حواسم اصلا پی نگاه های کنجکاو و پردقت و موشکافانه ی آراز نبود.اونقدر واسه باز کردن پیام فرزام شوق و اشتیاق داشتم که اصلا هیچکس رو نمی دیدم.هیچکس!
با چشم متن پیام رو خوندم و با لب زدن نجواش کردم:
“سلام چطوری؟ ”
همه اش دو کلمه بود.دوکلمه ی ساده.ولی خدا میدونه که همین دو کلمه واسه من دنیا دنیا می ارزید.
فورا براش تایپ کردم:
” سلام ممنون تو خوبی ؟ کجایی ”
موقع نوشتن این پیام به لبخند به پهنای صورت زده بودم که خودمم ازش خبر نداشتم.یعنی نمیدونستم دارم اینجوری شادی درونم رو با میمیک صورتم به دیگران میفهمونم.
-جک برات فرستادن؟ بگو منم بخندم!
وقتب آراز اینو گفت من تازه حالیم شد درست کنارم نشسته و داره تماشام میکنه.شوکه شدم.چطور ممکنه اینقدر حواسم پرت اون پیامک دو کلمه ای شده باشه که با کل یادم بره کجام و کی کنارم نشسته.
فورا موبایلمو تو مشتم پایین آوردم و دستپاچه گفتم:
-دوستم.منتظر پیامش بودم قرار بود خبر یه چیزی …یع…یعنی خبر یه موضوع مهمی رو بهم بده…
نمیدونم باور کرد یا نه.خودم اگه جای اون بودم با این دستاچگی و این تپق قطعا باور نمیکردم ولی درهر حال سرش رو تکون داد و گفت:
-اهوم! پس باید خبرش خیلی مهم باشه…
من ابنقدر داغون و تو کف نبودم.اصلا با ساختار خودم دچار مشکل شدم.یعنی واقعا تا به این حد دوستش دارم!؟اونقدر که اینجوری تا یه پیام میده هول و دستپاچه میشم و به لکنت میفتم.
لب باز کردم و گفتم:
-آره خیلی مهم چون قراره دیدن یکی از استاید مهم گرافیک بریم…داریم…
گوشی که دوباره تو دستم ویبره خورد کاملا کاملا و کاملا ناخواداگاه و ناخواسته حرفمو خوردم و بدون یک ثانیه تعلل کردن وقت پیامش رو باز کردم و اینبار فقط باچشم خوندم:
“مگه مهم که کجام؟ خونه..روی تخت”
لبخنددزدم و براش تایپ کردم:
“عه واقعا؟ پس کاش منم پیشتون بودم ”
واسه ارسال این پیام شدیدا شک داشتم اما چشمامو بستم و انگشتمو رو سند گذاشتم…
واسه ارسال این پیام شدیدا شک داشتم اما چشمامو بستم و انگشتمو رو سند گذاشتم…مبخواستم قبل از اینکه پشیمون بشم اینکارو بکنم.
قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم و این اجازه رو به احساسم ندم.
من دبگه صبر نداشتم.دلم میخواست زودتر ارتباطمون صمیمانه بشه و این لایه های سخت رودربایستی و سرسنگبنی کنار بره و جاش رو له دوستی و رفاقت شدیو و یه ارتباط عاشقانه بده.
هرچقدر این نامزدی طولانی تر میشد پدر منم بیشتر برای نه گفتن ترغیب و وسویه میشد.
آراز که نمیدونم میون اونهمه آدم چه گیری داده بود به من باز با لبخند گفت:
-گمونم این استادتون رو خیلی دوست دارین!
برای جواب نیازی به تعلل نبود چون فرزام رو بجای اون شخصیت دروغین تصور کردم و گفتم:
-خب آره یه جورایی شدیدا…
-میتونم بپریم مرده یا زن!؟
-مرده…ولی پیر!
سرش رو اهسته تکون داد وانکار که این جواب خوشحالش کرده باشه گفت:
-پس پیرمرد!
-آره..
-از این پیرمردای هنرمند
-بله دقیقا….
-خوبه خوبه! چه بهتر!
دو مورد رو اون وسط نفهمیدم.اینکه چرا آراز همچین سوالهایی میپرسید و اینکه چرا من دارم دروغ میگم!؟
صفحه موبایلم دوباره ردشن خاموش شد و ویبره خورد این یعنی بازم برام پیام فرستاده.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. اولا که سابقه نداشت به من پیام بده چون حتی شماره ام رو هم سیو نکرده بود دوما یابقه نداشت اینقدر پبام بده چون …
بی خیال چون و چراها…پیامش رو مستاقانه خوندم یه نبمچه خجالت کشیدم:
“دوست داری رو تخت من باشی!؟”
گرچه اون با تاخیر جواب داد اما من اونقدری صبر نداشتم که جواب داونشو بزارم برای یه رکز دیگه واسه همین براش نوشتم:
“نه منظورم اینه کنار هم باشیم.میگم نظرت چیه امشب یا مثلا فردا شب رو بریم بیرون !؟”
پیامو براش ارسال کردم و با اشتها مشغول خوردن میوه و شیرینی شدم.
اصلا چنان جونی گرفتم که گاو هم بهم میدادن درسته قورتش میدادم.
آراز اما که کاملا متوجه شده بود من توی یه دنیای دیگه هستم نفس عنیقی کشید و با بلند شدن از روی صندلی گفت:
-من فکر کنم برم بهتر باشه…
یه لبخند ژکوند زدم و تو دلم گفتم” آره برو…برو چون من فعلا نمیتونم همصحبت خوبی برای تو باشم”
همزمان با فرزام نیکو هم شروع کرد برام پیام فرستادن.ازم پرسید که فرزام بهم پیام داده و منم ریز به ریز همه چی رو واسش توضیح دادم و حتی ازش خواستم یه کاری بکنه فرزام منو ببره بیرون…
تفریحی جایی…
چنددقیقه بعد دوباره برام پیام فرستاد و من مشتاقانه بازش کردم:
“باشه…فرداشب میریم بیرون!
من اون روز اون پیام صدبار خوندم.صدبار…باورنکردنی بود برام و دلم میخواست از خوشحالی بال دربیارم و پرواز کنم و اوج بگیرم.
تصور اینکه نامزدیمون رسمی بشه و من اونو به عنوان نامزدم به همه معرفی بکنم واقعا هیجان زده ام میکرد.
یه حسی بهم میگفت روزای خوبم دارن سر می رسن…روزای خوب و قشنگی که دلم میخواست فقط با فرزام تجربه شون بکنم.
داشتم با نیکویی که مدام پیام میفرستاد مو به مو حرفهای فرزام رو براش بفرستم چت میکردم که مامان کنارم نشست و گفت:
-رستا…بس کن دیگه! این کوفتی رو بزار کنار…
قفل گوشی رو زدم و سرم رو بالا گرفتم.با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
-چیه مامان !؟
با دست اشاره ای به دور و اطراف کرد و گفت:
-یه نگاه به بقیه بنداز یه نگاه به خودت.از وقتی اومدی همش سرت تو گوشیه…خب بزارش کنار دیگه اینو! همه رفتن و ما موندیم و از اون وقت تا به الان تو سرت تو گوشی بود
اگه هرزمان دیگه ای این حرف رو بهم میزدن حسابی دلگیر و کفری میشدم اما الان نه.خوشحال بودم چون بعداز مدتها بالاخره فرزام بهم پیام داده بود و جالب تر و خوشحال کننده تر این بودکه قرار شد فردا شب رو باهم بریم بیرون.
گوشی رو گذاشتم توی کیفم و گفتم:
-خب باید چیکار کنم!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-پاشو کمک کن این بشقاب مشقهبارو جمع کن پاشو…یه کمکی به آیه کن…
پوووفی کردم و از روی مبل بلند شدم.همه خوردن ورفتن و جمع کردن بشقابها و پوست میوه ها افتاده بود گردن من.
رفتم سمت آیه و ریما و پرسیدم:
-کمک نمیخواین!؟
ریما محض شوخی و خنده گفت:
-الان که ماهمه رو جمع کردیم یادت اومده بیای کمک!؟
یه چشم غره ی نه خیلی ترسناک بهش رفتم یه موز از سبد میوه برداشتم.
ریما بشقابهای کثیف رو برد تو آشپزخونه و رو به آراز که مشغول صحبت با بابا بود گفت:
-پسرعمه نمیخوای چمدونهاتو وابکنی از سوغاتی هات رونمایی بکنی.من خودم به شخصه محض خاطر همین سوغاتی ها اومدم اینجا….
همه خندیدیم.به جز بابا که یه چشم غره به ریما هم رفت بقیه هم خندیدن….آراز از روی مبل بلند شد و گفت:
-اتفاقا بدای شما دخترا سوغاتی آوردم ..دنبالم بیاین هدیه هاتون رو بدم که قشنگ مشخص به عشق همین سوغاتی ها تا الان داشتید کار میکردین…
ریما و آیه خوشحال و از خدا خواسته گفتن:
– ای به چشمممم
رو به ریما گفتم:
-عه چیکار میکنی!خودتو به گرفتن سوغاتی دعوت میکنی!؟ خب شاید آراز واقعا…
حرفم تموم نشده بود که خود آراز خندید و گفت:
-نه خیالت راحت…من بعد چندسال دست خالی نیومدم رستا جان…حواسم بهمتون بود
آیه باخنده پرسید:
-عین پلیس فتا!؟
-دقیقاااا
ریما چرخید و روش رو کرد سمت من:
– توهم بیا رستا…بیا ببینیم واسه تو چی آورده آراز…
ریما و آیه دنبال آراز راه افتادن سمت اتاقش.گازی به سیب توی دستم زدم و نگاهی به بقیه انداختم.
سرگرم چایی خوردن و حرف زدن بود.
تردید رو کنار گذاشتم و دنبالشون راه افتادم سمت اتاق آراز…
تردید رو کنار گذاشتم و دنبالشون راه افتادم سمت اتاق آراز.
به اندازه ی اونها بابت همچین موردهایی شوق و ذوق نداشتم چون بهترین اتفاقی که میتونست برای من رخ بده صبحت و قرار با فرزام بود که پیش اومد.
مقابل در اتاقش ایستادم.
تنها صدایی که میومد، صدای خنده های آیه و ریمل بود.
با سرانگشتام دروبه عقب هل دادم و رفتم داخل .
با لبخند نگاهی بهشون انداختم و بهد رو کردم سمت آراز و گفتم:
-دو یه تا شکلات به هردوشون بدی کافیه!
آراز خندید و گفت:
-یه نگاه به قیافه هاشون بندازی قشنگ متوجه میشی خودمم دودستی تقدیمشون کنم باز راضی بشو نیستن که نیستن…
همه ی ساک و چمدونهاشو گذاشته بودن وسط اتاق و منتظر سوغاتی هاشون بودن.
نشستم رو صندلی و به این فکر کردم که فردا وقتی فرزام رو دیدم باید چی بپوشم چی بگم و چیکار بکنم با اینحال چشمهام درحال تماشای اونا بود….
آراز یه بسته ی مستطیل شکل از کیفش بیدون آورد و گذاشت روی میز و بعد گفت:
-من نمیدونستم که وقتی قراره بیام اینجا دخترا دوره ام میکنن و ازم قاقالی لی میخوان! اینا ادکلن هستن از بهترین و خوشبوترین ها…
خودتون انتخاب کنید…
ریما پرسید:
-پسرعم گزینه پیشنهادی دیگه چی داری!؟
آراز بازهم ازاون کیف جادوییش کلی لباس و زیورآلات و چیزای دیگه بیرون آورد و همه رو گذاشت مابینشون و گفت:
-اینم گزینه ی پیشنهادی…
-ولی خوب یادت بود سوغات بیاریاااا….
-خب من با اجازه دوتا خواهر گل داشتم که هربار زنگ میزدن یا میزدم قبل از سلام سراغ سفارشاتشون رو میگرفتن….
باهمدیگه خندیدیم.ریما یه ادکلن برداشت و آیه کلی هدیه که البته برادرش به صورت کاملا خصوصی به عنوان هدیه براش آورده بود.
وقتی اونا سرگرم سوغاتی ها بودن آراز رو کرد سمت من و گفت:
-تو چرا اینقدر خنثایی!؟ چرا عین این دوتا از سر و کول من بالا نمیری و سوغاتی نمیخوای!؟
لبخند زدم و جواب دادم:
-سوغاتی رو که نباید به زور گرفت… باید بیان و با لبخند بهت بدن….
آهسته و تو گلو خندید و گفت:
-آره آفرین…درستش هم همین!
دور از چشم اون دوتا که مشغول عطرها و رایحه هاشون بودن رفت سمت کوله پشتیش که روی میز بود.
از داحل کوله اش یه جعبه ی خوشگل و خوش فرم بیرون آورد و اومد سمتم.
رو به رو م ایستاد و با زدن یه لبخند گفت:
-همراه با لبخند تقدیم به تو….
عالی وزیباست