رمان الهه ماه پارت ۵

4
(18)

 

 

او را از چه میترساند.. آینده ..چیزی که دیگر برایش مفهومی نداشت ..

 

خیلی خوب میدانست که با اینکار داشت با اعتبار و آبرویش بازی میکرد اما مگر اهمیتی داشت برای اویی که یکبار در شانزده سالگیش باعث مرگ عزیزترینش شده بود و یک عمر با عذاب وجدان و درد از دست دادنش زندگی اش را سپری کرده بود ..

 

در جوابش فریاد میزند فریادی که از گذشته ی تاریکش برخواسته بود و سالیان سال بیخ گلویش مانده بود ..

فریاد میزند تا دردش کمی آرام شود..

 

_به چیزی که مستحقشم.. میخوام به چیزی که حقمه برسم ..

 

_تو مستحق تاوان پس دادن اونم برای گناه دیگران نیستی..

 

_برای گناه خودم چی..برای گناه خودمم نباید تاوان بدم..

 

رهام ساکت میشود ‌.. از کدام گناه حرف میزد .. نمیدانست دلیل این کار هایش چیست..نمیدانست چه چیزی او را اینطور پریشان و خشمگین کرده و چه اتفاقی افتاده که او خود را مستحق همچین چیزی میداند…

 

او میخواست تاوان بدهد اما چرا ..؟

 

سام نگاهش را به محوطه ی پر دار و درخت بیمارستان میدوزد..

 

_ خیلی دوست دارم بدونم چی تو سرت میگذره..

 

دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند و پوزخندی کنج لبانش مینشیند…

 

_ چیزایی که تو سرمه اونقدرام جالب نیست که بخوای مشتاق دونستنشون باشی …

 

با باز شدن در و ورود یاسین به تراس هردو سکوت میکنند

_واای پسر اینجارو ببین ؛ چه توپه..؟

رهام کی برگشتی ..؟

 

_زمان زیادی نیست ..

یاسین کنارشان می ایستد و خوراکی ها را به دست رهام میدهد..

_ حدس میزدم بر گردی برای همین سه تا گرفتم..

 

و به باکس قهوه اشاره میکند و خودش هم قهوه ای از باکس بر میدارد ..

جرعه‌ای از قهوه اش مینوشد

 

حواسش پرت سام میشود که خیره به نقطه ای از محوطه بیمارستان ایستاده بود..

 

_قهوه ات و تلخ گرفتم ..یه چیزی بخور به چی اینجوری زل زدی..؟

 

 

 

 

سام انگار صدایش را نمیشنید همه ی حواسش در پی دختر بچه ی بازیگوشی بود که لباس عروسکی ای به تن داشت که مخصوص بخش کودکان بود ..

 

دخترک با شیطنت و ورجه وورجه کنان در محوطه ی بیمارستان میدوید و پسر جوان و کم سن و سالی با لبخند دنبالش میکرد..

حدس میزد برادرش باشد..

 

یک لحظه حواس دخترک پرت میشود و محکم روی زمین می افتد …

 

برادرش با عجله به سمتش میرود و با نگرانی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود ؛

 

با لبخند اشک دخترک را پاک کرده و تل سرش را روی موهایش مرتب میکند ..

 

سپس با احتیاط دستی که آنژیوکت به آن متصل بود را میگیرد و بوسه ای روی آن میزند…

 

سام با دیدنشان سوزشی شدید در اعماق قلبش احساس میکند..

 

به سختی نگاه از آنها میگیرد و عقب گرد میکند ..

 

گلویش خشک شده بود و آب دهانش را به سختی میتوانست‌ فرو دهد..

 

انگار چیزی جلوی نفس کشیدنش را میگرفت..

 

یاسین متعجب به او که به طرف بیمارستان میرفت نگاه میکند..

 

_کجا ..؟

 

آن فضا دیگر برایش خفقان آور شده بود ؛ بیش از این نمیتوانست آنجا بماند..

 

این که در هوای آزاد هم احساس خفگی به او دست میداد دردناک بود و عجیب …

 

صدای رهام بلند می شود

 

_حداقل قهوه ات و با خودت ببر ..؟

 

بدون اینکه جوابی بدهد در را باز میکند و از آنجا خارج میشود

 

سالها بود که دیدن صحنه های آشنا از کوچک ترین چیزها و اتفاقات عادی و روزمره ی دیگران او را پرت میکرد به سالهای دور ؛ به خاطرات گذشته …

 

طوریکه هر بار یادآوری آن خاطرات شیرین برایش مثل زهر تلخ و مثل نیش عقرب کشنده و دردناک بود…

 

گذشته اش مثل یک سایه سیاه بر سر زندگیش افتاده بود ..

 

گذشته ای که حال و آینده اش را هم اسیر تلخی و درد و سیاهی خود کرده بود و هیچ نقطه ی روشنی در زندگیش باقی نگذاشته بود..

 

گذشته ای که برایش زیادی ترسناک بود و این روزها انگار برای او ترسناک تر هم شده بود..

 

سرش را که بالا میاورد خود را مقابل دیوار

شیشه ای آی سی یو میبیند ..

 

چشمانش بی اراده به دنبال دخترک داخل اتاق میگردد ..

چند پرستار بالا سرش ایستاده و مشغول تزریق دارو و چک کردن علائم حیاتیش بودند ..

 

 

 

 

 

به دخترک خفته چشم میدوزد..

 

گفته های پزشک را بعد از منتقل کردن دختر به

آی سی یو به خاطر میاورد..

 

《 _وضعیتش چطوره دکتر ..؟

 

_فعلاً سطح هوشیاریشون خیلی پایینه که با توجه به جراحی سختی که داشتن کاملاً طبیعیه .. اما میتونیم امیدوار باشیم که ظرف دو سه روز آینده سطح هشیاریشون کمی بالا تر بره..

 

_ و اگه ثابت بمونه ..؟

 

سکوت دکتر اخم به چهره اش مینشاند …که تکرار میکند..

 

_ اگه سطح هشیاریش بالا نره چی میشه..؟

 

_متأسفانه دچار مرگ مغزی میشن…》

 

هنوز هم نمیدانست آیا کار درستی کرده که مسئولیت دختر را قبول کرده یا نه ..

 

هنوز بخاطر تصمیمی که گرفته بود تردید داشت …

 

به خصوص که از وقتی آن دختر سر راهش قرار گرفته بود گذشته ی لعنتی اش یک لحظه رهایش نکرده بود و مدام جلوی چشمانش میرقصید ..

 

اما شاید زنده ماندن این دختر میتوانست تنها کمی از حس عذاب و گناهش بکاهد .. شاید …

 

****

 

پیپ طلائی رنگ قیمتی اش را از روی میز بر میدارد و آن را با فندکی روشن میکند..

 

_از دختره خبری نشد هنوز ‌‌‌…؟

 

محافظش سر به زیر جوابش را میدهد..

 

_چرا آقا .. خلیل همین الان اومده میخواد شما رو ببینه..

 

_بگو بیاد تو..

 

_چشم

 

در بزرگ و مشکی رنگ اتاق باز میشود و بلافاصله مردی درشت هیکل به همراه دو نفر دیگر وارد میشوند ..

سر به زیر با فاصله مقابل رئیس می ایستند..

 

این قانون آن خانه بود اینکه هیچکس حق نداشت از حد معینی به رئیسشان نزدیک شود مگر افراد خیلی خاص و مورد اطمینانش..

 

خلیل که جلوتر از همه ایستاده بود با احتیاط و آرام شروع به صحبت میکند..

 

ترس از مرد مقابلشان میتوانست زبان هرکسی را بند بیاورد حتی اویی که زور بازویش ده مرد را حریف بود..

 

_سسلام آقا ..

 

دود غلیظ حاصل از کشیدن پیپ را بیرون میفرستد…

 

_بگو .. میشنوم…

 

خلیل کمی سرش را بالا میاورد تا او را ببیند ..

 

اتاق نیمه تاریک بود و چهره ی رئیس پشت آن میز غول پیکر در بخش تاریک اتاق فرو رفته ..

 

_اوامرتون مو به مو اجرا شد قربان..کیف و مدارکشم آوردیم براتون..

 

_مرده ..؟

 

_ب بله آقا ..خیالتون راحت.. اونجوری که ما بهش زدیم ؛ مطمئن باشین زنده نمیمونه ..

 

مرد با چشمان ریز شده خودش را جلو میکشد و پوزخند وحشتناکی میزند..

 

_مطمئن باشم زنده نمیمونه..؟

پس یعنی نمرده..!!؟

 

لحن خشمگینش ترس به جانشان می اندازد

 

_ن..نمیدونم آقا ما زدیم بهش پرت شد کف زمین و از سر و دهنش خون سرازیر شد …

 

مرد انگار با حرفش آتش میگیرد که از حالت خونسردش خارج و خشم و نفرت از وجودش فوران میکند…

 

_حمالای مفت خور من اینهمه پول ندادم که بیاین اینجا بهم بگین که دختره رو زنده ول کردین …

گفتم باید کارش تموم شه نه اینکه بزنین بهش و در برین …

 

_آقا به خدا..

 

فریادش آنقدر بلند بود که علاوه بر آن سه نفر تن تمام محافظین حاضر در اتاق را به لرزه در بیاورد

 

_بندازینشون بیرون این حروم زاده های آشغالو ..

تا خبر مرگ اون دختر و با سند ومدرک برام نیاوردن هیچکدومشون و راه نمیدین داخل ..

 

افراد حاضر در اتاق به دستور مافوقشان عمل کرده و به طرف آن سه نفر میروند تا از اتاق بیرونشان کنند …

 

یکی از آن سه نفر با التماس میگوید..؟

 

_آقا اون دخترِ لاجون با اون ضربه که به سرش وارد شده محاله زنده بمونه ..

 

_من فرض محال نخواستم …گواهی فوتش و میخوام ؛ سند مرگش و …هرچیزی که ثابت میکنه که اون دختر مرده ..

یا راحت تر از همه ی اینا جنازشو ..جنازش و برام بیارین..

 

خلیل تند سرتکان میدهد..

_ چشم آقا اساعه اطاعت میکنیم.. میرم جسدش و براتون میارم ..

 

با دست به  بیرون اتاق اشاره میکند..

_گمشید بیرون

 

سه مرد به طرف در میروند که با حرفی که میزند سر جای خود می ایستند..

_ در ضمن … فکر دور زدن منو از مغزتون بیرون کنید .. میدونید که منظورم چیه ..؟

 

مگر میشد ندانند که منظورش چیست .. همه میدانستند که اگر کاری طبق میلش پیش نرود از خانواده هایشان انتقام میگیرد .. آن مرد یک روانی بالفطره بود..

 

_ب بله آقا..

 

همزمان با خروج آن سه نفر مرد نگاهش را به عکس روی میز میدهد تصویر را مقابل چشمانش بالا میاورد و با پوزخندی خیره به شخص داخل عکس لب میزند..

 

_بخند جناب مهراب سعادت که این آخرین خنده هاته ..

خبرای خوبی قراره بهت برسه ‌‌.. ببینم اون وقت بازم اینطور میخندی..؟

 

برگشت…

 

 

 

 

_من نمیفهمم آخه کدوم استادی اول ترم میاد امتحان بگیره..؟

 

از دانشگاه خارج میشوند و به سمت پارکینگ میروند..

 

ماهک درحالیکه بند کوله اش را روی شانه اش بالاتر میکشد جواب ستاره را میدهد..

 

_استادای دیگه که مثل ایشون همین اول کاری نصف کتاب و درس ندادن که بخوان میان ترم بگیرن..

 

سهیل با بد خلقی غر میزند..

_من آخر نفهمیدم این چطور درس میده..

کل تایم کلاس و قصه تعریف میکنه آخرسر میگه دویست صفحه تدریس شد..

 

امیر محکم بر سرشانه سهیل میکوبد..

 

_درس دادنش و بیخیال بگو چطور باید بخونیم اونهمه مطلبو..

 

ناگهان به یاد می آورند که ستاره قبلاً گفته بود چون سرکلاس چیزی نمیفهمیده هر جلسه یک دور مطالب جدید را میخواند تا از محتوای کتاب سر در بیاورد…

 

طولی نمیکشد که نگاه هر چهار نفر با ذوق روی ستاره مینشیند..

 

ستاره که بی توجه به آنها راه خودش را میرفت با دیدن سرهایشان که یهو به سمتش میچرخد بی اراده سرجایش می ایستد..

 

با چشم های درشت شده نگاهشان میکند ..

 

دوستانش را میشناخت و میدانست هر وقت فکر شومی در سر دارند این شکلی میشوند..

 

_چتونه باز ..؟ چه مرگتون شده…؟

 

التماسی به او نگاه میکنند ..خیلی زود دوهزاریش جا می افتد و بی تفاوت از کنارشان میگذرد..

 

_محاله همچین کاری بکنم..

 

با حرفش همه وا میروند..

 

غزاله پیش قدم میشود و خودش را محکم به او میچسباند..

 

_ستاره جووونم..؟؟

 

ستاره با انزجار او را پس میزند..

 

_نچسب به من ببینم اَه چندش..

 

اینبار ماهک جلو میرود و با خنده دست دور گردنش می اندازد..

 

_فقط همین یه بار..

 

ستاره چشم غره ای به او میرود که ماهک بیشتر خنده اش میگیرد..

 

اینکه بخواهد به دوستانش تقلب برساند حرفی نبود..اما همه میدانستند که دانشگاهشان سخت ترین مراقب ها را داشت و وای به حالشان میشد اگر کسی میفهمید تقلب کرده اند..

آن وقت بود که باید همه باهم قید این درس را میزدند..

 

_اگه مراقبا بفهمن…

 

_حواسمون هست..

 

_دختر تو چرا انقدر غدی ..؟

 

ماهک میخندد و بامزه به ستاره چشمک میزند

 

_حله..؟

 

ستاره چشم غره ای به او میرود و زیر لب فحشش میدهد..

 

_تف تو روح تو و اون چشمای سگ مصبت .. قبوله..

 

بچه ها با خنده و ذوق فراوان تو سرو کله ی هم زنان وارد پارکینگ میشود..

 

ماهک با ریموت قفل ماشینش را باز میکند و به سمت راننده میرود‌..

 

_بشینید دخترا..

 

هنوز حرف از دهنش کامل خارج نشده بود که سهیل طی حرکتی ضربتی در رقابت با امیر خودش را روی صندلی جلو پرت میکند و برای امیر که مقابلش ایستاده بود ابرو بالا می اندازد ..

 

امیر با انزجاز نگاهش میکند..

 

_اســـــــــکل

 

ستاره میغرد..

 

_ماشین خودت کوش …؟

 

_ گذاشتمش تعمیرگاه .. چرا ایستادین منو نگاه میکنین بشینین بریم دیره..

 

و بلافاصله خودش صندلی عقب مینشیند..

 

ستاره و غزاله پر حرص به امیر نگاه میکنند و همزمان باهم از دو طرف سوار ماشین میشوند امیر که از یک طرف ستاره و از طرف دیگر

غزاله را چسبیده به خود میبیند ..با چشمای گرد شده دست و پایش را در خود جمع میکند و غر میزند..

 

_چرا محاصرم کردین حالا..؟

باشه فرار نمیکنم ..

 

غزاله با چشم غره یک گمشوو ی غلیظ نثارش میکند…

 

ماهک ماشین را از پارک خارج میکند..

 

_کجا بریم حالا..؟

 

_پاتوقمون دیگه..

 

ماهک به سمت کافه ای که اکثر اوقات با دوستانش آنجا جمع میشدند میراند..

 

دانشجوی ترم سه ی مهندسی عمران بودند..

 

ستاره یکی از صمیمی ترین دوستانش در دوره ی دبیرستان بود که به خاطر ماهک بر خلاف

علاقه اش رشته ی عمران را انتخاب کرده بود ..

 

سهیل و امیر و غزاله هم در دانشگاه به جمع دو نفره شان پیوستند و یک اکیپ پنج نفره را تشکیل دادند..

 

اکیپی که به خاطر عمق رفاقتشان در کل دانشگاه معروف بود…

 

پنج نفری که در همه حال پشت هم بودند و کنارهم حالشان خوب بود و خنده هایشان براه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x