رمان مادمازل پارت ۱۸

4.5
(17)

 

 

* رستا *

تخته شاسی رو گرفته بودم دستم و طرح میزدم.

این اولینباری بود که برای کشیدن اون صورت داشتم به قوه ی تخیلم فشار میاوردم.

حالا که عکسی باهاش نداشتم دلم‌میخواست لااقل خودم این تصویرو بسازن.

غرق کشیدن شمایل جذابش بودم که سرو کله ی ریما پیدا شد.

یه ظرف آلو تودستش بود و چنان ملچ ملوچی راه انداخته بود که ناخواسته دهن منم آب افتاد.

ناغافل اومد سمتم و سرکی به طرح کشید.

فورا تخته شاسی رو به سینه ام چسبوندم و چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:

 

-فضووول!

 

خندید و لم داد رو صندلی راحتی و همونطور که تکون تکون میخورد گفت:

 

-داری شکل و شمایل فرزام جونو میکشی!؟

 

ظاهرا کار از کار گذشته بود‌از گوشه ی چشم نگاه غضب آلودی بهش انداختم و به دروغ گفتم:

 

-نخیر!

 

خندید و یه آلو سبز دیگه گذاشت بین لبهاش.تا اونجا که راه داشت آبش رو هورت کشید و با لهجه ای که حاصل شیطنت بازی های خودش بود گفت:

 

-عه! فُکر کردی من طُفل خِردسالم فِریب بخورم؟من که میدونم..این فرزام جووونِ…پسر همسایه!

 

جوابی بهش ندادم.حالا که دیگه خودش فهمیده بود چه دلیلی داشت ازش پنهونش کنم؟!

تصویری ازش نداشتم اما تو ذهنم صورتش رو ذره ذره تجسم میکردم و طرح صورتش رو میکشیدم.دوستش داشتم و چشمم به ر گوشی موبایلم خشک شده بود واسه یه پیام…یه زنگ…کجا بود این آدم!؟

چرا اینقدر مشغله داشت!؟

آخ چقدر خسته کننده بود انتظار….

دلم‌میخواست به این رفتارها و بی توجهای ها پایان بده و ارتباطمون قوی و قویتر بشه.

 

-رستا…؟

 

از فکر بیرون اومدم و با دهن بسته گفتم:

 

-هوووم?

 

کنجکاو پرسید:

 

-فرزام چجوریه!؟ منظورم اینکه چجور آدمیه…خیلی دوست داره نه؟ خوشبحالت…کاش شوهر آینده ی منم به خوشتیپی و جذابی فرزام باشه!

 

چپ چپ نگاهش کردم.خنده ام گرفت.سری به تاسف براش تکون دادم و گفتم:

 

-خاک تو سرت کنم ریما! تو همیشه شوهری بودی!

 

خندید وبلند شد و گفت:

 

-راستی فرزام بهت گفته!؟

 

کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم:

 

-چی رو!؟

 

-اینکه امشب خونشون هستیم دیگه! اووو منو باش.فکر کردم تا الان صدبار همه چیزو بهت گفته!

 

قلم از دستم لیز خورد و افتاد روی زمین.رو همون صندلی تو همون حالت نشسته یکم به سمتش چرخیدم و گفتم:

 

-دعوتمون کردن خونشون!؟

 

سری تکون داد و شوخ طبعانه گفت:

 

-آره…نمیدونم چیبپوشم! ولی فرقی هم نداره فرزام که داداش مجرد نداره بخوام ترگل ورگل کنم! تو چی میپوشی!؟تو که دیگه باید حسابی زلم زینبو بکنی…

 

غرق فکر لب زدم:

 

-نمیدونم…

 

ریما من و باهزار جور فکر و خیال تنها گذاشت و رفت بیرون.روم نشد ازش جزئیات این دعوت رو بپرسم.

نمیخواستم بدونه فرزام اصلا با من حرف نمیزنه…

من حتی شماره موبایلشم نداشتم…..

هم عجیب بود هم مسخره.ما خونه ی پدر فرزام دعوت بودیم اما تنها کسی که از این موضوع بیخیر بود خود من بودم.اصل کاری ای که در جریان اصل کار نبود!

البته حدسم این بود که احتمالا مامان هم مثل ریما فکر کرده فرزام این خبرو به من داده .

کلافه گوشی موبایلم رو برداشتم و شماره ی نیکو رو گرفتم.

بعداز خوردن چند بوق بالاخره جواب داد.قبل از اینکه من حرفی بزنم یا خودش سلامی بکنه گفت:

 

” جوووون به عروس جان ”

 

دلخور گفتم:

 

“یه توکه پا بیا اینجا خونه ی ما ”

 

“چرا ؟! چیزی شده؟ ”

 

“نه فقط بیا.منتظرتم”

 

گوشی موبایلمو انداختم رو تخت و رفتم سمت پنجره.یعنی اگه ریما اینجا نمیومد و این خبرو نمیداد من تا لحظه ی آخر نباید میفهمیدم!؟

عصبی و بیصبرانه تو اتاق قدم رو می رفتم و انتظار اومدن نیکو رو میکشیدم.

باید بهش میگفتم یعنی فرزام تا این حد سرش شلوغ که یادش میره یه زنگ به بزنه یا دست کم یه پیام خالی بفرسته!؟

سرم خم بود و از این سر اتاق به اون سرش می رفتم که صدای در بالاخره یه جا بندم کرد.

لای در باز شد و سر نیکو اومد داخل.خندید و گفت:

 

-وای وای من آماده ام.

 

رفتم سمتش دستشو گرفتم و کشیدمش داخل.خندید و بازوهام رو گرفت تا تعادلش رو از دست نده و نیفته روی زمین.

گله مند پرسیدم:

 

-تو نباید به من خبرمیدادی !؟

 

چون نفهمید دارم راجع به چی صحبت میکنم عین خنگولا نگاهم کرد و بعد پرسید:

 

-هان !؟ خبرو چی رو !؟

 

پوووفی کردمو جواب دادم:

 

-اینکه ما خونتون دعوتیم!

 

دستها و سرش رو هم زمان رو به بالا تکون داد و گفت:

 

-یعنی میخوای بگی تو خبر نداشتی!؟

 

ظاهرا بی اطلاعی من حتی برای اون هم عجیب بود.سرمو تکون دادم و گفتم:

 

-نه! من خبر نداشتم.اگه ریما بهم نمیگفت که اصلا الان هم باخبر نمیشدم

 

از کنارم رد شد و رفت سمت صندلی چرخداری که پشت میز مطالعه بود.کشوندش عقب و روش نشست و بعد همونطور که خودش رو تکون میداد گفت:

 

-مگه فرزام بهت نگفت!؟ من فکر کردم گفته لابد…تو این چتهای شبونه تون لا به لاش بهت نگفت!؟

پوزخند زدم.یه پوزخند پر تاسف.دست به سینه تکیه به دیوار دادم و گفتم:

 

-نیکو؟

 

-هان !؟

 

-من حتی شماره ی فرزام رو هم ندارم..

 

دیگه رو اون صندلی کوفتی تکون تکون نخورد.بی حرکت نشست و پرسید:

 

-نداری!؟

 

-نه ندارم…

 

متعجب گفت:

 

-برو بابا مگه میشه!

 

سرم رو تکون دادم و با دلخوری گفتم:

 

-آره متاسفانه شده.

 

لب و لوچه اش رو به پایین خم شد.تکیه از دیوار برداشتم و گفتم:

 

-کدوم چت شبانه نیکو…فرزام از وقتی نامزد کردیم یه بار هم به من زنگ نزده یا حتی پیام هم نداده….حتی سعی نکرد شماره ی منو هم ازم بگیره…

 

آه عمیقی کشیدم و نشستم رو لبه ی تخت….

 

آه عمیقی کشیدم و نشستم رو لبه ی تخت و دست به چونه خیره شدم به صورت جا خورده ی نیکو.

از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.رو به روم ایستاد و سعی کرد با یه توضیح مختصر و مفید به من بفهمونه اگه فرزام شماره ردوبدل نکرده صرفا بخاطر حجم زیاد کارهاش:

-ببین فرزام خیلی سرش شلوغ…بیشتر کارهای شرکت رو دوش اونه.بعضی وقتها اینقدر کارهاش زیاد که ما خودمونم نمیدونیم کی میاد خونه.مثلا همین دیشب…دیشب اصلا نیومد خونه صبح ساعت ده اینجوری بود اومد خونه دوش گرفت دوباره رفت شرکت وگرنه امکان نداشت اینجوری بشه و یادش بره….

 

مردد پرسیدم:

 

-واقعا!؟دیشب اینقدر دیر اومد

 

-آره والا

 

انگشتامو توهم قفل کردم و گفتم:

 

-اینقدر هم دیگه نباید به خودش فشار بیاره اذیت میشه

 

خندید و گفت:

 

-قربونت برم که ازهمین حالا نگران شوهرتی

 

به شنیدن این حرفها محتاج بودم چون ذهنم بشدت دنبال یه دلیل بود.دلیلی که مطمئنم بکنه رفتارهای فرزام از سر حجم زیاد کارو بارش هست نه احیانا دوست نداشتن.

از فکر بیرون اومدم و سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

-ولی قبول کن هرچقدرهم که کار داشته باشه دیگه لااقل باید قد یه پیام واسه من وقت میذاشت!

 

اومد و کنارم نشست.خندید و زد به بازوم:

 

-خب ک…خلی دیگه رفیق جان! یکم ناز و عشوه بیا واسه این داداش ما! اون پیام نمیده تو بده!

 

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

-من بدم!؟؟ من پیام بدم!؟ اون باید شماره ی منو یادداشت میکرد تو گوشیش بعد لااقل زنگ میزد فوت میکرد…این نرمال تر نیست تا اینکه من بخوام شماره اش رو سیو کنم و بعد پیام بفرستم کرم بریزم واسش!؟ نه …جون من…خودتو بزار جای من…تو بودی بهت برنمیخورد!؟

 

بهانه جویی نکرد و سعی کرد این مشکل رو به سبک خودش حل بکنه.لبخند عریضی زد و گفت:

 

-حتما یادش رفت شماره بگیره.من خودم امشب شماره ات رو بهش میدم میگم بهت پیام بده چطوره !؟

 

من قوی تر شدن ارتباطم با فرزام رو حق طبیعی خودم میدونستم.دلم میخواست رابطمون باهم شدیدتر از همیشه بشه.خیلی شدیدتر و قویتر.

یکم فکر کردم و گفتم:

 

-باشه! این به بار رو هم بخاطر گل روی تو چشممو رو اخلاق قهوه ای داداشت میبندم!

 

خندید و گقت:

 

-خب من دیگه برم تا صدای مامان درنیومده.الان باز میگه نیکو وسط کار پیچونده رفته…

 

مضطرب بلند شدم و پرسیدن:

 

-نیکو من چی بپوشم!؟؟

 

سرتاپ رو براندار کرد و بعداز یکم تامل و تفکر جواب داد:

 

-اون اباس زیر و روی بنفش بود که باهم گرفتیم.اون بپوش…هم اینکه خیلی بهت میاد و هم اینکه فرزام عاشق رنگ بنفش…

 

-واقعا!؟

 

-آره…ماه میشی با اون امشب!

 

از اینکه همچین مشکل بزرگی اینقدر سریع رفه و رجوع شد و دیگه نیازی نبود بابتش کلی درسر بکشم لبخند عریضی رو ی صورتم نشست.

سرم رو با رضایت مندی تکون دادم و گفتم:

 

 

-باشه .همونو میپوشم

 

اومد جلو ماچم کرد و گفت:

 

-خب پس دیگه من برم…فعلا!

 

لبخند زدم و گفتم:

 

-به سلامت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

عالی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x