این اولینباری بود که ما به صورت رسمی و با عنوانی غیر از همسایه به خونه ی بزرگمهرها میرفتیم.
البته همه چیز یه حالت خونوادگی و خصوصی داشت چون بابا حتی از راستین هم نخواست همراهمون بیاد.
به وقت استقبال وقتی جلوی در بودیم فقط آقا و خانم بزرگمهر اومدن و خبری از پسر دیگه اش و یا حتی خود فرزام هم نبود.
این خیلی به پدرم برخورد و من حتی از حالت صورتش هم متوجه شدم.
عبوس و دلخور بعداز جواب دادن به سلام و احوالپرسی های آقا و خانم بزرگمهر پرسید:
-خود فرزام خان نیست!؟
حاجیه خانم که جیرینگ جیرینگ طلاهاش حسابی توجه هارو سمت دستهای سراسر طلاش میکشوند گفت:
-چرا چرا الان مبان خدمتتون.داخل هستن…تشریف بیارید داخل.هم فرزاد هست و هم فرزام بفرمایید
ریما بهم چسبید و کنار گوشم گفت:
-بنظرت اینکارشون بد نبود!؟
با اینکه میدونستم داره از چی حرف میزنه اما باز پرسیدم:
-چی رو میگی!؟
نگاهی به جلو انداخت و پچ پچ کنان در گوشم گفت:
-همینکه فرزاد و فرزام حاضر نشون تا جلوی دربیان! غرورشون خیلی ولومش بالاست….
چیزی نگفتم چون کشته مرده ی فرزام شده بودم.جذابیت ظاهری و کششی که نسبت به شخصیتش داشتم منو کور و کر و لال کرده بود.نه میخواستم و نه میتونستم ازش بد بگم و بد بشنوم برای همین گفتم:
-نه داشته لباس میپوشیده…برای همین نتونست تا جلوی دربیاد!وگرنه اونطور که تو فکر میکنی نیست…
خودمم نمیدونم چطوری توی اون لحظات این دروغ اومد توی ذهنم عقط تنها چیزی که دلم میخواست این بود که دید خانواده ام نسبن بهش بد نشه و مشکلی پیش نیاد.
من عاشق فرزام بودم و به هر قیمتی که شده بود میخواستمش ..به هررقیمتی!
راهنماییمون کردن داخل و این درحالی بود که دعا دعا میکردم فرزام لاقل اونجا بیاد به استقبال پدر و مادرم اما حتی اون زمان هم مایوسم کرد.
البته برای خود من اهمیت نداشت و من فقط نمیخواستم تفکر پدرم نسبت بهش منفی بشه!
وارد سالم شدیم و حاجیه شروع کرد تعریف و تمجید کردن از من:
-به به به این عروس قشنگ و خوش برو روم…ماشالله هزارماشالله…
لبخند زدم و باخجالت سرم رو پایین انداختم و کنار ریما نشستم.مامان روسری ساتن فیروزه ای رنگش رو یکم کشید جلو و گفت:
-حقش بود فرزاد و فرزام لااقل زحمت میدادن به خودشون و تا جلوی در هال میومدن….
دیگه نمیدونستم چیبگم.ریما رو میشد گول زد اما مامان رو چی؟ به اون هم میشد دروغ گفت…!؟
فقط امیدارم فرزام برای اینکارش دلیل موجهی بیاره چون از ابروهای درهم گره خورده ی بابا پر واضح بود رفتار فرزاد و فرزام چندان به دلش ننشسته….
از ابروهای درهم گره خورده ی بابا پر واضح بود رفتار فرزاد و فرزام چندان به دلش ننشسته و همین موضوع منو مضطرب میکرد.
هزاران ای کاش و هزاران نکنه ای اتفاق بیفته نکنه اون اتفاق بیفته تو سر و دلم رژه رفت.
ملتمسانه چشم دوختم به لبهای آقای بزرگهمر تا شاید اون سر صحبت رو باز کنه و حواس بابام از نیومدن فرزام پرت بشه.
اما خود حاج خانم مثل همیشه شروع کرد سر صحبت رو باز کردن:
-چقدر طلا گرون شده! میگن یه پنج شش تا صدی رفته بالا..حالا همونهایی که من واسه رستاجون خریدم چندبدابر شده!
زیر لب ” آخ آخی” کردمو نگاهی به مامان و بابا انداختم.هیچ چیز طبق تصورشون پیش نرفت.
حتی دیدم که پوزخند پر تاسف کمرنگی روی کنج لب مامان نشست.
از اونپوزخندهای تلخی که نشون از نفرتش نسبت به نحوه ی حرف زدن طرف مقابلش بود.
اما آقای بزرگمهر پا رو یپا انداخت و درست سر موقع بحث رو سمت دیگه ای کشوند وپرسید:
-طلا نازش بالاست…همیشه بالا بوده.بالانره جای تعجب داره.خب سرهنگ…قصد بازنشستگی و یا لااقل بازن نشستگی نداری…؟؟؟
وقتی آقای بزرگمهر خندید به هوای اینکه جو داره عوض میشه، اون قفسه ی سینه ام که از اضطراب زیاد بالا رفته بود آهسته پایین اومد و نفسم رها شد.
باید میفهمیدم اینجا چخبره و چرا فرزام نیست.فرزامی که میدونست احتمالا ما امروز اینجا دعوتیم.
گوشیم رو برداشتم و دور از چشم بقیه برای نیکو پیام فرستادم که یه جوری منو بکشونه پیش خودش و بعد هم دوباره ساکت و بی حرف سرجام نشستم.
ریما خم شد.یه بشقاب برداشت و یه سیب روش گذاشت و بعد تو اون فرصتی که بقیه سرگرم گپ زدن بودن آهسته گفت:
-چرا فرزام نمیاد.بابا شاکی میشه هااا…تو که میدونی چقدر حساسه رو این چیزا ! بعد بنظرت اینا عجیب نیستن…نه خود فرزام هست نه داداشش نه عروسشون…
حرفهای ریما و نکته سنجیش هم که شده بود قوز بالای قوز واسه من.هی درد دل منو بیشتر میکرد.
نمیدونست تو اون لحظات چه فشار روحی روانی ای روی من.نمیدونست…
نفس عمیقس کشیدم و گفتم:
-حتما یه مشکلی پیش اومده یه جایی گیر کردن وگرنه فرزام اینجوری نیست!
-من واسه خودم نمیگم که…بابا شاکی میشه.
عصبی گفتم:
-میگی چیکار کنم
درست همون موقع نیکو با ظرف شیرینی اومد سمتمون.سلام کرد و خوشامد گفت.
من احساس میکردم توی این خونه فقط اونه که شوق دیدن منو داره.
یه ببخشید گفت و رو کرد سمت من و گفت:
-رستا جون میای کمک چایی هارو بیاریم!؟
میدونستم این یه بهونه است که منو بکشونه سمت آشپزخونه .این چیزی بود که خودم ازش خواسته بودم…
بلند شدم همراه نیکو راه افتادم سمت آشپزخونه.باید میفهمیدم اینجا چخبره و چرا فرزام یا لااقل فرزاد رو نیست.
همینکه از سالن پذیرایی فاصله گرفتیم دست نیکو رو گرفتم و گفتم:
-وایسا ببینم نیکو…اینجا چخبره ؟ فرزام کجاست !؟
دستاشو با دستپاچگی توهم مالید و گفت:
-خدا بگم چیکارش کنه این فرزامو…گفت میرم بیرون دو دقیقه نشده برمیگردم الان هرچی زنگ میزنم جواب نمیده…
نگران زل زدم به چشماش و گقتم:
-نیکو بابام خیلی ناراحت…دیدی که.تا پاش رو گذاشت داخل اول ازهمه سراغ فرزام و فرزاد رو گرفت
خودش هم مثل من نگران بود و این رو میشد از چشمها و حالت صورتش متوجه شد.ولی آخه نگرانی اون به چه درد میخورد!
رفت سمت آشپزخونه لیوانهارو تو یکی یکی تو سینی گذاشت و گفت:
-فرزاد ربع ساعت پیش زنگ زد گفت یه مشکل براش پیش اومده نمیتونه بیاد.این فرزام نمیدونم کجا رفته گفت دو دیقه ای برمیگرده…ای خدا!
با عجله و نگرانی گفتم:
-بگیر شماره اش رو بگیر! نیکو…بابای من خیلی کفری شده.من میترسم…میترسم بزنه زیر همه چیز…یه کاری بکن…شماره ش رو بگیر…
گوشیش رو برداشت و گفت:
-جواب نمیده پسره کُره خر…
شماره اش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش نگه داشت.اون نگرتن من نگران از دست هیچکدوممون هم هیچ کاری برنمیومد.بعداز چنددقیقه صفحه گوشی رو سمتم گرفت و گفت:
-ببین جواب نمیده!
سردرنمیاوردم.آخه کجا گیر کرده بود یا نیخواست با اینکارش چی رو ثابت بکنه!؟ من اجازه نمیدادم اون همینطور ساده منو جلو پدرم خجالت زده بکنه…
گوشیمو تودست گرفتم و گفتم:
-بگو شماره اش رو…
با طمانینه نگاهم کرد و گفت:
-وقتی جواب منو نمیده چطور میخوای جواب تو رو بده!؟
اصرار کردم و گفتم:
-حالا تو بگووو
فکر میکرد کارم بیفایده است بااینحال شماره رو برام گفت و من هم بهش زنگ زدم.دو سه بوق خورد…
نیکو لب زد:
“خودتو خسنه نکن جواب نمیده.نمیدونم کجا گیر کرده…احتمالا گوشی رو گذاشته تو ماشینش رفته جایی…از این عادتا داره”…
عرق جمله ی نیکو خشک نشده بود که صدای الو گفتنش تو گوشم پیچید.پوزخند زدم.پس فقط جواب اونارو نمیداد اینم جواب داد چون شماره ام براش ناشناس بود!
خیره تو چشمهای نیکو گفتم:
-سلام آقا فرزام
نشناخت.با مکث گفت:
-سلام شما!؟
-من…!؟ من مهمونتون…رستام…
بازم مکث کرد.نیکو ناباورانه ودرحالی که چشماش از شدت تعجب حسابی درشت شده بودن پرسید:
-جواب داد !؟؟ وای که من از خجالت باید بمیرم
دوباره پرسیدم:
-آقا فرزام میشه زودتر بیاین خونه!؟ پدرم خیلی ناراحت از اینکه شما اینجا نیستین…
با لحنی که انگار از سر ناچاری باشه گفت:
-باشه الان میام!
قبل از اینکه قطع کنه گفتم:
-فقط خواهش میکنم از همین حالا یه بهونه ی قانع کننده براش آماده کنید…من اصلا نمیخوام از شما ناراحت بشه
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه…
-ممنون…میبینمتون…
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گرفتم پایین
بیشعوره مردگ