* فرزام *
برای هزارمین بار شماره اش رو گرفتم اما جواب نمیداد.سابقه نداشت من رو تا این حد از خودش بی خبر نگه داره اما الان چندروزی میشد که هیچ اطلاعی ازش نداشتم.
موبایلم رو پرت کردم رو میز و اینبار با تلفن شرکت بهش زنگ زدم.خاموش بود.
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم.صدای در از فکر ترگل کشوندم بیرون.
آبدارچی سلام کرد وبا سینی چایی اومد داخل.فنجونمو گذاشت روی میز و پرسید:
-سلام آقا..خسته نباشی!
دوباره رفتم تو فکر.اونقدر تو فکر بودم که با اینکه صدای اونو میشنیدم اما نمیفهمیدم چی میگفت.یه حس بدی داشتم.حسی که میگفت اتفاقی افتاده که این چند روز خبری از ترگل نشده!
دسته ی لیوانو آروم گرفتم و چرخوندمش که گوشی موبایلم روی میز ویبره خورد.
فورا دستمو سمتش دراز کردم و از روی میز برداشتمش اما وقتی فهمیدم از طرف رستاست نه ترگل کلافه نفسمو بیرون فرستادم و دوباره پرتش کردم روی میز.
اگه خواهش و اصرارهای نیکو نبود همین پیام کوتاه مسخره روهم نمیفرستم.
میخواستن دستی دستی هم منو هم اون دختر بیچاره رو بدبخت بکنن!
تا زمانی که ترگل زنده است و روی زمین نفس میکشه محال ممکن من بتونم به رستا یا دختر دیگه ای فکر کنم حالا هرچقدرهم که خوشگل و خوش ریخت باشه، خب باشه!
کسی که دل یه آدم انتخاب میکنه با اونی که بقیه براش انتخاب میکنن توفیرش اونقدری هست که اصلا نشه راجع بهش حرف زد!
یکم از چایی رو چیشد و باز یه این فکر کردم که واقعا چه اتقاقی افتاده که ترگل این چندروز منو از خودش بیخبر گذاشته!
گوشی لعنتیش روهم که جواب نمیداد!
نه! دیگه نمیتونستم اونجا بمونم و بیخودی انتظار تماسش رو بکشم.
بلندشدم و با برداشتن تلفن همراه و سوئیچ ماشینم راه از دفتر بیرون رفتم.
به میز منشی که نزدیک شدم با دیدنم پرسید:
-آقای مهندس تشریف میبرید!؟
ایستادم و جواب دادم:
-بله! هیچ فاکتوری بدون امضا و مهر من رد نمیشه! اینو یادت بمونه
-جنسهای انبار چی میشن آقای مهندس؟ دو ساعت دیگه کامیونها می رسن…
-بسپار به عطشانی اون خودش میدونه چیکار کنه…
باعجله از اونجا زدم بیرون و سراغ پارکینگ رفتم.سوار ماشین شدم و دوباره شماره اش رو گرفتم.خاموش بود. ماشین رو روشن کردم و براش پیامک فرستادم:
“چرا گوشی رو برنمیداری ترگل؟ چرا جواب تماسهامو نمیدی؟جواب بده ترگل…جواب بده ”
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو انداختم رو صندلی کناری و از کارخونه زدم بیرون!
مسخره است به خطی که خاموش پیام بفرستی اما من دلم نمیخواست باور کنم اون خط خاموش…
از وقتی که با ترگل آشنا شدم و باهم وارد رابطه شدیم حتی یکبارهم نشد تا به این اندازه ازش بیخبر بمونم.
حس نگرانی ای که این چند روز اومده بودسراغم حالا بیشتر و بیشتر شد. اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!
نه من آروم نمیشدم تا وقتی که یه نشونی ازش به دست میاوردم.
ماشین رو توی کوچه پارک کردم و پیاده شدم.
برای هزارمین بار شماره اش رو گرفتم و همزمان نگاهی به پنجره ی بسته ی اتاقش انداختم.
این پنجره همیشه باز بود.چه تو گرما چه وقتی برف میبارید و چه وقتی که بارون شلاقی رو تن زمین فرود میومد.
اما حالا بسته بود و تاریکی داخلش رو میشد در عین بی دیدی نسبت به فضای داخلش متوجه شد.
خیره به پنجره ی اتاقش بودم که درست همون موقع یه ماشینی که از پشت سر میومد و من اصلا بخش دقت نکرده بودم جلوی خونه ترمز گرفت و طناز ازش پیاده شد.
فورا رفتم پشت ماشین تا نبینم و سعی نکنه بپیچونه آخه اونم عین خواهرش تلفنش رو جواب نمیداد.
چنددقیقه ای همونجا ایستاد و با راننده یکم بگو بخند کرد.
ایستادم تا حرفهاش تموم بشه و بعد که اون پاشین رفت قبا از اینکه به سمت در بره و دکمه ی آیفون رو فشار بده به سمتش رفتم و صداش زدم.
-صبر کن طناز..
ایستاد و با تعجب سرش رو به سمتم برگردوند….
به سمتش رفتم و صداش زدم.
-صبر کن طناز..
ایستاد و با تعجب سرش رو به سمتم برگردوند.ازحالت صورتش کاملا مشخص بود انتظار دیدنم رو نداشت.بهش نزدیک تر سوم و رو به روش ایستادم.
خیلی جدی و کم طاقت یه راست رفتم سر اصل مطلب :
-ترگل کجاست ؟ چرا گوشیش خاموش؟
موهای قهوه ای رنگ بیرون اومده از زیر شالش رو با دست به عقب فرستاد وهمونطور که دور و اطراف رو مثلا نگران نگاه میکرد گفت:
-من نمیدونم فرزام!
این جواب یعنی داشتن منو به مسخره میگرفت.منی که هشت سال از عمر ناقبلم رو صادقانه صرف دوست داشتن خواهرش کردم .
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:
-چی ؟! نمیدونی!؟ یه جوری میگی نمیدونی هرکی ندونه فکر میکنه تو اینور کوه زندگی میکنی و اون اونور کوه…جواب مسخره تر از این سراغ نداشتی بهم بدی؟ هان!؟
وسط حرفهام مکث کردم.خیره شدم به صورتش و گفتم:
-طناز…چرا ترگل گوشیش خاموش!؟
دست کرد توی جیب کیفش و همونطور که اون تو دنبال چیز خاصی میگشت جواب داد:
-من که گفتم فرزام…من اطلاعی از ترگل ندارم.نمیدونم چرا گوشیش خاموش…این چند روز رو پیش خاله ام بودم اطلاعی ندارم.
پورخندی زدم و عصبی گفتم:
-آهان تو گفتی و منم باور کردم…میگفتی الان شب قابل پذیرش تر بود تا اینکه بگی از ترگل بیخبری…
بالاخره اون چیزی که میخواست رو از توی کیفش پیدا کرد.دسته کلیدی که یه عرویک خرسی بهش آویزون بود بیرون آورد و گفت:
-هرجور دوست داری فکر کن فرزام…من بی اطلاعم…
سعی کردم صدامو نبرم بالا.حتی خونسرد تر و درارامش دوباره تلاشمو به کار بستم تا بفهمم قضیه چیه.اسنشو صدا زدم اینبار مهربونتر:
-طناز…تو که میدونی منو ترگل حتی یه بارهم نشد ازهم بیخبر و بی اطلاع باشیم…تو که میدونی دیگه چرا !؟
من نگرانشم…چند روزه هرچقدر تماس میگیرم خاموش…خبری ازش نیست.به ایمیلهام جواب نمیده..پیامامو سین نمیکنه…آخرین بازدیدش دقیقه همون روزی که واسه آخرین بارهمو دیدیم…چیشده؟ نکنه اتفاقی براش افتاده ؟ من واقعا من نگرانشم! د یه حرفی بزن!
نفس عمیقی کشید.دسته کلیدو توی مشتش حبس کرد و جواب داد:
-فرزام….ترگل رفت!
اول بهش خیره شدم.جمله ی کوتاهش برای من گنگ و نامفهوم بود.
پرسیدم:
-چی؟ رفت!؟
سرش رو تکون داد و با یه حالت متاسف که اصلا به دل من نمینشست گفت؛
-آره رفت…
ابرو درهم کشیدم پرسیدم:
-یعنی چی رفت!؟ کجا رفت درست و حسابی حرف بزنم ببینم…
مردو نگاهم کرد.مشخص بود هنوز هم دلش نمیخواد حرفی بزنه اما درنهایت انگار که بخواد دل بزنه به دریا تردید رو کنار گذاشت و گفت:
-ترگل از ایران رفت….
مشخص بود هنوز هم دلش نمیخواد حرفی بزنه اما درنهایت انگار که بخواد دل بزنه به دریا تردید رو کنار گذاشت و گفت:
-ترگل از ایران رفت….
جمله اش خنده دار بود و منپ طبیعتا تو اون لحظه فقط خندیدم.میدونستم داره جرند و مرند تحویلم میده برای همین گفتم:
-شوخی رو بزار کنار طناز. برو صداش برن بیاد بیرون!
خیلی جدی و با صورتی عاری از هرگونه شوخی و شیطنت گفت:
-شوخی نمیکنم فرزام.ترگل رفت…چندروزی میشه رفته
نه! امکان نداشت.امکان نداشت اون منو ول کنه و بره.این عین از جلو خنجر فرو بکنن تو قلبم.جلو رفتم و درحالی که همچنان حس میکردم طناز داره سر به سرم میزاره گفتم:
-طناز…سر به سر من نزار…من که میدونم اون اینجاست.برو صداش بزن بگو بیاد.برو طناز…
یکباردیگه حرفهای تکراریشون رو تحویلم داد اینبار اما جور دیگه ای:
-فرزام…من سر به سرت نمیزارم.من بهت دروغ نمیگم.ترگل رفته…واقعا رفته.همه کارهاشو رو آماده کرده بود از قبل…به تو نگفت چون میدونست نمیزاری…
شد اون چیزی که همیشه ترسش تو وجودم بود اما اون اتفاقی که همیشه نگران افتادنش بودم افتاد..ترگل رفت…ترگل چطور تونست به هشن سال دلداگی و عشق پشت بکنه و بره. ماتم برده بود و حس میکردم زانوهام بریدن!
قدم از قدم نتونستم بردارم.قفلی زده بودم رو لبهای طناز…
امید داشتم.امید به اینکه بگه شوخی کرده سا دروغ گفته اما لحظه به لحظه داشتم مایوس تر میشدم…
نمیدونستم صدام بالا میومد یا نه اما پرسیدم:
-کی رفت!؟
-چند روزی میشه…دوشنبه ی هفته ی پیش…
و اون داشت از صبح همون روزی حرف میزد که شبش پیش هم بودیم.همون روزی که حس میکردم جور خاصی داره نگاهم میکنه.جور خاصی صدام میزنه و بیشتر از همیشه سعی داره کاری کنه من بهم خوش بگذره…
با صدایی که به سختی از ته گلوم بلند میشد پرسیدم:
-چرا هیچی به من نگفت ؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-چون اون نخواست!
-چرا تو هیچی نگفتی؟ صدبار زنگزدمبه گوشیت
با تاسف گفت:
-چون اوننخواست اجازه نداد..
چطور میتونستم باورکنم ترگل به همین راحتی ول کرده و رفته!؟ مگه میشد..مگه میشد اون بدون اینکه حرفی در این مورد به من بزنه بره…خودش تشبیهمون کرد به یه قلب…خودش گفت ما دو نیمهداز یه قلبیم که فقط کنارهم معنا پید میکنیم حالا مگه میشه اون نیمه ی دیگه ی خودش رو ول کنه و بره!؟
درحالی که همچنان این ” رفتن” یهویی برام قابل باور نبود سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-نه طناز…توداری چرند میگی…داری دروغ و دونگ تحویلم میدی! من خودم با ترگل حرف زدم…اون میخواست بره اما من باهاش حرف زدم و قانعش کردم بمونه…قبول کرد بمونه!
رفت سمت در خونه شون و همزمان گفت:
-احتمالا میخواسته بیشتر از اون بهش اصرار نکنی وگرنه اون تمام کارهاش رو برای رفتن انجام داد…من دروغی ندارم بهت بگم فرزام…
تلخی این خبر کم کم داشت برای من بیشتر و بیشتر شد.داغ بودم اما حالا دیگه درد این ضربه ی کاری داشت تو وجود من نمایان میشد.با ماتم پرسیدم:
-چرا رفت؟ چرا…
کلیدو تو قفل چرخوند و بعد با باز کردن قفل جواب داد:
– اون دیگه دلیلی برای موندن نداشت….
عصبانی به سمتش رفتم و ودرحالی که حرفهای مسخره اش برام پوچ و بی اساس به نظر می رسیدن پرسیدم:
-یعنی چی که دلیلی برای موندن نداشت!؟ پس من من این وسط چی بودم!؟
نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت و گفت:
-مثل اینکه یادت رفته فرزام.تو رسما نامزد کردی.می موند که چی بشه!؟ اونجا باید می رفت.ترگل از خیلی وقت پیش دنبال کارای ثبتنام دانشگاهش بود…فقط قبل رفتن گفت اگه دیدمت بهت بگم سعی کنی دیگه بهش فکر نکنی و پیگیرش نباشی.
گفت بهت بگم فراموش کنی که از اول یکی مثل اون وجود داشته…خدانگهدار!
ترگل نباید این داغ رو روی دل من میذاشت.منی رو که تا 34سالگی بخاطر اون صبر کردم و اگه لازم میشد سالگی هم لازم بود صبر میکردم…حق من نبود!
دستی توی موهام کشیدم و راه افتادم سمت ماشین…
حس کمر شکسته ها رو داشتم.
دردم از درو اونا کمتر نبود.
یه عمر به یه نفر که حس میکنی روی زمین فقط و فقط با اون خوشحال و خوشبختی میشی عشق و علاقه میدی و یه روز اون یه نفر ساده و راحت دستتو میزاره تو پوست گردو بعدهم ولت میکنه و میره…
در ماشین رو باز کردم و پشت فرمون نشستم.
وقتی رفت باخودش نگفت تکلیف این مرد چی میشه!؟
تکلیف این مردی که خاطرخواهش بوده و جز خودش به کس دیگه ای فکر نکرده!؟
سرمو روی فرمون گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم…
خوبت شد اقا فرزام .چوب خدا صدا نداره