با خنده چشم غره ای بهش رفتم.
از اون فضای تاریک بیرون اومدیم که مرد قد کوتاه اخمویی جلومون و گرفت. از لباسهاش مشخص بود که نگهبان پارکه.
ماهد دست آزادش و توی جیبش کرد و رو به مرده گفت:
– مشکلی هست جناب؟
مرده نگاهش رو بین دستهامون چرخوند که اخمش غلیظتر شد.
– یه ساعته اون پشت چیکار میکنید؟!
ناخواسته دستپاچه شدم. نگران بودم ماهد حرفی بزنه که برای جفتمون گرون تموم بشه.
نامحسوس سعی کردم دستم و از توی دستش بیرون بیارم اما نشد. به قدری محکم گرفته بود که امکان داشت خون به دستم نرسه.
– داشتیم صحبت میکردیم. حرف زدن با همسرم ایرادی داره؟
لب گزیدم و منتظر به مرده چشم دوختم.
با کنجکاوی دستهاش رو به کمرش زد و گفت:
– شناسنامههاتون لطفا!
انگار حرفش به مزاج ماهد خوش نیومد. چینی به بینیش داد و صداش رو کمی بالا برد.
– بیا برو آقا مگه شما مأموری که ما رو بازخواست میکنی؟ اصلا به قیافهی من و خانمم میخوره که اینرل باشیم؟
چشمهام گرد شدن. چه امروزی و باثبات حرف میزد!
قبل از اینکه نگهبانه واکنشی نشون بده روی پاشنهی پا وایسادم و نزدیک گوشش پچ زدم:
– ولش کن بیا بریم دردسر میشه!
ابروهاش و بالا انداخت و دستش رو توی جیب شلوارش کرد.
– نه وایسا ببینم میخواد چیکار کنه!
مرده که به اندازهی کافی اعصابش خورد شده بود تلفنش رو از جیبش بیرون آورد و همونطور که شماره میگرفت، گفت:
– صبر کن الان زنگ میزنم گشت ارشاد بیاد حالیتون کنه.
رنگم پرید.چندتا سرفهی مصلحتی کردم و آروم زدم به کمر ماهد.
سرش و چرخوند و سوالی نگاهم کرد.
زیرلب جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
– بیا در بریم.
چندلحظه ناباور بهم خیره شد. نمیدونم توی نگاهم چی دید که خندون لب زد:
– نچ!
تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم تا ول کن قضیه بشه. اما با اینحال سرش و به معنای “نه” بالا انداخت و روش رو برگردوند.
نیم نگاهی به نگهبانه که مثل اینکه با گشت ارشاد صحبت میکرد، انداختم و لبهی مانتوم رو توی مشتم مچاله کردم.
– ماهد لطفا!
تو همون حالت که بادقت به حرفهای نگهبانه گوش میداد گفت:
– شرط داره.
لبام رو بهم فشردم.
– چه شرطی؟
پوست لبش رو جوید؛ دستش که روی باسنم نشست از جا پریدم و اخم ریزی کردم.
– عمرا!
چنگی به باسنم زد و زمزمه کرد:
– اونم تو ماشین … اوف!
تکونی به خودم دادم و سعی کردم دستش رو پس بزنم.
– نخواستم اصلا! ولم کن.
نچ بلندبالایی گفت.
– دیر شد دیگه!
قبل از اینکه بخوام حرفش رو تحلیل کنم یه دستش و پشت کمرم گذاشت و با دست دیگهش زیر باسنم رو گرفت؛ با یه حرکت بلندم کرد و شروع کرد به دویدن.
جیغی از ترس کشیدم و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم.
سرم رو به سینهش چسبوندم و با ترس گفتم:
– ماهد بذارم پایین… زشته جلوی مردم!
صدای داد نگهبانه از پشت سرمون اومد.
– نذارید در برن بگیرینشون!
ماهد بلند و مردونه خندید و با نفس نفس گفت:
– اعتراض وارد نیست! ببین همه با لبخند دارن نگاهمون میکنن.
ناباور سرم و یکم بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم.
بعضیا با لبخند، بعضیا با ذوق و بعضیا با حسرت بهمون زل زده بودن؛ نگهبانه هم دورتر از ما دنبالمون میومد.
کوتاه و پرتعجب خندیدم و پیراهن ماهد رو توی دستم فشردم.
– باشه ولی من از خجالت دارم آب میشم میرم تو زمین.
محکمتر از قبل من و به خودش فشرد و سرعتش رو کمتر کرد.
برای اینکه موهای روی پیشونیش کنار برن، سرش و به سمت راست تکون داد.
قلبم برای این همه جذابیتش لرزید.
ناخواسته دستم و بالا آوردم و روی ته ریشش گذاشتم و گلوش رو بوسیدم.
سبک گلوش با شدت بالا پایین شد. سرجاش وایساد، سرش رو کمی خم کرد و با چشمهای خمارش زمزمه کرد:
– هنوز به ماشین نرسیدیما!
دندون غروچهای کردم.
مشتی به سینهش زدم و از بغلش بیرون اومدم.
بیتوجه به دوروبرم چندقدم جلو رفتم که به موتور باسرعت از جلوم گذشت.
هینی کشیدم و خشک شده به خیابون خیره شدم.
قلبم مثل گنجشک خودش و به سینهم میکوبوند.
با دستی که روی شونهم نشست قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید.
ماهد جلوم وایساد و نگران نگاهم کرد.
-خوبی؟
قدرت تکلم نداشتم برای همین فقط سرم و بالا پایین کردم.
نچی کرد و سرم و به سینهش چسبوند.
از روی روسری سرم و بوسید و گفت:
-قلبم وایساد. چرا انقدر حواس پرتی؟
چشمهام رو بستم، چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و عطر تنش رو به ریههام کشیدم.
کمرم و نوازش کرد و با خنده گفت:
-معلوم نیس حواست کجا بوده که موتوری رو ندیدی!
حرفش پرمعنی بود. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی که ناشی از ترس بود گفتم:
-پررو! بریم؟
لب برچید.
-یعنی قضیه ماشین و لیس کنسل؟
خندیدم و “دیوونه” ای خطابش کردم.
دستی به مانتو و روسریم کشیدم و دست توی دست، به طرف ماشین رفتیم.
نزدیک که شدیم، از توی جیبش سوئیچ ماشین رو بیرون آورد و قفل رو باز کرد.
در رو باز کردم و سوار ماشین شدم.
سرم و به صندلی ماشین تکیه دادم که ماهد هم سوار شد و ماشین رو یه حرکت در آورد.
دست گرم و مردونهش رو روی دستم گذاشت و تک سرفهای کرد.
-میخوای بریم درمونگاه؟
سرم و کج کردم و لبخندی زدم.
– برای چی؟
سرعت ماشین رو بالا برد.
– دستات یخه، رنگت پریده، از همه بدتر مطمئنم پسر کوچولوم ترسیده!
دستم و از زیر دستش بیرون آوردم و لب و لوچهم رو آویزون کردم.
– پس نگران بچتی! بعدشم از کجا معلوم پسره؟
لبش رو کج کرد که چال گونهی قشنگش پدیدار شد.
– میدونم دیگه. معمولا بهم الهام میشه!
اداش رو در آوردم و به حالت قهر، به خیابون زل زدم. اگه بچش توی شکمم نبود قطع به یقین تف هم تو صورتم نمینداخت!
سایه کیلو چنده اصلا! واقعا بدبختتر و ساده لوحتر از من وجود نداشت! از عمد آه غمانگیزی کشیدم که صدای پوف کشیدنش بلند شد.
– الان قهری مثلا؟
بدون اینکه جوابش رو بدم، موبایلم و از توی کیفم برداشتم. تا خواستم پسوردش و بزنم، گوشی رو از توی دستم قاپید.
اخمی کردم و دستم رو به طرفش بردم.
-بده من گوشیم و.
قبل از اینکه حرفی بزنه، موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاهی به صفحهش کرد و با چشمهای ریز شده آیکون رو وصل کرد.
– بله؟
ماشین رو یه گوشه نگه داشت و با تعجب گفت:
– هان؟ چی بلغور میکنی جناب؟