بلافاصله ته دلش خالی شد از گفتن این کلمه … ترسید که توهین بزرگی کرده باشه … ترسید به محسن بر بخوره … ولی وقتی محسن سرش رو آروم تکون داد … .
زانوهای آرام شروع کرد به لرزیدن … . روی لبه ی صندلی نشست و دستاشو روی زانوهاش مشت کرد و خیره به سرامیک های کف آشپزخونه … .
نمی تونست باور کنه … براش عجیب بود ! محال بود ! فراز حاتمی یک بچه ی نامشروع بود ؟ با اونهمه غروری که داشت … ! مادرش در عقد مرد دیگه ای بود ، وقتی اونو از هرمز باردار شد ؟!
آرام گیج بود و حس می کرد معنای کلمات رو درست نمی فهمه . محسن نگاهش کرد و پوزخند تلخی زد .
– چیه عروس خانم ؟ … بهش فکر که می کنی … چندشت می شه ؟!
– یک تجاوز بود ؟!
– فراز مطمئنه که یک تجاوز بوده ، ولی من … نه ، مطمئن نیستم ! اگه می دونستم تجاوزه ، به خداوندی خدا قسم این شهرو روی سر هرمزِ بی همه چیز خراب می کردم ! زجر کشش می کردم … ناموسش رو به گند می کشیدم ! به تک تک زن هایی که از خانواده ی حاتمی بودن تجاوز می کردم ! … ولی …
شونه های آرام لرزش خفیفی گرفتن . سر بالا برد و نگاهِ مبهوتش رو دوخت به چشم های محسن .
– این چیزی بود که فراز می ترسید باباش بهم گفته باشه ؟ … اینکه نامشروعه !
محسن چشم ریز کرد و با دقت خیره شد به میمیکِ چهره ی آرام … انگار که می خواست مچش رو بگیره … گفت :
– حق داشت بترسه یا نه ؟!
آرام نفس تندی کشید ، نمی دونست باید چی بگه … ولی نه ! هنوز گیج تر از اون چیزی بود که دقیقاً احساسش رو بشناسه … ولی مطمئن بود فرازو به خاطر نامشروع بودنش مقصر نمی دونه … مطمئن بود هیچوقت قرار نیست از این نقطه ضعف بر علیهش استفاده کنه .
– ارمغان هم …
محسن به سرعت وسط حرفش پرید :
– نه … ارمغان نه ! فقط فراز !
– بعد چی شد ؟
– بعد … افسردگی های مادرم شروع شد . کم حرف شد … کم اشتها … مدام گریه می کرد !
– چرا افسرده بشن ؟ … اگه واقعاً یه تجاوز نبوده …
– آدما وقتی از یه خواب خوش بیدار می شن ، می بینن هیچی واقعی نبوده … حالشون گرفته می شه دیگه ! نه ؟! … نمی دونم بین مادرم و هرمز چی گذشته … ولی می دونم … خب …
آرام درک می کرد . اینکه زنی شوهر داشته باشه و با مرد دیگه ای هم بستر بشه رو درک نمی کرد … ولی اینکه زنی به زیبایی و شادابی ستاره شوهری داشت بیست سال مسن تر از خودش … شاید اون هم حق داشت توی این داستانِ کثافت !
محسن ادامه داد :
– یادمه بارها تلاش کرد بچه رو قبل از اینکه به دنیا بیاد … سقط کنه !
می خواست فرازو سقط کنه ؟! … قلب آرام تیر کشید !
– بعد هم که به دنیا اومد … افسردگی مادرم بیشتر شد ! مریض تر شد ! فراز دو روزه بود که از مدرسه اومدم اتاقمون … مچ مادرم رو گرفتم ، وقتی بالش گذاشته بود روی صورت نوزادِ طفل معصوم …
بغض گرفت . آرام پرسید :
– پدرتون نفهمید ؟
محسن سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– ساده تر از اون چیزی بود که بفهمه !
– هرمز کجا بود ؟
– سر جای خودش ! … می رفت ، می اومد … اون هم فرار می کرد از این واقعیت که فراز پسرشه ! فقط وقتی شیرین تاج خانم فهمید …
مکثی کرد … لب هاشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید . آرام گفت :
– فراز یک بار برای من تعریف کرد که مادر بزرگش اونو دوست داشته !
– دوست داشت … ولی نه اون اوایل ! یک ماهی که گذشته بود ، دستور داد مادرم بچه رو ببره پیشش تا بهش چشم روشنی بده …
خندید … تلخ و هیستریک .
– باید می دیدی قیافه اش رو … چشمش که به بچه افتاد ، بلافاصله فهمید ! درسته که می گن بچه ها بیشتر شبیه پدرشون می شن تا مادرشون ، ولی فراز عین حاتمی ها بود … صورت هرمز رو داشت و رنگ چشمای ستاره رو ! اینجوریه که وقتی خدا مسخره بازیش بگیره …
آرام با درد چشم هاشو بست :
– آقا محسن … آقا محسن خواهش می کنم ! کفر نگید … خواهش می کنم ازتون !
محسن سکوت کرد . باز هم دست برد توی جعبه و سومین سیگارو برداشت و روشن کرد … دود غلیظش رو فرو بلعید توی ریه هاش … نگاه دوخت به نقطه ای پشت سر آرام .
– یک هفته ای که گذشت … شیرین تاج خانم بهانه ای گرفت و آقام رو از سرایداری خونه اش اخراج کرد . بعد هم دستور داد از اونجا بریم . ما هم رفتیم یه خونه ی کوچیک پایین شهر … بابام بعد از مدتی توی کارخانه ی رب سازی کار پیدا کرد . وضع مالیمون بد شد … بعضی شبا گشنه می خوابیدیم ! بچه ونگ ونگ می کرد از گرسنگی … مادرم از غصه و افسردگی شیرش خشک شده بود ، نمی تونست سیرش کنه ! براش مهم هم نبود ! بعد دو سال هم ارمغان به دنیا اومد !
آرام چیزی نگفت … داشت به اون نوزاد گرسنه و بیچاره ای فکر می کرد که هیچ کسی رو توی دنیا نداشت . توی سرش پر از گریه ی اون بچه شده بود . دوست داشت اون بچه رو بغل می گرفت و می بوسید و اینقدر توی بغلش تکون می داد تا می خوابید … ای کاش می تونست !
رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود … محسن با محبت گفت :
– حالت خوب نیست ! یه خرده از این شکلاتِ توی لیوانت رو بخور ، بهتر بشی !
آرام جرعه ای از شکلات داغ رو نوشید و بغضش رو همراه با مایعِ شیرین و نیمه گرم پایین فرستاد .
– بعد چی شد ؟
– بعدش … هیچی ! زندگی می گذشت ، با بدترین و مزخرف ترین حالت ممکن ! حالا دیگه دو تا بچه توی خونه بودن که ونگ ونگ می کردن ! مادرم افسرده و روانی بود ! بچه ها آویزونش می شدن … عصبانی می شد ! بعضی وقتا چند ساعتی اونا رو به امان خدا ول می کرد و می رفت می چپید توی اتاق یا آشپزخونه ! من از همون وقتا یاد گرفتم که باید مراقب این دوتا بچه باشم … باید ، واگرنه می میرن ! ارمغان آروم تر بود … ولی فراز پدرمو در می آورد ! از دامن مادرم آویزون می شد ، هی سعی می کرد یه کاری کنه تا توجهش رو جلب کنه ! نمی تونست … عصبانی می شد … موهای مادرمون می کشید ، گلدونا رو می شکست … بعد از آقام کتک می خورد ! سه سالی که گذشت … آقام توی کارخونه از ارتفاع پرت شد و مرد ! بعدش یه جیره مواجب ناچیزی بهمون می دادن که کفاف زندگی رو نمی داد ! از همون وقتا رفتم سراغ خلاف … می دونستم تا گرگ نشم ، این وضع درست بشو نیست ! از مادرمون هم قطع امید کرده بودم !
– خانواده ی حاتمی کی اومدن دنبال فراز ؟
– وقتی هفت ساله بود به گمونم … یک روز در خونه مون رو زدن . مادرم درو باز کرد … شیرین تاج خانم اومد تو ! بچه ها توی حیاط وسط خاک و خل دست و پا می زدن ! فراز عین یه توله سگ ولگرد کثیف بود ! شیرین تاج خانم حتی یک کلمه هم حرف نزد با مادرم … فقط دست بچه رو گرفت و با خودش برد !
– مادرتون هیچ کاری نکرد ؟ نخواست بچه اش رو نگه داره ؟!
هر چند بعید می دونست … ستاره ی بی رحم تونسته بود از شر بچه ی نامشروعش راحت بشه ! لابد احساس خوشبختی می کرد ! محسن پوزخندی زد :
– هیچ کاری نکرد … فقط یک هفته بعد تصادف کرد و مرد ! … به گمونم خودکشی بود ! … بهرحال ، دیه ی خوبی به من و ارمغان رسید !
چقدر بی احساس در مورد مرگ مادرش حرف می زد ! شونه های آرام ارتعاش خفیفی گرفت . محسن ته سیگارش رو پرت کرد توی زیر سیگاری … تکیه زد به پشتی صندلیش و گوشه ی چشم هاشو با خستگی مالید . آرام باز پرسید :
– بعدش چی شد ؟ فرازو دوباره کی دیدین ؟
– علاقمند شدی به داستان زندگی فراز ؟ قراره بعداً براش کاری انجام بدی ؟
آرام مکث کوتاهی کرد … بعد صادقانه گفت :
– ای کاش می تونستم !
– می تونی ! … تو تنها کسی هستی که می تونی کاری انجام بدی !
آرام جا خورده بود ، انگار از خلسه ای خارج شده باشه … تکونی خورد و بعد کمی عقب نشست . محسن بر عکس اون ، کمی خم شد روی میز … نگاهِ عمیق و پر نفوذش رو دوخت توی چشم های آرام … ادامه داد :
– ببین عروس خانم … من نمیخوام از احساساتت سو استفاده کنم و برای فراز ترحم بخرم … چون ترحم به درد این بچه نمی خوره ! اگر هم فراز بفهمه این چیزا رو برات گفتم عین سگ شکاری عصبانی می شه ! … ولی تو باش و وجدانت … تا حالا فکر کردی همه ی آدما توی این دنیا رسالتی دارن برای اینکه انجام بدن ؟! … شاید رسالت تو همین باشه … که فرازو نجات بدی !
آرام تکه و پاره نفسی گرفت … باید چی می گفت ؟! شبیه آدم های پاتک خورده بود … گیج و گیج و گیج … محسن چی داشت می گفت برای خودش ؟! … فکر کرده آرام متولد شده تا فراز رو خوشبخت کنه ؟!
– فراز … در حق من بدی کرده !
– اشتباه کرده … آدم بوده ! همه ی آدما اشتباه می کنن !
– اشتباهات پشت سر همش …
محسن سرش رو تکون داد :
– فراز آدم بدیه … سالم نیست ! مریضه ! از بچه ای که مادرش بارها سعی کرده اون بکشه ، توقع چی داری ؟! من امشب قلب این پسرو پیشت باز کردم تا بفهمی ! یه قدم به سمتش بردار … ببین برات چیکار می کنه !
آرام چیزی نگفت … در موقعیتی نبود که بخواد زیاد با محسن بحث کنه . چند ساعت پیش توی تنهایی خودش احساس کرده بود شعله ی شمعی درون قلبش روشن شده … و حالا که کودکی فراز رو می دونست … دیگه نمی تونست از نفرت حرف بزنه . نه دیگه حداقل به قاطعیت قبل .
محسن نفس عمیقی کشید … جعبه ی سیگار و فندکش رو از روی میز برداشت و از جا بلند شد . نگاه آرام هنوز هم روی میز جا مونده بود … بعد صدای محسن رو شنید :
– فرازو دوست داشته باشه عروس خانم ! … باور کن هیچ کسی توی دنیا اندازه ی اون ، نفسش بند نفست نیست !
و بعد رفت … و آرام بی نفس رو تنها گذاشت … .
***
***
ساعت دوی ظهر بود که ارمغان و همسرش اومدن به خونه شون . ارمغان دست هاشو دور گردن فراز حلقه کرد و گونه اش رو بوسید … انگار عزیزش رو بعد از سالها پیدا کرده !
آرام حالا حتی با ارمغان احساس همدردی می کرد !
بعد از اون دیگه هیچی نبود . همه سعی می کردن عادی رفتار کنن و وانمود کنند هیچ اتفاقی نیفتاده . حرف های معمولی بینشون زده شد و ناهار در فضایی کسل کننده و خواب آور صرف شد .
شاید مهیج ترین قسمت اون روز ، وقتی بود که ارمغان پای میز غذا حالت تهوع گرفت و برادرهاش فهمیدن که اون بارداره .
آرام نگاه مات و مبهوت فراز رو از دست نداد … وقتی این خبر رو از دهان افشار شنید . حالتی گرفت که انگار اصلاً خوشحال نشده بود . ولی بعد با چشم غره ی محسن به خودش اومد و سعی کرد با تبریک کوتاهی خودش را عادی نشون بده … هر چند موفق نشد .
ساعت هشت شب بود که آرام فارغ از همه چی توی آشپزخونه اش … کف زمین زانو زده بود و ظرف های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی می چید .
دو ساعتی بود که مهمونا رفته بودند . هنوز سر شب بود ، ولی آرام به شدت احساس خستگی می کرد . می خواست هر چه زودتر کارهاشو سر و سامون بده و بعد بره و بلاخره بخوابه .
فراز توی آشپزخونه اومد و آروم نگاهش کرد .
– کمک لازم داری عزیزم ؟
آرام دستش رو جلوی دهانش گرفت و خمیازه ای کشید … پاسخ داد :
– نه ، فقط ظرفا رو می چینم و می رم … خیلی خوابم میاد !
و باز هم خمیازه ی دیگه ای . فراز گفت :
– بذار من انجام بدم … تو برو بخواب !
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد … دیگه چیزی نمونده بود تموم بشن ظرف ها . فراز همون وسط آشپزخونه ایستاد و نگاهش کرد … آرام سنگینی نگاهش رو می تونست روی شونه های خسته اش احساس کنه . بشقابی رو توی قفسه ی ماشین گذاشت … و با احتیاط پرسید :
– خوشحال نشدی از اینکه … قراره دایی بشی ؟
فراز پوزخندی زد :
– خوشحالی من مهم نیست !
– البته که مهم نیست ! … ولی خب بیشتر آدما توی این موقعیتا خوشحال می شن !
فراز چند لحظه ای سکوت کرد … بعد یکی از صندلی های پشت میز رو عقب کشید و نشست . آرام نگاهش به ظرف های کثیف بود ظاهراً … ولی همه ی حواسش پیش فراز .
– از نظر من … این وحشتناکه !
– چرا ؟!
– نمی دونم ، ولی فکر اینکه موجودی به ضعیفی و بی دفاعی یک بچه توی این دنیای کثیف رها بشه … وحشت آوره !
ممنون خیلی قشنگ بود فقط میشه امروز ۳ تا پارت بزارین؟
ممنون میشم