رمان اردیبهشت پارت ۷۲

4.5
(33)

 

 

آرام سعی کرد لبخند بزنه … ! … دکتر پرسید :

 

– چند سالته عزیزم ؟

 

– بیست و سه سال !

 

– و چند وقته که ازدواج کردی ؟!

 

– فقط … چند ماهه !

 

دکتر سری تکون داد :

 

– از چند سالگی برای اولین بار پریود شدی ؟!

 

انگار کسی با مشت کوبید توی شکم آرام … نفسش بند اومد . باز کردن این مسایل کاملاً شخصی و زنانه در حضور فراز … خدایا ! انگار قرار نبود این داستان نحس تموم بشه !

 

– از سیزده سالگی !

 

خون زیر پوستش دویده بود و صداش به طرز مضحکی تو دماغی به گوش می رسید . دکتر سیدی باز پرسید :

 

– توی این مدت مشکل خاصی نداشتی که آزارت بده ؟ … پریودهای نامنظم … یا دردناک … یا طولانی ؟!

 

آرام لب هاشو روی هم فشرد و نگاه کوتاه و سریعی به سمت فراز انداخت …. و متوجه شد اون داره می خنده !

 

اگرچه کاملاً در صندلیش فرو رفته و چهار انگشتش رو مقابل دهانش گرفته بود تا لبخندش رو مهار کنه … ولی از چشم هاش شیطنت و خنده می بارید !

 

لابد فهمیده بود درد آرام چیه و چطور توی مخمصه گیر کرده !

 

آرام حتی بیشتر خجالت زده شد .

 

دکتر سیدی ته خودرکارش رو به آهستگی روی شیشه ی میزش زد تا حواس اونو جمع کنه .

 

– خانم حاتمی ؟!

 

آرام به سختی جوابش رو داد :

 

– همیشه مشکلاتی داشتم !

 

دکتر با چشم های صبور و منتظر بهش خیره موند … و آرام مجبور شد توضیح بده :

 

– دوره هام دردناک و طولانی هستن !

 

– رابطه های جنسی دردناکی هم داری عزیزم ؟!

آرام ساکت شد ! …

 

داغ شده بود … کسی انگار صورتش رو روی آتیش گرفته بود ! حس مرگ می کرد ! اون که هیچوقت رابطه ی جنسی نداشت … فقط یک بار ، با مرد مقابلش … و فوق العاده دردناک بود ! اینقدر زیاد که بعد از اینهمه مدت باز دردش رو بین پاهاش می تونست حس کنه .

 

فراز با صورتی که ناگهان جدی شده بود … کمرش رو از تکیه گاه صندلی جدا کرد و کمی به جلو خم شد :

 

– مشکل خانمِ من چیه دکتر ؟ … ممنون می شم زودتر توضیح بدین !

 

 

نگاه دکتر سیدی به آرومی چرخید به طرف فراز … . دست هاشو روی میزش درهم قفل کرد و گفت :

 

– لطفاً … چیزی نیست که لازم باشه نگرانش باشید ! خواهش می کنم خودتونو ناراحت نکنید !

 

فراز هیچی نگفت ، ولی نگاهش همچنان نگران و بدبینانه … دکتر توضیح داد :

 

– در تخمدانِ همسر شما یک کیست چربی مشاهده شده که خب … کمی انگار دیر به فکر درمان افتادید و رشد کرده ! ولی جای نگرانی نیست … احتمالاً با دارو حل می شه ! … اگر هم نشد ، با یک عمل کورتاژ !

 

فراز هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد … در یک لحظه سمی ترین و سیاه ترین افکار به ذهنش هجوم بردن و اونو از نفس انداختن . نفهمید دکتر چی توی چشم هاش دید که که به اون سرعت شروع کرد به توضیح دادن :

 

– ازتون خواهش کردم نگران نباشید ! آقای حاتمی … این یک مشکل زنانه ی رایجه !

همسرتون حتماً در جریان هستند !

 

نگاه فراز به سرعت متوجه آرام شد … که اونطور مچاله شده توی صندلی ، با یک دنیا حس بد … .

 

– عزیزم می تونی چند لحظه بیرون منتظرم باشی ؟!

 

آرام با اون چشم های درشت و معصوم نگاهش کرد … چشم هایی که قلب فراز رو از جا می کند … بعد سرش رو به آرومی تکون داد و از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد .

 

اون وقت فراز چرخید به سمت دکتر و با نگاهی جدی … جدی ترین نگاهِ تمام زندگیش … پرسید :

 

– هر چی … هر چیزی که هست … من می خوام که بدونم ! لطفاً دکتر !

 

دکتر اندکی شگفت زده لبخند زد :

 

– هیچی ! … واقعاً انتظار چی دارید ؟! … این یک کیست ساده است … با سرطان متفاوته ! من متوجهم که شما نگران سلامتی همسرتون هستید … ولی باور بفرمایید این مسئله جای نگرانی نداره !

 

سرش رو پایین انداخت و مشغلو یادداشت چیزی توی دفترچه اش شد … همچنان حرف هم می زد :

 

– فقط مراقبش باشید آقای حاتمی ! … داروهاش رو مرتب مصرف کنه و بعد از سه هفته باز هم بره سونوگرافی ! … هوای خورد و خوراکش رو داشته باشید … مراقب باشید استرس به خودش راه نده ! … و یک چیز دیگه …

 

سرش رو از روی دفترچه ی نسخه بلند کرد ، باز نگاه کرد به فراز و گفت :

 

– خانم هایی که تخمدان های کیست ساز دارن ، معمولاً ناچار می شن در دهه ی چهل زندگیشون ، جراحی کنن و تخمدان هاشون رو بردارن ! برای همین توصیه می کنم اگر می خواید فرزندی داشته بشید ، زودتر اقدام کنید !

 

 

فراز با گیجی پلک زد . فرزند داشتن از آرام ؟! …

 

هیچوقت به پدر شدن فکر نکرده بود … راستش بچه ها رو دوست نداشت … ولی فکر وجود یک بچه از نهانِ آرام … بهش اشتیاق و اضطراب شیرینی وارد می کرد .

 

دکتر سیدی برگه ی نسخه رو مهر زد و از دفترچه جدا کرد :

 

– سوال دیگه ای اگر هست … من در خدمتم !

فراز با چند لحظه مکث … پاسخ داد :

 

– نه … متشکرم !

 

و بعد از جا بلند شد .

***

 

هوای خونه خنک و مطبوع بود و بوی خوش و اشتها برانگیز غذا در همه جا موج می زد .

 

آرام نگاه کم فروغش رو در سرتاسر سالن تمیز و مرتب چرخوند . سمانه از آشپزخونه خارج شد … یک دست به کمر ، با همون نگاه بی اعتنای مخصوص خودش .

 

– سلام آرام خانم … خدا بد نده !

 

آرام کف دستش رو روی شکمش گذاشت ، که هنوز رگه هایی از درد آزارش می داد . لب هاشو با نوک زبونش تر کرد .

 

– سلام !

 

– بهترید ؟

 

– بله ، مرسی !

 

فراز آرنجش رو با ملایمت لمس کرد :

 

– عزیزم ، برو بالا … زیاد سر پا نمون !

 

آرام سرشو تکون داد و به سمت پلکان به راه افتاد . کمی درد داشت و حس ضعف می کرد و بدتر از همه ی اینها … ترس بود که توی دلش لم لمه می زد .

 

از پشت سر صدای فرازو می شنید که داشت با سمانه حرف می زد … ولی نمی تونست بفهمه چی دارن بهم می گن . اصلاً تمرکز حواس نداشت . وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست .

تختخواب مرتب شده … و ملحفه های خون آلود تعویض شده بودن .

 

آرام نشست لبه ی تخت ، ساق دستش رو روی شکمش فشرد و نگاه کرد به پاهای جوراب پوشیده اش … .

 

حال بدی داشت ! سردش بود … از درون می لرزید ! بدنش خسته شده بود و ذهنش هم … .

 

فراز وقتی از اتاق دکتر سیدی بیرون اومده بود ، حالت عجیبی داشت … ساکت ، آروم ، و انگار توی فکر ! آرام ازش پرسیده بود چی شده ، و اون گفته بود … هیچی ! فقط همین !

 

و بعد داروهاشو گرفته بود … و حالا خونه بودن !

آرام حال بدی داشت … ترس داشت ! واقعاً ترس داشت ! عجیب بود با اینهمه سختی توی زندگیش … و با اینکه دو بار اقدام به خودکشی داشت … ولی حس می کرد زنده بودن رو دوست داره !

 

در اتاق بی هوا باز شد … و فراز داخل اومد .

 

– اه … اینجا نشستی ؟ … پاشو برو دوش بگیر ، سر حال شی !

 

 

 

– اه … اینجا نشستی ؟ … پاشو برو دوش بگیر ، سر حال شی !

 

– دکتر بهت چی گفت ؟

 

آرام پرسید … بدون اینکه سرش رو بلند کنه یا تغییری توی حالتِ نشستنش بده . فراز کاملاً توی اتاق اومد و درو پشت سرش بست .

 

– هیچی ! … چیزی نگفت ! … فقط گفت مراقبت باشم تا داروهاتو مرتب استفاده کنی … و مراقب خورد و خوراکت باشم ! … و اینکه استرس نباید داشته باشی ! … و سه هفته ی دیگه …

 

آرام یهو زد زیر گریه … دستاشو گرفت جلوی صورتش های های شروع کرد به گریه کردن .

 

فراز غافلگیر از گریه ی اون … یک لحظه سر جا خشکش زد :

 

– آرام … چی شده ؟!

 

بعد جلو رفت و مقابل پاهای آرام زانو زد … ساق دست های آرام رو گرفت و سعی کرد دست هاشو از جلوی صورتش پس بزنه .

 

– چی شده عزیزم ؟ … عزیز دلم ! … من که بهت گفتم دکتر چی گفته ! … به حرفهای من اطمینان نداری ؟!

 

آرام هیچی نگفت … باز گریه کرد … و فراز توضیح داد :

 

– آرام باور کن ، به جونِ خودت که گفت جای نگرانی نیست ! گفت این یک مشکل رایج زنانه است !

 

– می شه منو ببری خونه ی مامانم ؟ … لطفاً … حالم خوب نیست !

 

فراز جا خورده و مات شده … یک لحظه دست های اونو رها کرد و کمی عقب کشید … انگار انتظار این درخواست رو از آرام نداشت !

 

– می خوای بری پیش مامانت ؟ … فکر می کنی نمی تونم حالت رو خوب کنم ؟

 

– فراز … تو رو خدا ! تو رو خدا !

 

باز هم هق زد … و فراز ناگهان از جا نیمخیز شد و روی لبه ی خوشخوابه نشست . سر آرام رو گرفت و کشید توی بغلش . آرام خواست عقب بره ، ولی فراز دست توی موهای نرمش برد و سرش رو چفت کرد به تخت سینه اش .

 

– هیش … آرام ! … آروم باش قشنگم ! … آروم باش حرف بزنیم ! …

 

آرام وحشت زده گریه اش قطع شد … دستش بی اختیار روی پهلوی فراز نشست و لباسش رو به چنگ گرفت . می تونست بوی بدن فراز رو بفهمه … و تپش قلبش رو …

 

– تو خسته ای … ترسیدی … من می فهمم ! … تو احتیاج داری که کسی مراقبت باشه ! … من اینو می فهمم !

 

دستش بین موهای آرام لغزید … و شقیقه اش رو لمس کرد … و گونه ی خیسش رو . قلب آرام داشت توی سینه اش ذوب می شد .

 

قلب آرام داشت توی سینه اش ذوب می شد . فراز ادامه داد :

 

– من مراقبت هستم ! … همیشه … همه جا … من کسی هستم که بلدم حالت رو خوب کنم !

 

– فراز … ولم کن ! … لطفاً ولم کن !

 

فراز سر خم کرد روی گوش آرام … موهای اونو به آرومی کنار زد … توی گوشش گفت :

 

– نمی ریم خونه ی مادرت … باشه ؟! با هم … کنار هم حالمون رو خوب می کنیم ! … می ری دوش می گیری و بعد میای پیش من ! … ناهار می خوریم … فیلم می بینیم ! باشه آرام ؟! … باشه ؟!

 

– فراز ولم کن ! ولم کن !

 

فشار دردناکی به سر و گردن آرام وارد شد … صورتش از درد درهم فرو رفت … و بعد فراز رهاش کرد … .

 

آرام به سرعت خودش رو عقب کشید . فراز دست کشید میون موهاش … چشم هاش رو برای چند لحظه بست و سعی کرد خودش رو آروم کنه .

 

– خب …

 

این خب رو کشید … بعد نگاهش با تنبلی چرخید و نشست توی صورتِ اندکی ترسیده ی آرام .

 

– چه فیلمی دوست داری نگاه کنی ؟

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– نمی دونم !

 

– نمی دونی ؟!

 

سکوت آرام … فراز لبخند زد :

 

– من انتخاب کنم ؟

 

آرام بزاق دهانش رو فرو بلعید و سرشو نامطمئن تکون داد . توی نگاه فراز حسی بود … حسی دیوانه وار و شکننده .

 

– نمی خوای دوش بگیری ؟

 

آرام از جا بلند شد و دو قدمی پساپس رفت … چقدر ترس توی دلش داشت ، از این مرد دو شخصیتی نامتعادل ! فراز با شیطنت و شرارت گفت :

 

– اگه کمک لازم داری … من می تونم …

 

آرام نموند تا بقیه ی جمله اش رو بشنوه … سریع چرخید و دوید توی حمام … صدای خنده ی اونو از پشت در می تونست بشنوه … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
2 سال قبل

مثل همیشه عالی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x