانم…خوش اومدی دخترم.

دانیال با لبخند تماشایشان می کرد.

خم شد و نوزاد را بر قفسه سینه مهرو گذاشت.

این بار اشک ریختنش از روی شوق بود.

دستش را حائل تن نوزاد کرد.

آذرخش پیشانی مهرو را بوسه زد و اولین قطره اشکش

چکید:

_خداروشکر حالتون خوبه.

نشنیده گرفت و ظاهرا دلخوریش به این راحتی ها قابل

حل نبود.

دست بر کمر دخترکش کشید.

مهدا به دلیل زایمان زودر ِس مهرو و به پایان نرسیدن

دوره بارداری، ریز جثه و فوق العاده حساس بود.

به بیمارستان که رسیدند، از دانیال تشکر کردند.

به تشخیص پزشک، مهدا باید چند هفته ای را در بخش

مراقبت های ویژه نوزادان می ماند.

آذرخش تدارکات لازم را فراهم کرد تا برای راحتی

بیشتر، همسر و دخترش را به اصفهان منتقل کنند.

دسته گل را در دستش جا به جا کرد و سوی اتاق مهرو

گام برداشت.

موبایلش که زنگ خورد، ایستاد و به شماره ناشناس

پاسخ داد:

_بله؟

_سلام. آقای ملک زاده؟

_خودم هستم.

_بنده سرگرد مفتخر هستم و از اداره آگاهی تماس می

گیرم. جناب باید به عرضتون برسونم که امروز قالیچه

سرقتی شما پیدا شد. لطفا برای تکمیل پرونده و انجام

کارای لازم، تشریف بیارید اینجا.

مات و مبهوت ایستاد.

درست شنیده بود؟!

قالیچه عتیقه و گران بهایش پیدا شد؟!

ناباور خندید:

_واقعا قالیچم پیدا شد؟! ولی…سرقت کننده چی؟ سهراب

هوشمند رو میگم.

_ایشون هم در دام قانون گیر افتادن. شکایاتتون بر علیه

این آقا هنوز پابرجان؟

_بله بله.

_منتظرتون هستیم.

تماس را قطع کرد و از خوشی در پوست خود نمی

گنجید.

پیدا شدن قالیچه گران قیمتش را مدیون خوش قدمی

دخترش بود.

درست در این روز…در روز تولد مهدا، قالیچه اش پیدا

شد و سهراب به دام افتاد.

وارد اتاق مهرو شد و گل را روی میز گذاشت:

_بهتری؟

_خوبم.

هنوز با او سر سنگین بود.

جلوتر رفت و نگاهش بند اشک های او شد.

_چرا گریه می کنی؟!

پاسخی نداد و مرد کنارش نشست.

دستش را گرفت:

_واسه چی ناراحتی؟ هوم؟

لب زد:

_بچه ام.

_نگران نباش. مهدا خیلی زود حالش خوب میشه و از

دستگاه ها بیرون میاد.

نه!

هیچ رقمه آرام نمی گرفت.

حتی نگاهش هم نمی کرد.

آذرخش برای تغییر دادن حال و هوایش گفت:

_یه خبر خوب دارم برات.

اهمیت نداد.

آهسته پشت به مرد و روی پهلو چرخید.

پتو را روی سرش کشید و فین فین کنان گفت:

_خستم. میخوام بخوابم. تنهام بذار لطفا.

ذوقش کور شد!

عقب کشید و موهایش را چنگ زد.

به اصفهان که منتقل شدند، مامان شهربانو و عمه شهلا

به منزلشان آمدند و صنم نیز از کیش برگشته بود.

مهرو با چشمان خیس و نگران، انگشتش را بر پشت

دست نوزادش که درون محفظهی شیشه ای بود، کشید:

_دورت بگردم. دل مامان لک زده واست. ِکی میشه

بتونم راحت بغلت کنم؟

آذرخش پشت سرش ایستاد و دست در جیب های

شلوارش فرو برد.

گوشه لبش کج شد و چشمش به شکم کوچک و برهنه

مهدا افتاد که بالا و پایین می رفت.

خم شد و بازوی مهرو را نوازش کرد:

_پاشو عزیزم. مهمون داریم باید بریم خونه.

سرد پاسخ داد:

_من نمیام. میخوام بمونم پیش دخترم.

_مهدا حالا حالا ها باید تو بخش مراقبت های ویژه

باشه. تو که نمیتونی همیشه کنارش باشی!

اشک به چشمش نیش زد.

حساس بود، به خاطر زایمان اش و عوارض پس از آن،

حساس تر نیز شد.

با اخطار پرستار، خارج شدند و بلاخره رضایت داد به

خانه بروند.

آذرخش مقابل پای مهرو گوسفندی زمین زد و قصد

داشتن پس از مرخص شدن دخترکش، گوسفند دیگری

نیز قربانی کند.

افسون به استقبال مهرو آمد و علاوه بر صنم و شهلا،

کرشمه و کیسان نیز با خانواده هایشان، آمده بودند.

آذرخش با روی باز جواب تبریکات شان را می داد و

مهرو آهسته با مادرش حرف می زد.

جانا کنارش نشست و گفت:

_خانمی نمیخوای عکس دخترت رو نشونمون بدی؟!

لبخند تلخی زد و تصویر مهدا را در موبایلش پیدا کرد.

جانا با ذوق نگاهش کرد:

_ای جانم چقدر ریزه میزه و خوشگله. قدمش مبارک

باشه.

نگاه آذرخش روی او چرخید.

بغضش را فرو خورد:

_ممنونم.

جانا که متوجه بغضش شد، دستش را گرفت:

_عزیزدلم نگران نباش. دختر کوچولوت خیلی زود

مرخص میشه.

_امیدوارم.

کرشمه موبایل را از دست جانا گرفت و هیجان زده

قربان صدقه مهدا می رفت.

شهلا با اینکه چشم دیدن صنم را نداشت، اما همراهش

مشغول پذیرایی شد.

کیسان لیوان چای را برداشت و رو به آذرخش گفت:

_چشمت روشن داداش! شنیدم قالیچه ات هم پیدا شد.

ناگهان سر مهرو با تعجب رو به آذرخش چرخید و صنم

پرسید:

_واقعا؟! خداروشکر. ولی سهراب چی؟

_سهراب هم بازداشته.

مامان شهربانو خندان گفت:

_قربون دختر کوچولوم برم که اینقدر خوش قدمه.

شهلا و کرشمه نیز با لبخند تایید کردند و مهرو زیر

چشمی نگاهش کرد.

پس خبر خوبی که می خواست بدهد، این بود!

خوشحال شد اما نتوانست بروز دهد.

میهمانان که رفتند، مامان شهربانو نیز عزم رفتن کرد.

ظاهرا فردا مراسم احسان و مهسا بود و باید حاضر می

شدند.

افسون نیز از ترس غر زدن های بابک نماند و رفت.

مهرو با خستگی لباس هایش را در آورد و قصد داشت

پس از چند روز، دوش کوتاهی بگیرد.

آذرخش مقابلش ایستاد و سر کج کرد:

_میخوای بری حموم؟

چشم دزدید و جواب داد:

_آره.

پیراهنش را درآورد و کمر دخترک را گرفت:

_کمکت می کنم.

پلک بست و غرید:

_لازم نیست!

سوی حمام هدایتش کرد:

_هیش!

_نکن! مامانت اینجاست خجالت میکشم.

_خجالت نداره. زنمی، شوهرتم. مامانمم خوابه.

حریف نشد و دندان قروچه ای کرد.

زیر دوش ایستاد و تن کوچک او را به خود فشرد.

مهرو نفس های بلند می کشید و با اینکه دلتنگ مرد بود،

اما حرفی نزد.

قطرات آب بر اندام برهنه شان روان شدند.

خم شد و دندان هایش را بر سر شانه لخت دخترک

کشید.

بازدمش را همانجا تخلیه کرد و ریز بوسید.

کف دستش را روی شکمش لغزاند و او را نزدیک تر

کشید.

تکانی به تنش داد تا چفت دستان مرد را باز کند ولی

محال بود حریف آذرخش با این هیبت و جثه عضلانی

شود.

نالید:

_ولم کن!

_چته قربونت؟ چرا اینقدر بد اخلاقی میکنی؟

تقلا کرد:

_حوصلت رو ندارم.

اخم کرد و او را رو به خود چرخاند:

_تو چشمام نگاه کن!

سر چرخاند و خواست عقب برود که پایش لیز خورد.

هینی کشید و در لحظه آخر مرد به فریادش رسید.

کمرش را چنگ زد و تنش را به خود کوباند:

_نترس عروسکم.

پلک بر هم فشرد و نفسش را رها کرد.

کج خلقی می کرد و حقیقتا حوصله خودش را هم نداشت.

خسته و درمانده نالید:

_برو بیرون. میخوام تنها باشم.

ابروان مرد بیش از پیش به هم گره خوردند و فک اش

بر هم فشرده شد:

_تنها باشی که چی بشه؟ چرا ازم دوری میکنی؟ مگه

من از خدام بود اون همه مصیبت یهو رو سرمون آوار

شدن!؟

خروشید و مشت به سینه پهن و خیسش کوبید:

_تقصیر توئه لعنتی بود! تو منو کشیدی تو اون شهر بی

صاحاب. تو با کارات به من شوک وارد کردی. تو

باعث شدی من زودتر از موعد داخل آمبولانس زایمان

کنم و بچم الان توی آی سی یو نوزادان باشه.

عصبانیتش به اوج رسید اما تلاش کرد خونسردی خود

را حفظ کند.

خدا می دانست که او راضی بود خار به چشمش برود

ولی به پای مهرو و مهدا نه!

اما دروغ چرا؟

او نیز از دست خود عصبی بود…

آذرخش نیز خود را مسبب زایمان زودرس مهرو می

دانست ولی این قدر سرزنش شدن حقش نبود!

انگشتانش را در کمر مهرو فشرد و دست آزادش را

روی گردن او نشاند.

اخم های غلیظش، چهره اش را ترسناک کرده بودند:

_اون بچه ای که میگی، پدرش منم! همون قدر که تو

نگرانشی، من صد برابر بیشتر دلواپسشم. مهدا جیگر

گوشه منم هست! تو فکر میکنی من از قصد بهت

استرس دادم و از خدام بود دخترم توی اِن آی سی یو

بستری شه؟! نه خانم! حاضرم جونم رو بدم ولی اتفاقی

برای تو و بچمون نیوفته.

چهره در هم کشید و بغض دار گفت:

_سر من داد نزن!

نچی گفت و پلک بست.

درک می کرد که مهرو زود رنج شده است و ممکن

است به افسردگی پس از زایمان دچار شود.

سرش را به سینه اش فشرد و بر موهای خیسش بوسه

ای کاشت.

رام شد و در آغوشش آرام گرفت.

پهلوهای بیرون زده اش را نوازش کرد و او عروسکش

را حتی با این اندام به هم ریخته نیز دوست می داشت.

موهایش را از صورتش کنار زد و لبان خیسش را میان

لب های مردانه خود کشید.

آهسته می بوسید و ذره ذره آرامش به جانش تزریق می

کرد.

دخترک بلاخره وا داد و دست دور شانه مرد انداخت.

همراهی اش باعث تند شدن آتش مرد شد.

این بار بی تاب و قرار لب هایش را مک زد و همچون

تشنه ای بود که به آب رسید.

چنگی به ران اش انداخت و تن او را با احتیاط بالا

کشید.

پس از دقایقی لب هایش را رها کرد و نفس زنان پیشانی

به پیشانیش چسباند:

_با من بد خلقی نکن قربون شکلت. درک می کنم الان

بعد زایمان روحیه ات حساس شده ولی اشکال نداره.

خودم در خدمتتم…غر بزن…گله کن..گریه کن. هر

کاری میکنی بکن اما از آذرخشت رو نگیر!

دلش نرم شد و گذشت پیشه کرد.

ِسر ِی پیش مرد سنگ زیرین شد و این بار او.

اصل استوار ماندن پایه های زندگی همین است!

گذشت متقابل.

حوله پالتویی را بر تن دخترک پوشاند و گره اش را

محکم کرد.

بوسه ای بر قفسه سینه اش کاشت و لبخندی به چهره بی

روحش زد.

روی تخت دراز کشید و تنش را از پشت بغل زد.

میان موهای خوش رایحه اش دم گرفت.

الحق که یکی از لذایذ بهشتی بوییدن گیسوی بلند و

خوشبوی یار است.

مهرو آهسته پچ زد:

_خوشحالم قالیچه ات پیدا شده…اون حق تو بود…نه

سهراب.

_موقعی که برات گل آوردم می خواستم این خبر رو

بهت بدم. همون موقع بود که شنیدم و دوست داشتم به

اولین کسی که میگم تو باشی ولی خب…

مهرو از دست خود دلخور شد.

آذرخش ادامه داد:

_از قدم پاک و خیر مهدا بود که قالیچه پیدا شد.

با یادآوری دخترکش لبخندی زد:

_قربونش برم. تحویل گرفتی قالیچه رو؟

_آره. کلی برنامه دارم واسش.

چرخید و سر بر سینه مرد نهاد:

_چه برنامه ای؟

به سقف چشم دوخت:

_میخوام بفروشمش.

_چی؟ میفهمی چی میگی؟ اون یادگاری پدرته.

_این قالیچه تا همین الان کلی خاطره بد برای ما ساخته.

هر اتفاقی که توی زندگیامون افتاد، یه سرش به این

قالچه بر می گشت. از اون گذشته…الان رو ِز سخت و

مبادای زندگی منه. کسب و کارم رو به افوله…خونه

نداریم. صنم معذبه از بودن با ما.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x