رمان الهه ماه پارت 169

4.1
(55)

 

 

سهیل از پشت سر داد میزند..

 

_وایسا وزه..بگیرینش..

 

 

غزاله شتاب زده میخواهد از کنارشان عبور کند که ستاره پیش دستی کرده دست می اندازد کلاه لباسش را میگیرد و او را عقب عقب به سمت خود میکشد..

 

 

_وایستا ببینم..کجا گازشو گرفتی داری میری..

 

_آفرین ستاره همونطوری اونجا نگهش دار ..نزار در ره..

 

 

امیر است که خوشحال می‌گوید و به محض اینکه برای گرفتن غزاله دست دراز میکند ستاره لگدی به ساق پایش میزند…

 

_دستتو بکش عقب ببینم بزغاله…

 

صدای داد امیر همزمان میشود با سنگر گرفتن غزاله پشت ماهک..

 

 

_مثل آدم رفتار میکنید یا حالیتون کنم…

ملت دارن نگامون میکنن بیشعورا..

 

 

سهیل دستش را به گردنش میکشد و مانند کودکانی که قصد تبرئه خود را دارند به غزاله اشاره میکند…

 

_این بود که اول شروع کرد..

 

_داره دروغ میگه ستاره ..

 

_عه عه عه من دروغ میگم ..تو نبودی که گفتی..

 

ستاره با انزجار چهره درهم میکشد..

 

_بابا خفه شید دیگه اَه.. حالم و بهم زدید با بچه بازیاتون…

 

ماهک بی حال به سر و کله زدنشان میخندد..

با تمام شیطنت ها و لودگی هایشان

برایش عزیز بودند

عزیز و دوست داشتنی ..

گاهی با خود فکر میکرد که اگر آنها نبودند

باید چه میکرد..

محال بود بتواند این شرایط را ،

دوری از او را

این دردی که در سینه اش هر لحظه جانی دوباره میگرفت را تاب بیاورد..

 

از همان ابتدا که آنها را دیده بود

بدون هیچ گاردی

بی چون و چرا حضورشان را کنار خود پذیرفته بود…

 

انگار که مدت ها بود جای خالیشان را در زندگی اش حس میکرد…

 

حس خلائی که با دیدن آنها به طرز معجزه آسایی در وجودش پر شده بود…

 

 

دوستانی که بعد از شنیدن خبر گم شدنش حتی حاضر نشدند در کلاس هایشان شرکت کنند و ترمشان را همانطور نصفه نیمه رها کرده بودند

 

رها کرده بودند تا او برگردد ..

 

برگردد و دوباره…

باهم

در کنارهم

از نو شروع کنند…

 

با نفسی عمیق سر خم میکند که زمزمه ی بچه ها بلند میشود..

 

_پسر اونجارو ..ببین کی اومده..

 

جمله ی امیر بلافاصله نگاه کنجکاو بقیه را به اطراف میکشاند..

 

 

 

 

_کی..کوش ..کجاست..پس چرا من نمیبینمش..؟

 

_چون چشمای کورتو وا نمیکنی..

 

ستاره طبق معمول میتوپد و غزاله ریز میخندد..

 

_ماهک پاشو برو که احضار شدی

 

ماهک رد نگاهشان را دنبال میکند و با دیدن سپهر که دست به سینه با فاصله از آنها ایستاده بود ناخودآگاه لبخند میزند و به طرفش میرود..

 

_سپهر..

 

سپهر تکیه اش را از ماشین میگیرد…

 

_جون سپهر..

 

ماهک از دوستانش فاصله میگیرد و به محض رسیدن به او در آغوشش فرو میرود..

 

 

در آغوش اویی که در این یک ماه عجیب به وجودش خو گرفته بود

 

 

ذهنش پر میکشد به یک ماه پیش..

 

 

درست فردای روزی که به خانه اش برگشته بود..

 

 

 

با تمام تردید هایی که برای‌ پرسیدن سوالش داشت زمانی که هردو در ماشین تنها بودند بلاخره دلش را به دریا زد و پرسید سوالی را که مثل خوره درحال خوردن جانش بود…

 

 

لب باز کرد و پرسید نسبتشان را و جوابش…

 

جوابش تا مدت ها ذهنش را درگیر کرده بود و ارزش او را برایش چند برابر..

 

 

 

 

تازه آنجا بود که فهمید دلیل آنهمه قاب عکسی که از او و خودش به در و دیوار اتاقش دارد چیست..

 

 

تازه به عمق محبت و صمیمیتی که در گذشته بینشان جریان داشت پی برده بود و این علاقه و محبت عمیق چندان هم عجیب نبود زمانی که ظرف همین مدت کم اینگونه وابسته اش شده بود

 

 

 

《_ت..تو کی هستی..؟

 

با تنی لرزان میپرسد و او با سوالش انگار به خنده می افتد که به آرامی چشم از مسیر پیش رویش برمیدارد و تای ابرویی بالا می دهد..

 

 

از نوع نگاهش دست و پایش را گم میکند که دستپاچه لب میزند..

 

 

_م..منظورم ..منظورم اینه که..

 

 

_چه نسبتی باهات دارم..؟

 

جان کندنش را برای کامل کردن جمله اش که دیده بود خود زودتر به کمکش شتافته بود

نفس حبس شده اش را یکباره بیرون میفرستد و

در انتظار پاسخ رو به چهره ی خونسردش حین رانندگی سر تکان میدهد ..

 

_میدونم برای پرسیدن همچین سوالی یکم دیره ولی خیلی منتظر موندم تا شاید خودتون حرفی در این باره بزنید اما کسی از نسبتی که شما با من دارید چیزی نگفت..

 

سپهر در سکوت میراند و او با طاقتی طاق شده بی صبر میخواهد لب به اعتراض باز کند که او با جدیت لب میزند ..

 

 

_پدرتم..

 

 

شوکه پلک میزند

انتظار شنیدن هرچیزی را داشت غیر از این واژه که در همان حالت وا میرود…

 

 

_پدرم..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

این یکی رو تازه شروع کردم🤗خودمونیم,اینو دیر به دیر میگزارید.🙈ولی یه دو سه پارته که داره خوب میشه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x