رمان مادمازل پارت۱۵

4.1
(23)

 

موفق شده بودم از رفتن به کانادا و ادامه ی تحصیل تویکی از دانشگاه های اونجا منصرفش بکنم. اصلا چرا رفتن، اونم وقتی که من هستم … ترگل واسه من حکم نفس رو داشت.نفس آدم اگه بره حکم چیه جز مرگ روح…؟!

کنارش روی نیمکت نشستم و آبمیوه و دوتا نی رو به سمتش گرفتم.

نگاهی بهشون انداخت و پرسید:

 

-دخلت به ته رسیده که فقط تونستی یه دونه آبمیوه بخری!؟

 

چونه اش رو گرفتم وبا فشار دادنش جواب دادم:

 

 

-نخیر! حوالی ما تنها چیزی که موجود همون فلوس

 

 

آبمیوه و دوتا نی رو بالا آورد و گفت:

 

-آهان برای همین که تونستی فقط یه دونه آبمیوه بخری!؟

 

خندیدم و جواب دادم:

 

 

-نه خانم.گرفتم که هردو باهم کنارهم از یه آبمیوه بخوریم…من نمیخوام جدا باشیم حتی واسه همچین موردایی

 

هیچی نگفت.بیشتر داشت با نگاه هاش باهام حرف میزد.

نگاه هایی که گاهی برام نامفهوم و بدون ترجمه بودن.بیشتر بهش چسبیدم و دستمو رو دوشش انداختم.

اونقدر بهم فشردمش که تقریبا تو بغلم مچاله شده بود.اون خندید و من اونقدری کیف بردم از این لبخند که پشت سرهم لپش رو بوسیدم.

با ناز گفت:

 

-نکن فرزام…ملت میبینن!

 

لپش رو عمیقتر ماچ کردمو گفتم:

 

-ببینن! مگه جرم کردم…دارم همسر آیندمو ماچ میکنم!

 

پوزخندی زد وبا رها کردن نی گفت:

 

-فعلا که اون دختره سلیطه شده زن آینده ات!

 

نفسمو با باد انداختم لپهام فرستادم بیرون و بعد گفتم:

 

-باز حرف اونو پیش کشیدی!؟ اون همین امشب پیغوم میفرسته جوابش منفیه مثل اون دو سه مورو قبلی…خیالت راحت!

 

آبمیوه رو تو مشتش فشرد و گفت:

 

-اون موردای قبلی همون شب خواستگاری با کارهای تو جواب منفی میدادن اما ابن مادمازل شما همچنان هست….!

 

 

چشموی زدمو گفتم:

 

 

-این یکی زرنگه..نمیخواد به هیچ قیمتی خوشتیپ خوش هیکلی مثل من رو از دست بده!

 

چشم غره ای بهم رفت و من باخندیدن سعی کردم سروته قضیه روهم بیارم.

نفس پرحرصی کشید و گفت:

 

-بعضی وقتها مثل الان دلم میخواد یه دل سیر کتک بزنم!

 

سرمو نزدیک صورتش بردم و گفتم:

 

-اتفاقا منم یه بعضی وقتها مثل الان دلم میخواد یه دل سیر بکنمت!

 

سرمو نزدیک صورتش بردم و گفتم:

 

-اتفاقا منم یه بعضی وقتها مثل الان دلم میخواد یه دل سیر بکنمت!

 

به گمون اینکه جدی جدی میخوام تو پارک به اون شلوغی انگولکش بکنم یکم خودشو پس کشید و با چشماش که درحالت عادی واسه آدم خط و نشون میکشیدن گفت:

 

-فرزام! پا میشم میرما…

 

با اخمی تصنعی سروته قضیه روهم اوردم:

 

-شوخی بود نپیچ تو کانال فیس و ادا !

 

کاغذهای نامرتب شده اش رو به صورت مرتب تو پوشه و کاور جا داد.من اصلا دوست نداشتم ترگل با اون کاغذها به صورت مودبانه رفتار بکنه برای همین عبوس و دلگیر گفتم:

 

-بیخیال ترگل! تو که دیگه قرار نیست بری! ایناروهم بنداز تو سطل آشغال!

 

جلد کاورو بست و با بلند کردن سرش گفت:

 

-بابا تا الان برای برنامه های من خیلی هزینه کرده!

 

با بیتفاوت ترین و بیخیال ترین حالت ممکن گفتم:

 

-فدای یه تار موت .. مثل این چندسال گذشته، لباس بخوای پولش با من،طلابخوای هزینه اش بامن، سفر بخوای بری بامن تو حتی یونی آزاد هم بخوای بری بازم اونش با من…

 

غرق فکر گفت:

 

-فدزام عمو اونجا برام خونه اجاره کرده بود!

 

بلند شدم و گفتم:

 

-بگو پسش بده…من تا وقتی زنده ام نمیزارم تو بری اونور…حالا پاشو…پاشو که ..

 

قبل از اینکه حرفمو برنم فورا بلند شد .رو به روم ایستاد و بعد انگشتشو رو لبم گذاشت و خیلی سریع گفت:

 

-هیششش! من انتخاب میکنم کجا بریم!

 

لبخند زدم.انگشتش رو که روی لبهام بود بوسیدم و گفتم:

 

-چشم…اصلا من سرویس دراختیار توام

 

با رضایت لبخند زد و گفت:

 

-آفرین..بریم هتل…دلم میخواد امشبو اونجا بمونیم.با سورنا هماهنگ کن!

 

آخ که گوشهای من عاشق شنیدن این جور پیشنهادها از ترگل بود.

ترگلی که بخاطرش حاضر بودم زمین و زمان رو بهم بریزم.

چشمامو آهسته بازو بسته کردم و گفتم:

 

-باشه…زنگ میزنم هماهنگ میکنم…

 

رو پاشنه پا چرخید و همونطور که پیش روی من با ناز راه میرفت و باسنشو به رخم میکشید گفت:

 

-بهش بگو همون اتاق همیشگی….

 

نیمچه لبخندی زدم و محو تماشاش گفتم:

 

-اونم به روی چشم…

 

دستشو توی دست گرفتم و شونه به شونه ی هم از ورودی هتل رد شدیم و رفتیم داخل.هرازگاهی سر برمیگروندیم و همدیگرو با عشق نگاه میکردیم.

چطور میتونستم از خیر داشتنش بگذرم وقتی یه عمره باهمیم…؟وقتی اگه شب صدای همو نمیشنیدیم خوابمون نمیبرد…وقتی اگه روزانه همدیگرو نمی دیدیم میشدیم عین دوتا افسرده؟

 

ما به طرز شیرینی عادت کرده بودیم به داشتن همدیگه پس چطور میتونستم به رستا یاهر دختر دیگه ای فکر بکنم !؟

یه جورایی هردختر دیگه ای جز ترگل زن من، بدبخت شدنش حتمی بود چون باید تا ابد زیر سایه ی عشق ترگل زندگی با منو تحمل میکرد !

لابی هتل شلوغ بود و من امیدوار بودم اتاق همیشگی ما خالی باشه.

دستشو رها کردم وبعد خیلی آروم گفتم:

 

-تو اینجا بمون من کلیدو بگیرم این لامصب روهم بکش جلو…صدمرتبه گفتم دلم نمیخواد جز خودم کس دیگه ای موهاتو ببینه!

 

پشت چشمی برام نازک کرد و به گله مندی گفت:

 

-عه فرزام گیر نده دیگه…من به محجبه بودن عادت ندارم.من همینم به زور سرم میکنم پس گیر نده جون من…حالا بهمون اتاق میدن؟ با سورنا هماهنگ کردی!؟

 

-مگه دست خودشون ندن! بمون من میام

 

از ترگل فاصله گرفتم و به سمتی پیشخوان رفتم.یکم خم شدم و رو به محسن که دیگه تاحدودی با من آشنایی داشت گفتم:

 

-سورنا باهات هماهنگ کرده!؟

 

کلید رو به سمتم گرفت و گفت:

 

-شانس آوردی! رزرو شده بود پروازشون کنسلی خورد موکولش کردن به فرداشب!

یکی دیگه میخواست رزرو کنه کلی لاف اومدم که فلان یکی اتاق نماش بهتره..تختش راحت تره…اینجوریه اونجوریه …تا بالاخره راضی شدن اونو نخوان و برن یه اتاق دیگخ!

 

از خبر خوشش لبخندی رضایت بخش روی صورتم نشست.تنها چیزی که تو اون موقعیت میتونست من رو خوشحال بکنه همین بود.

با انگشت اشاره کردم یکم خودش رو بیاره جلو.

پرسید:

 

-میخوای ماچ کنی!؟

 

دوتا تراول پنجاهی گذاشتم تو جیب پیرهنش و گفتم:

 

-نه بابا من خودمم ماچ نمیکنم!

 

کلیدو تو مشتم گرفتم و بعد سمت ترگل رفتم و گفتم:

 

-آماده اس بیا بریم!

 

با گام های آروم به سمت آسانسور رفتیم.دلم لک زده بود واسه بوسیدن لباش…اون تکیه داد به دیواره ی آسانسور و من یکم خودم رو به جلو مایل کردم تا بتونم دکمه رو بزنم.همینکه درها بسته شدن خودم رو کشیدمعقب و کنارش ایستادم.

دستمو یه طرف صورتش گذاشتم و سرشو به سمت خودم برگردوندم.

پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و گفت:

 

-یادت باشه من همیشه دوست دارم حتی اگه ازت دور باشم…

 

شست دستمو رو لبش کشیدمو مثل خودش با تن صدای آرومی گفتم:

 

-منم همیشه دوست دارم ولی نمیزارم ازم دور بمونی! ببوسمت!؟

 

خندید و گفت:

 

-از کی تاحالا واسه بوسیدنم ازم اجازه میگیری!؟

 

 

-قبل از ازدواج ازت اجازه میگیرم ولی بعدازازدواج بهت رحم نمیکنم.

 

خندید و دستشو پشت گردنم کشید و خودش کاری کرد تا لبهام قفل لبهاش بشه اما درست همون موقع آسانسور ایستاد و چشم ما سمت دو پیرزنی کشیده شد که در انتظار آسانسور ایستاده بودن و حالا با تاسف و انزجار خیره خیره مارو که لب درلب بودیم نگاه میکردن…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

یا خدا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x