مردد به ادکلنهای روی میز نگاه کردم و درنهایت اونی رو انتخاب کردم که بوی ملیحتر و دخترونه تری داشت.
سرش رو فشار دادم و یکی دو پیس به نبض دست و گردنم زدم و بعد با جلو کشیدن شال عزم رفتن کردم که خیلی اتفاقی چشمم به گوشی موبایلم افتاد.
چند روزی میشد که خاموشش کرده بودم.اینکارو کردم که مجبور نباشم هرچیزی که بین خودم و بابا اتفاق افتاده بود رو بزارم کف دست نیکو که اونم به خانواده اش بگه.
راستش اولش همچین نیتی داشتم.میخواستم از این طریق کاری کنم یه اهرم فشار پشت فرزام قرار بگیره تا خودش رو تغییر بده اما بعد نظرم عوض چون به این نتیجه رسیدم که اگه بخوام موضوع مخالفت رو بهشون بگم ممکنه همه چیز پیچیده بشه!
بااینکه مطمئن بودم هیچ خبر مهم و غیرمهمی قرار نیست از طریق اون شی مستطیل شکل به دست من برسه اما دستمو سمتش دراز کردم و برداشتمش و بعدهم باعجله از اتاق اومدم بیرون.
میدونستم همه الان منتظر من هستن واسه همین خیلی سریع درهارو بستم و از اتاق زدم بیرون.
ریما در ماشین رو باز گذاشته بود تا من سوار بشم.
نشستم و با بستن در گفتم:
-ببخشید اگه دیر اومدم…
اینو گفتم و همزمان نگاهی به بابا انداختم.گرچه این چندروز سرسنگین شده بود اما با یه جمله ی کوتاه نشون داد دوباره باهام مهربونتر شده و یه جورایی آشتی کرده:
-ایراد نداره باباجان!
نفس عمیقی کشیدم و نامحسوس لبخندی زدم.همونطور که حدس میزدم بالاخره باهام خوب و نرم شد و احتمالا یکی از دلایلش هم این بود که من حاضر شده بودم بدون اینکه اون اول پیشقدم بشه، قهر و اعتصابم رو بشکونم.
ریما آینه جیبیش رو بیرون آورد و بعداز چک کردن صورتش گفت:
-ولی واقعا نیاز بود ماهم باشیم!؟
مامان چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-عمه حوریه ات رو نمیشناسی!؟تو و رستا نیاین فردا چو میندازه اومدن و نیومدن و بودن و نبودن آراز واسه زن و بچه ی برادرم اهمیت نداره! تازه من نمیدونم چه بهونه ای واسه نیومدن راستین بیارم…
سرمو تکیه دادم به شیشه و یه نفس عمیق کشیدم.ریما دژلبش رو دور از چشم بابا تمدید کرده و گفت:
-ولی خیلی وقت ندیدمش.خیلی دوست دارم ببینم چه شکلیه! یعنی نه اینکه ندونم…از بس ندیدمش یادم رفت صورتش چجوریه!
مامام یه چشم غره به ریما رفت و گفت:
-اینقدر نمال دختر…
ریما فورا و برای اینکه بابا دلخور نشه رژلبش رو برداشت و با انداختمش توی کیف گفت:
-عه! کجا مالیدم! یکم بود.حالا میمونه یا میره!؟
مامان روسریش رو مرتب کرد و گفت:
-چمیدونم! باید دید حوریه چه خوابی براش دیده….
ریما بلند بلند زد زیر خنده و گفت:
-غلط نکنم عمه میخواد دخترای ترشیده و نترشیده ی فامیلو ردیف کنه که آراز یه کدوم رو انتخاب بکنه…
بابا از تو آینه یه چشم غره به ریما رفت و گفت:
-ریماااا
-خب مگه الکی میگم!؟ عمه همیشه میترسید آراز زن خارجکی بگیره…غلط نکنم آوردش ایران تا قبل از اینکه دل آراز پیش یکی از این موطلایی های چشم آبی گیر بکنه همینجا بهش زن ایرونی بده…انگار عمه جنس ایرونی پسنده….
آراز یه دونه پسر عمه حوریه بود.نموند ایران چون اینجارو واسه رسیدن به آرزوهاش کوچیک میدید حالا اما نمیدونم عمه با چه بهونه ای اونو کشونده بود اینجا …
وقتی رسیدیم فرودگاه فهمیدم فقط این ما نیستیم که به استقبال دردونه ی فرنگ رفته ی عمه حوریه تا فرودگاه اومریم.
آخه ظاهرا دیگر بستگان هم عنایت فرمودند و با دسته گلهای قشنگشون اومده بودن استقبال خصوصا دختران عزیز فامیل.
به همه سلام دادم و کنار عمه ایستادم.گرم تحویل گرفت و گفت:
-خوش اومدی عزیزم.ماشالله هزار ماشالله بزنم به تخته روز به روز خوشگلتر میشی…تو به ما کشیدی عمه…یه روز آلبوم عکسای قدیمی رو بهت نشون میدم با مادرم مو نمیزنی….ماهی ماه!
یه خنده ی ریز رفتم و گفتم:
-ولی من فکر میکردم شبیه مامانمم..
اخم کرد و گفت:
-وااا نه کی گفته…تو اگه خوشکلی بخاطر اینکه به ما کشیدی…
عمه از یه طرف با تیکه هاش مامانو میچزوند و از طرف دیگه با تمجبدهاش حواس بقیه رو می آورد سمت من.
منی که صرفا بخاطر بابا اونجا بودم و ذره ای برام اهمیت نداشت آراز میاد، نمیاد، میمونه، نمیمونه….
لبخندی تصنعی زدم و پرسیدم:
-چشمتون روشن عمه! بالاخره آراز روهم کشونری ایران…
سری تکون داد و درحالی که از پشت شیشه انتظار سر رسیدن پسرش رو میکشید گفت:
-نگو عمو…نگو که مکافاتی داشتم من که نگو و نپرس! آیه و آناهیتا میدونن.خدای من شاهده فقط خودمو به تشنج نزدم این پسر دل از ولات غریب بکنه و بیاد اینجا….میدونم باز ول میکنه میره عمه اما…دعا میکنم پابند بشه…دعا می…
حرفش تموم نشده بود که آیه با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:
-وای داداش …داداش آراز…خودش…
عمه جلوتر رقت و شبیه به روحی که بخواد عین زوح از وسط شیشه عبور بکنه با باز کردن دستهاش و انگار که قدرت درآغوش کشیدنش رو حتی از پشت شبشه هم داره گفت:
-وای الهی مادر دور سرت بگرده آرازم…الهی مادر پیشمرگت بشه…آیه مادر زنگ بزن آناهیتا اسپنددود کنه….زنگ بزنین که چشم نزنن این شاخ شمشادمو..
اون وسط تنها کسی که ذوق نداشت من بودم.منی که حس میکردم دست کم از یه کشتی به گل نشسته ندارم.
وقتی همه سرگرم دست تکون دادم برای آراز بودن من عقب عقب رفتم و با فاصله گرفتن از همشون یه گوشه تک و تنها ایستادم وبا فرو بردن دستهای توی جیبهای کوچیک لباسم خیره شدم به روبه رو.
دل من حس وحالش با حال و هوای اونا فرق داشت.
من خوشحال نمیشدم مگر زمانی که همه چیز بین خودم و فرزام به آرامش نسبی می رسید.
وفتی دستهام توی جیب مانتوم بود متوجه گوشی موبایلم شدم.
بیرون آوردمش و بالاخره تصمیم به روشن کردنش گرفتم.
بلافاصله بعدش کلی پیام برام بالا اومد.
بیشترین تعداد پیام از نیکو و بقیه ی دوستهام بود و هیچکدوم توجه من رو جلب نکرد جز پیامی که حس کردم فرزام فرستاده.
قلبم به تب و تاب افتاد.
بدنم از تو لرزید و از بیرون داغ شد…
باورم نمیشد بالاخره پیام داده
فورار لمسش کردم و پیام رو لب خونی کردم:
“سلام .چطوری؟ خوبی ؟ ”
ناباورانه به پبام زل زدم. مدام با هیجان ازخودم میپرسیدم واقعا فرزام !؟ واقعا خودش پیام فرستاده !؟
ناباورانه به پیامی که فرستاده بود زل زدم.هی با چشمهای براقم میخوندمش و هی ازخودم میپرسیدم واقعا فرزام !؟ واقعا خودش پیام فرستاده !؟
بی اراده ی خودم لبخند پهن و عریضی رو ی صورتم نشست.
اول نگاهی به تاریخ و زمانش انداختم تا ببینم کی فرستاره برام و بعدهم فورا براش تایپ کردم:
” سلام مرسی تو خوبی ؟”
دنیا اینجوریه دیگه.گاهی یه پیام ساده ی چند کلمه ای چنان لذتی بهت میده که نمیتونی توصیفش کنی یا حتی به زبونش بیاری.
اونقدر غرق اون پیام بودم که متوجه حضور آراز و نگاه خیره اش به خودم نشدم.
عمه با صدای بلند گفت:
-وا عمه حواست کجاست!؟ آراز ده دقیقه اس داره تورو نگاه میکنه.
دستپاچه دست از خیره شدن به اون پیام ساده که گویا یکی از تابلوهای رامبراند بود، برداشتم و گوشی رو تودست گرفتم و با بلند کردن سرم چشم دوختم به آراز .
لبخند زد و با لحنی نسبتا شوخ گفت:
-اون تو خبری هست که آدم به این گندگی رو نمیبینی!؟
نمیدونستم چه جوابی باید این چهره ی هم آشنا و هم غیر آشنا میدادم.
چون حواسم جلب ظاهرش شده بود به کل یادم رفت جوابشو بدم.
یادم آخرین باری که دیدمش موهای بلند ی داشت و اتفاقا یه پیرهن گشاد هم تنش بود و همینطور یه شلوار دمپا گشاد جین.از اون تیپای قدیمی…. حالا اون آدم تفاوتش با این آدمی که من الان رو به روی خودم میدیدم زمین تاااا آسمون بود.
وقتی دید من هیچی نمیگم با طعنه گفت:
-علیک سلام!
گند زدم بگو من یه سلام کردن هم بلد نبودم!؟ به خودم اومد و با همون حالت نسبتا دستپاچه گفتم:
-سلام.خوش اومدی!
لبخند زد و با خوش رویی و آرامشی که تو صودت و لحن و حرکاتش پیدا بود به شوخی پرسید:
– ظاهرا تو مثل بقیه گل نیاوردی!
عمه لبخند زد و گفت:
-چون خودش گل!
لبخند زدم و بعد گندمو یه جور دیگه جبران کردم و گفتم:
-خوش اومدی پسرعمه!
لبخمد ملیح و دلنشینی زد و گفت:
-مرسی رستا جان!
وقتی ازم فاصله گرفت دوباره اون گوشی مویابلی که اصلا قصد روشن کردنش رو نداشتم و خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم باخودم بیارمش رو بالا آوردم و چک کردم که ببینم جوابمو داده یا نه.
این انتظار خفه کننده بود.
آدمو از درون آزاز میداد.هم شوق میبخشید و هم درد.
وقتی دیدم جواب نداده دوباره گوشی رو پایین آوردم اما همچنان نگاهم دنبالش بود تا اینکه ریما دستمو گرفت و گفت:
-رستا !؟
گیج و ویج نگاههش کردم و گفتم:
-هان چیه!؟
متعجب گفت:
-حواست کجاست دختر…راه بیفت بریم همه رفتن الا تو…
سر چرخوندم و نگاهی به دور و اطراف انداختم.حق با ریما بودن.
همه رفته بودن الا من که همچنان عین گیجا اونجا ایستاده بودم و انتظار جواب پیامم رو میکشیدم….
سلام خیلی رمانت قشنگه و ممنون ک پارت میزاری مرتب❤
خوشحالم دوس داشتی عزیرم💕
خیلی زیباست.چه حالی داره این دختر بیچاره