رمان مادمازل پارت۱۴

4.6
(22)

 

نمیخواست باورم کنه‌.از وقتی فهمیده بودم بالاخره بعداز اونهمه کشمکش و بحث و جدال مجبورشدم برم خواستگاری دختری که انتخاب خودشون بود نه من،دیگه حاضر نبود بشه همون ترگل سابق…

حتی حس میکردم وقتی باهاش حرف میرنم به صدام‌گوش نمیکنه.

مچ ظریف دستشو گرفتم ولی خیلی سریع خودشو عقب کشید و گفت:

 

-به من دست زدی نزدیااااا…

 

فعلا باید به سازش می رقصیدم تا آرومتر بشه.دستامو بردم بالا تا بدونه دارم با میل اون رفتار میکنم و بعد گفتم:

 

-چشم چشم…

 

-چشم چشمتو نمیخوام….

 

شده بود مثل وقتهایی که عذرشرعیشو دلیل بر بی اعصابی خودش میذاشت.درنده و وحشی…بی اعصاب و بی رحم! 

اجازه دادم یه نموره آرومتر بشه و بعد گفتم:

 

-عزیز من الان اینجای جای صحبت نیست…بیا بریم یه حای آرومتر…

 

خیلی جدی با تشر و دلخوری و عصبانیت گفت:

 

-گوش کن فرزام من نه با تو حرفی دارم نه میخوام که باهات جایی بیام.الانم کلی کار دارم تو به خیرو ما به…

 

حرفش تموم نشده بود که چون چرخیده بود تابره کیفش رو گرفتم و با عصبانیت مجبورش کردم برگرده سمتم و بعدهم با غیظ گفتم:

 

-به مرگ خودم اگه همین الان راه نیفتی سمت ماشین وسط همین خیابون کنفیکون راه میندازم…

 

بِرو بر تو چشمام نگاه کرد.کارد میردن خونش درنمیومد.

سرش رو آورد جلو و یه فحش رکیک بهم داد و بعدهم راه افتاد سمت ماشینم.

گاهی اوقات این دخترارو فقط باید با زبون کتک و داد راه انداخت.

نگاهی به دور و بر انداختم و بعد راه افتادم سمت ماشین‌.

پشت فرمون نشستم و درحین رانندگی گفتم:

 

-موهاتو رنگ کردی آره؟؟ 

 

جوابی نداد تا خودم دوباره به تمجید و تملق گویانه بگم:

 

-خوشگلن…راضی ام ازت

 

پوزخندی زد و گفت:

 

-به پای خوشگلی موهای نومزدت نمی رسه!

 

-کی ؟

 

با حالتی بشدت عصبی جواب داد:

 

-رستاااا جونت….

 

دستی تو موهام کشیدمو پرسیدم:

 

-ای خداااا تو اونو از کجا دیدی!؟

 

پر نفرت جواب داد:

 

-خواهر گرامیت عکس شب خواستگاریتونو صدجا استوری کرده.از عمد اینکارو کرد نه؟؟ که من ببینم…میدونم…نیکو هیچوقت از من خوشش نمیومد.هیچوقت..

 

درحین رانندگی نگاهی به صورتش که ترکیبی بود از حالت ناراحتی و دلخوری ، انداختم.

ابروهای بهم نزدیک شده اش اخم و عصبانیتش رو نشون میدادن و لبهای آویزون شده اش ناراحتی و دلگیریش رو.

خب حق داشت…

هشت سال خانواده هامون با احساساتمون جنگیدن.

هشت سال مادر اون خواست و اجازه نداد این اتفاق بیفته…هشت سال مادر من هم سر لج و لجبازی اجازه نداد این اتفاق بیشتر از مرحله ی خواستن و خواستگاری پیش بره.

هشت سال هشت روز هشت ساعت یا هشت ماه نبود…یه عمر بود…یه عمر

دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم:

 

-کی گفته نیکو از تو بدش میاد!؟ هان؟ اصلا هم اینطور نیست…اشتباه میکنی!

 

-چرا بدش میاد خیلی هم بدش میاد!

 

-هیچ کدوم از خواهرای من از تو بدشون نمیومد.اتفاقا تو درنظر اونا هم خوشگلی هم همه چی تموم…

 

با حرص و خیره به مقابل دستهاش رو مشت کرد و گفت:

 

” ای وااااای “

 

سرش رو به سمتم برگردوند:

 

-من بچه ام ؟ بچه ام !؟ نه تنها نیکو بلکه همه اعضای خانواده و اصلا فک و فامیلت از من متنفرن….میدونی چرا متنفرن؟ چون حسودیشون میشه!چون من از تمام دخترای فک و فامیلت خوشگلترم…بهترم…حسودا…حسودا…

 

چیزی نگفتم چون حال و احوالش برام قابل درک بود.خود منم گاهی خسته میشدم.گاهی میرسیدم به نقطه ای که جوش میاوردم و از همه خسته میشدم اما هیچوقت نمیتونستم فکر ترگل رو از سرم بندازم بیرون.

بزای اینکه بهش اطمبنان خاطر بدم قرار نیست کسی یا چیزی ازهم جدامون بکنه گفتم:

 

-ترگل…ببین منو….

سرش رو که به سمتم برگردوند با برداشتن دستم از روی فرمون تنها یک انگشتمو بالا آوردم و گفتم:

 

– کار من و تو هیچوقت به مرحله ی جدایی نمی رسه این یک…و 2…کار من و اون دختر هیچوقت به مرحله ی زندگی زیر یه سقف نمی رسه! مهلت بده من همچی رو حل میکنم…

 

نه تنها آروم و راضی نشد بلکه حتی عصبی تر از قبل هم شروع کرد به صحبت در مورد اوضاع پیش اومده: 

 

-تو چی رو میخوای حل کنی؟ هان؟ تو باخانوادت رفتی خواستگاری اون هرزه ی عوضی…گل گفتی و گل شنفتی…عکس استوری کردین…نشون نامزدی رد و بدل کردین…فرزام….قبول کن همچی بین من و تو تموم شده یا دست کم قراره تموم بشه

زدم رو ترمز.نباس حرف از رفتن میزد…با اون چسمام که شک نداشتم شعله های خشم توش زبونه زدن بهش خیره شدم.

بخاط ترمز یهویی من برگه های توی دستش پخش شدن تو ماشین…

چشمم که به پاسپورت و گذرنامه اش افتاد بند دلم پاره شد…

آب تو هاونگ میکوبیدم تا الان؟

میخواست بره ؟

 

چشمم که به پاسپورت و گذرنامه اش لفتاد بند دلم پاره شد…

آب تو هاونگ میکوبیدم تا الان؟ بی غیرت شده بودم واسه دختر سرهنگ آریامهر که جوابم بشه این؟

دختر مردمو لخت کردم که تهش ختم بشه رفتنش…؟

میخواست بره ؟ میخواست من کو رو کر شده از عشق خودش رو ول کنه و بره…؟

پاسپورت رو جلوی چشماش تو دستم تکون دادم و گفتم:

 

-ترگل…میخوای بری؟

 

ساکت شد.سوالم رو دوباره تکرار کردم اینبار کمی عصبی و برافروخته تر:

 

-ترگل میخوای بری!؟

 

بعداز چند لحظه موهای ریخته شده رو صورتش رو پشت گوش زد و گفت:

 

-بمونم که چی بشه؟ تا عروسی مردی که دوستش دارم رو ببینم!؟نه آقاجان…نمیتونم…نمیتونم…اگه قراره مزد صبوری هام اینجوری داده بشه ترجیح میدم برم….

 

پاسپورت رو انداختم تو بغلش و گفتم:

 

-بی صاحاب بشه این دلی که دل به تو بسته…دِ پدربیامرزی مگه دارم چینی یا فرانسوی حرف میزنم که تو کَتت نمیره که نمیره!؟ من واسه خاطر تو…واس خاطر روزی که باهم بریم زیر یه سقف واسه خاطر روزی که همه جوره تورو مال خودم بکنم دست به هرکار کثیفی گه میشد درحق یه دختر انجام داد زدم…

سورنا رو فرستادم بهش شماره بده باهام درمیونش گذاشت گفتم از نظر من مهم نیست.رسما گفتم زن من زن همه اس…بی غیرتی و ننگ این بدتر؟ نمیمونه پای من…خودش پیغوم میفرسته جوابش نه هست حالا امروز نه فردا…فردا نه پسفردا…

تو یکم دیگه تحمل کن و جا نزن این تنها چیزیه که ازت میخوام

 

به چهره‌اش دقیق تر از قبل نگاه کردم.

مگه میشد نشناسمش…یه عمره دارم روز و شبمو با خیالش میگذرونم .

مایوس گفت:

 

-نمیشه…تو که میدونی نمیشه…مادرت حاضر از تیر و طایفه ی کولی ها به تو زن بده اما منو نه …فرزام…الله وکیلی چرا مادرت هشت سال مخالف این ازدواج!؟ هان!؟

 

این سوالی بود که من خودمم نمیدونستم.مخالف بود ولی هربار یه بهونه ی مختلف میاورد.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

-بیخیال…بالاخره متوجه میشه بحت ما گره خورده به بخت هم…با یکی دو دختر قبلی کاری کردم خودشون جواب رد دادن خیالت تخت…اینم جواب رد میده…تو آخرش بیخ ریش خودمی…حالا یه لبخند بزن من دلم وا بشه!؟

 

نگاهشو از کاغذها و مدارک پخش و پلاشده اش برداشت و زل زد تو چشمام.

تهدید کنان گفت:

 

 

-به جون خودت اگه حتی یه نظر سو بهش بندازی چشماتو از کاسه درمیارم.

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-نه بابا من و این حرفها…ولی خداوکیلی ممه هاش خوب بودن! 

 

 

جیغ کشان اسممو صدا زد:

 

-فرزاااام…

 

دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم:

 

-غلط کردم بابا امون بده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x