دکمه ی آسانسور رو فشار دادم تا زودتر بیاد پایین …
بی حوصله با پام شروع به زدن ضربه های میزون روی زمین ، کردم …
تا آسانسور رسید طبقه ی همکف ، بی وقفه در رو باز کردم و داخل شدم …
فلورم پشت سرم اومد داخل …
دکمه ی طبقمونو فشردم و سرمو به دیواره ی آسانسور تکیه دادم … .
* * * *
&& فلور &&
پلاستیک آشغال رو از رو سینک ور داشتم و خطاب به سارایی که تو اتاق بود ، داد زدم :
+ من میرم آشغالا رو بندازم …
صدای ضعیف و بی روحش به گوشم رسید :
_ باشه … .
سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم …
به سمت در خونه پا تند کردم ، معلوم نیست چشه ! …
چشه که همش چص ناله میکنه ! … .
پوفی کشیدم و در رو وا کردم ، از خونه زدم بیرون و در رو بستم …
کفشامو پام کردم و به طرف آسانسور برگشتم …
* * * *
نایلون آشغال رو پرت کردم تو سطل زباله ی محله ، نگاهم به ساعت مچیم افتاد …
ساعت ” ۱۲:۳۰ ” شب بود ! …
سریع برگشتم تا زودتر برم خونه ولی با دیدن ماشین آرتا روبه روی ساختمون ، سرجام میخکوب شدم … .
چه زود برگشتن ، من فکر کردم اینا رفتن دیگه تا نصفه شب ! … .
ناخودآگاه زوم شدم رو ماشین ، آرکا پیاده شد …
هنوز متوجه من ، اینوَر خیابون نشده بودن ! …
اون رفیقشون نبود باهاشون ، آرتا مشغول پارک کردن ماشین شد …
آرکا سرشو بالا گرفت ، همون موقع بود که باهم چشم تو چشم شدیم …
زودی نگاهمو دزدیدم و سرمو انداختم پایین …
خداکنه نیاد سراغم ، اصلا حوصلشو نداشتم ! …
از گوشه ی چشم ؛ موشکافانه بهش زل زدم ،هنوز رو من زوم بود ! …
نگاهم کشیده شد طرف آرتا ؛ بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد ، پیاده شد و در های ماشینو قفل کرد …
مشغول شل کردن گره کرواتش شد ، در همون حین به سمت آرکا قدم برداشت …
نمیدونم چی بهش گفت ، که آرکا خیره بهم سری به طرفین تکون داد …
متعجب ابرویی بالا انداخت و رد نگاهشو دنبال کرد که به من رسید …
تعجب از رو صورتش پر کشید و جاشو به یه پوزخند ریز داد …
دستام مشت شدن ، چقدر این پسر سرد و خشک بود ! …
هنوز صد رحمت به آرکا ، آرتا خیلی اخلاقش گوهه … .
بیخیال شونه ای بالا انداخت ، برگشت و به طرف در ساختمون پا تند کرد …
چند لحظه بعد ، منو آرکا تنها شدیم تو کوچه …
قدم زنان به طرفم حرکت کرد ، با سری خمیده شروع به شکستن قولنج انگشتام کردم …
بهم که رسید ، رو به روم با فاصله ی کمی ایستاد …
_ سرتو بالا بگیر …
با لحن دستوری و محکمی این حرفو گفت …
مطیع ، کاری که گفت رو انجام دادم …
نفسشو محکم بیرون فرستاد و بعد از چند لحظه ی کوتاه ؛ دستشو بالا گرفت و مشتشو وا کرد ، نگاهم خیره شد رو گردنبندی که دستش بود …
دهنم از تعجب باز مونده بود ، چقدر خوشگل بود ! …
آروم دستامو بالا بردم و گردنبند رو ازش گرفتم …
توی دستام گرفتمش و بهش زل زدم …
_ خوبه؟! …
با شنیدن صداش ؛ آروم سرمو بالا گرفتم و خیره به چشاش ، لب زدم :
+ نمیدونم ، باید از اونی که قراره بهش بدی بپرسی ! … .
جدی گفت :
_ خب ، پس درست اومدم دیگه ! … .
آروم پلکی زدم ، یعنی میخواست اینو به من بده؟! …
تک خنده ای کردم و گفتم :
+ شوخی میکنی دیگه؟! …
محکم سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :
_ نه اتفاقا ، جدی ام ! …
لبامو رو هم فشردم …
سکوت بینمونو شکست و با در آوردن دستاش از تو جیبای شلوارش ، لب زد :
_ بچرخ و بده به من تا بندازمش گردنت …
نفس عمیقی کشیدم ، گردنبندو از لا دستام کشید …
چرخیدم و پشت بهش ایستادم ، هنوز تو هنگ بودم …
فکر میکردم اینا همش خوابه ، هر لحظه انتظار داشتم بپرم از خواب …
نیشگونی از دستم گرفتم ، نه …
خواب نبود ! …
همه چی عین واقعیت بود …
در واقع خود واقعیت بود ! …
گرمی بدنشو پشت خودم حس کردم ، گردنبند رو دور گردنم انداخت و مشغول چفت کردن قفلش شد …
معطل بودم که فاصله بگیره ازم ولی …
ولی در عین ناباوری بهم چسبید ، دستاش دور شکمم حلقه شدن …
نفسمو هنگیده بیرون فرستادم … .
داشت چیکار میکرد؟! …
چونشو گذاشت رو شونم ، از گوشه ی چشم بهش خیره شدم …
چشماشو بسته بود ، دم و بازدمش آروم و منظم بود ! … .
انگار داشت آرامش بهش منتقل میشد …
حرکاتش واسم خیلی عجیب بود ، این که همش سر دعوا باهام داره …
چی شده که حالا اینطوری تو بغلش چفتم کرده؟! …
پلکام رو هم افتادن ، بیخیال …
بهتره از این گرمای تنش ، بهره ببرم و انرژی لازمو بگیرم … .
اومای گاد 😮
آمممم خب سارا
من نگاه کردم نمیشه برای هرپارت نظراتو بست که؟
غم و غصه هاتون بسوزه شادی هاتون گر بگیره…
چهارشنبه سوری همتون مبارک عزیزای دلم:)