رمان الهه ماه پارت 140

4.3
(36)

 

 

ماهک زیر لب نامش را صدا میزند..

یاسین متوجه چشمان خیسش میشود و خیلی زود سعی دار فضا را تغییر دهد که

که با خنده سر خم میکند..

 

 

_ برای اولین بار تو عمرم حرفام تاثیر گذار بود نه.. ؟

فقط میخواستم اشکتو درآرم که موفق شدم…

 

 

ماهک به خنده می افتد..

مشت محکمی به بازویش میکوبد و یاسین فرز عقب میکشد..

 

_آی وحشی..

 

ماهک با پشت دست اشکش را میگیرد و با نیم نگاهی به موبایلش غر میزند:

 

 

_حالا حتماً لازم بود اون زیر تگم کنی..

همه ریختن تو پیجم..گوشیم هنگ کرده روشن نمیشه..

 

 

یاسین مجدد لیوانش را از روی سینک بر میدارد و خونسرد به سمت یخچال میرود..

 

_مگه خصوصی نیست پیجت..؟

 

_چرا ..

 

_ خوب بزار درخواست بدن بخیل..

به جاییت بر نمیخوره که..

 

ماهک جیغ میزند

_یاسین..

 

خبیث میخندد..

 

 

_ طفلک مردم حق دارن …

بیچاره ها کنجکاو شدن ببینن این فسقل مو طلایی کیه که سام آریا دست انداخته دور کمرش و برعکس همیشه که در مواجهه با دخترا نمیشه با یه من عسل قورتش داد یه لبخند ریزی هم رو لبش داره…

 

 

ماهک با حرف هایش نگران به میز تکیه میدهد..

 

این پسر با دیوانگی هایش آخر کار دستشان میداد..

 

 

 

 

 

_اونهمه عکس از اونشب چرا باید همین یکی رو بذاری که دست سام دور کمرمه …

 

_خوبه خودت دیدی عکسارو..

نکنه انتظار داشتی اون عکسی رو بذارم که از پشت تو بغل سام بودی و یواشکی زیر گوشت پچ پچ میکرد..

 

 

ماهک پر استرس لب میگزد:

_اگه ناراحت بشه..؟

 

یاسین در یخچال را باز میکند پارچ آب را بر میدارد و لیوانش را پر میکند..

 

_از خداشم هست اتفاقاً..از این به بعد دستش باز تر میشه.. حالا الاناست که پیداش بشه..

خودت میفهمی..

 

ماهک گیج سر خم میکند..

 

_دستش باز تر میشه..؟

منظورت چیه..؟

 

یاسین با لبخند و چشمانی که از شیطنت زیاد برق میزند بد جنس سر تکان میدهد..

 

_بزار خودش بیاد حالا عملی بهت توضیح میده..

 

ماهک خنگ سر تکان میدهد:

_چیو..؟

 

یاسین به قهقه میخندد:

_بیخیال..فراموشش کن..

 

میگوید و لیوان را به لبش نزدیک میکند..

جرعه ای از آب می‌نوشد و همینکه بر میگردد تا برای گذاشتن پارچ در یخچال اقدام کند

چشمش به انار های تازه سرخ و رسیده ای که در یخچال چیده شده بود می افتد ،چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد میشود و از شدت شوک محتویات دهانش را به شدت بیرون می‌پاشد

 

_یا صاحب وحشت..

 

 

صدای بلندش ماهک را درجا میپراند ..

_چی شد…؟

 

_دختر تو عقلت و از دست دادی..؟این چیه تو یخچال..؟

 

ماهک با انزجار به میز و یخچالی که از ذرات آبی که از دهانش بیرون پاشیده بود خیس شده بود اشاره میکند..

_چی میگی یاسین.. اه گند زدی به اینجا..

 

 

_ تو چرا حرف گوش نمیدی ماهک…؟

 

 

 

 

دست پیش میبرد ظرف انار را از یخچال بیرون میکشد و بد عنق غر میزند..

 

_من که یه بار بهت گفتم سام از این میوه متنفره..

نمیگی بیاد خونه و اینو تویخچال ببینه چه الم شنگه ای به پا میشه..

 

 

ماهک دهان باز میکند تا حرفی بزند که یاسین در سطل زباله را باز کرده و همینکه میخواهد انار های درون ظرف را داخل آن خالی کند ماهک متوجه قصدش میشود ؛

سریع به طرفش خیز برمیدارد و تقلا میکند تا ظرف را از دستش بیرون بکشد..

 

 

_داری چیکار میکنی دیوونه ..؟نریزشون دور ..؟

اونا مال منه…

 

یاسین درحالیکه سعی دارد ماهک را از خود دور کند میغرد..

 

_دیوونه تویی که حرف گوش نمیدی و با وجود اینکه از حساسیت سام خبر داری بازم همچین چیزی و تو یخچال گذاشتی..

اتفاقاً خیلی خوب میدونم مال توئه و برای همین میخوام بریزمشون دور..

 

ماهک حرص میزند:

_یــاســین…

 

یاسین بی توجه گردن میکشد:

 

_ نمیفهمم پس این شکوفه تو این خونه داره چیکار میکنه..؟

بگیم تو عقلت نمیرسه..اونم نمیدونه که نباید اینارو جلوی چشم سام بزاره…

شاید من اصلاً نمیومدم تو این خونه اونوقت چی..؟

 

 

ماهک عین یک گربه ی وحشی دست یاسین را چنگ میزند  و تقلا میکند ظرف را سمت خود بکشد…و عصبی جیغ میکشد..

 

_ اینارو سام خریده برام احمق ..؟

به خدا اگه ول نکنی میرم به سام میگم اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی…

 

 

یاسین انگار به گوش هایش شک میکند که با حرف ماهک شوکه ظرف را رها کرده و ماهک که انتظارش را نداشت به عقب پرت میشود..

 

چند انار از داخل ظرف روی زمین پرت میشود و یاسین بی توجه زمزمه میکند

 

_چی‌…؟

 

 

 

 

ماهک حرصی زیر لب به او فحش میدهد و با چشم انارهایش را که هر کدام یک طرف افتاده بود دنبال میکند…

 

_ انارای نازنینم ریخت..به خدا میکشمت یاسین..

 

 

_گفتی اینارو کی برات خریده ..؟

 

_گفتم که سام…

اگه باور نمیکنی میتونی بری از شکوفه بپرسی..

 

یاسین ماتش میبرد..

_داری دروغ میگی..؟

 

ماهک پر حرص رو بر میگرداند..

_برو بابا..

 

 

_ اینطوری میگی که نریزمشون دور مگه نه..؟

 

_ فکر کردی میزارم همچین کاری کنی..

 

_ بیا و بگو که دروغ گفتی ..

سام محاله همچین کاری کنه…

 

ماهک بی حوصله روی زمین خم میشود تا انار ها را از زیر دست و پایش جمع کند..

 

_هرجوری دلت میخواد فکر کن..

پاتو بکش کنار انارام زیر پات له شد..

 

یاسین باور نمیکرد چیزی که شنیده بود حقیقت داشته باشد..

شوکه گامی به عقب بر میدارد..

 

ماهک دستش را به میز میگرد تا بلند شود که با حس خیس بودن سطح آن چهره اش با انزجار درهم میشود ..

 

 

_اَیی اینجام که خیسه یاسین..

گند زدی به همه جا با اون آب خوردنت..مگه چقدر آب تو دهنت بود که اینطوری پاشیدی به درو دیوار….؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x