رمان اردیبهشت پارت ۱۴۲

4.8
(28)

 

 

 

جلو رفت و مقابل پاهای آرام زانو زد .

 

– میدونی توی فکر بودم بزرگ ترین

عروسی دنیا رو برات بگیرم ؟ … همه رو

 

دعوت کنم … هر کسی که می شناسیم !

… ولی حاتمی ها …

آرام کاملا چرخید به طرفش … با نگاهی

مهربون … کف دستاشو دو طرف صورت

فراز گذاشت .

– فراز جان ! ما حرف زدیم با هم … تو

گفتی که کنار اومدی …

 

فراز چیزی نگفت … در واقع انجام دادن

خیلی کارها سخت تر از حرف زدن در

موردشون بود ! بخشیدن کلمه ی قشنگی

بود … ولی فقط آدم های قوی و قهرمان

می تونستن انجامش بدن !

فراز می دونست که قوی نیست … ولی

می خواست قهرمان زندگی آرام باشه !

– دیدنشون … منو بهم می ریزه !

 

آرام بهش نزدیک تر شد … رایحه ی گرم

و زنانه ی بدنش ، زیر بینی فراز پیچید .

– قرار شد من آرومت کنم !

و گونه ی فراز رو بوسید ! … فراز نگاه

دوخت توی چشم های آرام … از این

فاصله می تونست انعکاس تصویر خودش

رو در مردمک های تیره و براق اون ببینه .

– اینکه خیلی کم بود !

 

و آرام رو توی بغلش گرفت و زیر گردن

اونو بوسید . آرام خندید … .

– بس کن ! … باید بریم بیرون !

فراز انگار نشنید صداشو … به بوسیدن

ادامه داد . اونو بوسید و باز هم بوسید … و

بوسه هاش رو به تخت سینه ی اون

رسوند .

 

آرام گفت :

– زشته … کسی بیاد تو …

یک لحظه مکث … و اینبار با صدای

ضعیف تری ادامه داد :

– آبرو نمیذاری واسه آدم !

فراز روی سینه ی اون خندید :

 

– اگه من نتونم تو رو خام کنم که باید

برم بمیرم !

 

و واقعا هم آرام خام شده بود ! وا داده بود

بین دستاش … با نگاهی خمار و تشنه … .

فراز سرش رو بالا گرفت و مشتاقانه خیره

شد بهش … هیچ چیزی به اندازه ی دیدنِ

 

لذت آرام ، تحریکش نمی کرد . انگشتش

رو گوشه ی لب اون کشید و زمزمه کرد :

– منو دوست داری آرام ؟

آرام با سستی سرش رو تکون داد :

– هووم !

فراز لبهاشو بوسید :

 

– بگو بهم … چرا نمی گی ؟

آرام صادقانه زمزمه کرد :

– دوستت دارم فراز ! خیلی دوستت دارم !

دستش رو بالا آورد و انگشتانش رو میون

موهای فراز برد … و فراز سر خم کرد و

حریص و بی باک … لبهای اونو به کام

کشید … .

 

نفهمیدند چند دقیقه مشغول بودند … که

کسی در زد .

آرام مثل کسی که از خواب پریده باشه …

هینی کشید و خودش رو توی بغل فراز

جمع کرد . فراز ولی مسلط تر بود به

خودش :

– بله ؟!

 

صدایی پاسخش رو داد :

– ناهار آماده است !

فراز زیر لب غر غری کرد …

– کوفت بخورم بابا !

و بعد صداشو بلند کرد :

 

– الان میایم !

آرام حالا کاملا به خودش اومده بود …

نگاه کرد به فراز و ریز ریز خندید . فراز

نگاه عبوسی بهش انداخت :

– چرا می خندی ؟!

– داشتم فکر می کردم که … این رژ لب

من سخت پاک میشه ! … چطور باید

صورتت رو تمیز کنیم ؟!

 

فراز دست کشید روی گونه اش … رد لبِ

آرام روی صورتش پخش شد .

آرام بیشتر خندید … فراز هم …

***

 

***

.

اردیبهشت زیبا و افسونگر ! پر از عطر و

رنگهای درخشان و جادو !

ایستاده بود توی بالکن اتاق و به پایین

نگاه میکرد … باغ چمنکاری شده و زیبا

که میز و صندلی چیده بودند … تک و

توک مهمان هایی که سر رسیده بودند …

پیشخدمتها که در حال رفت و آمد بودند

… و صدای موسیقی .

.

به اینهمه زیبایی لبخند زد و بعد کمی از

نسکافه اش رو نوشید .

اون روز ، روز عروسیش بود ! هفتم

اردیبهشت ! همزمان با سالگرد تولد فراز

فراز گفته بود این اولین سالی هست که

یک جشن تولد داره ! … گفته بود برای

 

اولین بار در تمام عمرش این روز رو شاده

!

وقتی این جمله ها رو می گفت ، خنده

توی چشم های خاکستری رنگش سوسو

می کرد … آرام سرش رو کشیده بود توی

آغوشش و روی دو چشمش رو بوسیده

بود … . بهش گفته بود :

– ولی از این به بعد باید جشن بگیریم !

من مناسبتها برام خیلی مهمه !

 

و فراز باهاش شوخی کرده بود :

– روز تولدم باید بهت کادو بدم ؟!

لبخند آرام عمق گرفت . دلش باز برای

فرازش ضعف رفت .

بعد از اینکه عکاسی شون تموم شده بود ،

فراز برای یک سری هماهنگی ها ترکش

 

کرده بود … و حالا نیم ساعتی میشد که

آرام تنها بود .

 

حالا کجا بود ؟

آرام حس می کرد دلش برای اون تنگ

شده !

نگاهش رو میون باغ چرخوند … پیداش

نبود ! … ولی بعد صداشو از پایین بالکن و

 

جایی دور از دیدش شنید … انگار داشت با

کسی تلفنی حرف می زد .

– همین حالا هم دیر کرده ! … تا هفت به

دستم نرسونه دیگه نمیخوام ! … من نمی

تونم علاف چهار تا گل بمونم ! …

آرام هوومی کشید … طبق روال اون چند

روز داشت سر کسی غر می زد ! اون روزها

فراز به خاطر استرس مراسم ازدواجشون

 

مدام غر می زد … و اون روز بیشتر از

همیشه …

آخرین جرعه ی نسکافه اش رو هم نوشید

… که کسی آهسته به در زد :

– اجازه هست ؟!

و بعد در باز شد !

 

– عروس خانم … اجازه هست ؟!

دوستانش بودند ! ذوق و اشتیاق مثل

بمبی توی قلبش منفجر شد . به سرعت از

بالکن بیرون اومد تا به استقبالشون بره .

اول از همه کیمیا بود … اونو گرفت توی

بغلش و محکم چلوند .

 

– خیلی خوش اومدی ! کیمیا … خواهر

جونم !

– چقدر خوشگل شدی آرام !

اشک توی چشم های غرق در آرایش

کیمیا حلقه بست … چشم دوخت به آرام

که توی اون ماکسی سفید که ترکیبی از

گیپور و ساتن بود ، زیباتر از همیشه به

نظر می رسید !

 

آرام لبخند زد و با غمزه ای عمدی ،

دست به تور سرش کشید :

– خب … میدونستم ! فراز بهم گفته بود !

کیمیا خندید . آیلین گفت :

– خدا رو شکر مشکل اعتماد به نفس

نداری ! از وقتی با این فراز می گردی …

 

و نفر بعدی ، اون بود که آرام رو بغل

گرفت … .

آرام میون دوستانش می چرخید و بهشون

خوشامد می گفت . همه شون پیراهن

های سبز رنگ ساتن پوشیده بودند و به

طرز دلپذیری ست شده بودند . سحر با

خودپسندیِ شوخ طبعانه ای گفت :

 

– گفتیم یه حالی به مراسم عروسیت بدیم

… مثل این خارجی ها ست کردیم ! نظرت

چیه ؟!

آرام گفت :

– واقعا جای یک سبد گوجه سبز توی

عروسیم خالی بود !

بعد غش غش به شوخی خودش خندید .

سحر کف دستش رو به باسن اون کوبید .

 

– نیشت رو ببند ! … بچه ها گفتم قرمز

بپوشیم بهتره ها !

و فاطمه گفت :

– اون وقت بهمون می گفت گوجه فرنگی

!

 

عطیه آرنج آرام رو گرفت و حواسش رو

متوجه خودش کرد … پرسید :

– خب حالا بگو … کیا دعوتن عروسیتون ؟

– خیلی ها !

– بازیگر مازیگر هم دارید ؟!

– معلومه ! همه ی دوستای فراز هستن !

 

و اسم چند نفری رو برد … که باعث شد

آیلین و عطیه و پریسا همزمان هورا

بکشن ! پریسا گفت :

– من آب قند لازم شدم !

و نشست روی صندلی ! عطیه باز پرسید :

– مراسمتون آق بانو جداست یا مختلط ؟

 

– اول جدا هستن ! ولی آخر شب که جمع

خودمونی تر بشه … قراره دور هم جمع

بشیم !

ایدفعه فاطمه خواست چیزی بپرسه که با

باز شدن ناگهانی در …

فراز یک قدم داخل اومد … سرش پایین

بود و داشت به موبایلش نگاه می کرد .

احتمالا هنوز متوجه دیگران نشده بود …

 

یکدفعه تمام دوستان آرام صداشون رو بالا

بردند و شروع کردند به کل کشیدن … ! …

فراز به شدت از جا پرید ! … موبایلش افتاد

روی زمین و تقی صدا داد ! دوستای آرام

هنوز داشتند با کل کشیدن و جیغ و داد

از داماد استقبال می کردند … و آرام با

خنده به واکنش های فراز خیره شده بود !

 

فراز بلاخره نفس عمیقی کشید بعد

خندید . کف دستاش رو روی هم گذاشت

و گفت :

– خیلی ممنون ! خیلی ممنون !

و بعد خم شد و موبایلش رو از روی زمین

برداشت .

 

آرام به طرفش رفت و دستش رو گرفت .

– عزیزم … نفس عمیق بکش ! بهشون

عادت می کنی !

و بعد شروع کرد به معرفی دوستاش . فراز

خیلی مودبانه سری براشون تکون داد :

– خیلی خیلی خوشوقتم ! قدم رنجه

فرمودین ! … حالا عروس منو می دین که

برم ؟!

 

پریسا پرسید :

– کجا ؟

– سمت سفره ی عقد و اینا ! خانواده ها

منتظرن …

کیمیا گفت :

 

– آره ، بریم ! بریم ! خورشید داره غروب

می کنه … ممکنه دیر بشه !

فراز انگشت اشاره اش رو دور جمع

چرخوند :

– بریم ؟! … خیلی ببخشید … ولی شما

کجا ؟!

آیلین پشت چشمی نازک کرد و به

شوخی گفت :

 

– ایش … چه پررو ! … ما شروط ضمن

عقدیم ! باید همه جا باشیم !

فراز گفت :

– یه مقدار دیر کردین ! … چون یک سال

قبل عقدش کردم رفت !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
2 سال قبل

وایی چقد داره خوب میشهههه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x