رمان الهه ماه پارت 175

4.4
(74)

 

 

 

 

 

بدون کوچک ترین اعتنایی به صدا زدن های رهام و یاسین از شرکت بیرون میزند و بلافاصله وارد آسانسور میشود..

 

یاسین سراسیمه عقب گرد میکند..

از عمد ساعت را اشتباه گفته بود تا او را راضی کند پیش از به پایان رسیدن تایم کاری به خانه برگردد …

 

تا بلکه کمی هم که شده استراحت کند و حالا با این گندی که زده بود..

 

میدانست محال است با این حال و روز به خانه برگردد…

 

 

با عجله وارد اتاقش میشود و همزمان با چنگ زدن سویچش از روی میز سمت منشی میرود..

 

 

_خانوم احمدی من باید برم..حواستون به شرکت باشه بعد از اینکه بچه ها رفتن درارو قفل کنید و کلید و تحویل نگهبانی بدید ….

 

 

میگوید و بدون آنکه اجازه حرف زدن به دخترک دهد

به همراه رهام شتاب زده از شرکت خارج میشوند..

 

 

به محض ورود به پارکینگ ماشین سام را میبیند که با سرعت از پارکینگ بیرون میزند..

 

به طرف ماشینش میدود و صدایش در فضای پارکینگ اکو میشود…

 

_ زود باش رهام زودباش ..ت

 

 

شتاب زده سوار ماشین میشود و همزمان رهام نفس زنان طرف دیگر جای میگیرد..

 

 

_میدونی کجا میره..

 

 

یاسین ماشین را به حرکت در می آورد …

حدسش آن قدرهام سخت نبود..

 

 

_فقط خدا کنه که اشتباه کرده باشم..

 

 

_پس تو هم همون فکری و میکنی که من میکنم..

 

یاسین با نگرانی سر تکان میدهد …

 

 

_ خدا خودش به خیر بگذرونه…

 

 

 

 

صدای زنگ موبایلش که در فضای ماشین میپیچد با مکث نگاهش را از ورودی دانشکده میگیرد …

 

 

دستش را داخل جیب اورکتش فرو میبرد ؛

موبایلش را بیرون میکشد و با نیم نگاهی به شماره ی یاسین بدون مکث تلفن را خاموش میکند…

 

 

موبایل خاموشش را میان انگشتانش میفشارد و بی حوصله روی صندلی کناری پرت میکند..

 

پلک میبندد نفس عمیقش را پرصدا بیرون میفرستد و

بی حال سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد

در همان حال برمیگردد و نگاه بی رمقش را مجدد به ورودی پر رفت و آمد دانشکده میدوزد…

 

چند دقیقه بود که منتظرش ایستاده بود…؟

 

حساب ساعت و زمان از دستش در رفته بود..

 

در این یک ماه کارش همین شده بود …

 

که برای دیدنش..

 

برای رفع دلتنگی ..

 

بیاید جایی که او هست ..

 

گوشه ای به انتظار بشیند و

 

شده حتی از دور..

 

با فاصله..

 

او را ببیند..

ببیند و این دلتنگی را..

 

این دردی که به جانش نشسته بود را هربار تازه تر کند یا به دیدن عکس و فیلم هایی که از او داشت دل خوش کند…

 

 

نگاهش را میان دختر و پسرهای جوان دم دانشگاه میگرداند و او را که نمیبیند

 

مچ دستش را بالا میاورد و نگاهش را به عقربه های ساعت مچی اش میدوزد…

 

 

دقیقاً پانزده دقیقه از تایم آخرین کلاسش گذشته بود و ..

 

چرا هنوز بیرون نیامده بود..؟

 

 

 

 

نگرانی در جانش رخنه میکند..

 

 

تکیه اش را از صندلی میگیرد..

 

دست چپش را دور فرمان حلقه میکند و دست آزادش را به یقه ی پیراهنش میرساند..

 

چند دکمه ی بالایی را باز میکند و

کجا مانده بود..؟

 

 

چرا بیرون آمدنش انقدر طول کشیده بود..؟

 

فکرش یکسره درگیر است و

بیش از آن تاب نمی آورد…

 

بدون آنکه بفهمد دارد چه میکند..

 

بدون آنکه به عواقب کارش فکر کند..

 

دستش را روی دستگیره در قرار میدهد و با یک حرکت از ماشین پیاده میشود‌..

 

 

پیاده میشود و همینکه میخواهد قدم به آن طرف خیابان بگذارد او را میبیند..

 

 

میبیند که چگونه خسته وگرفته از دانشگاه بیرون میزند ..

 

نفس حبس شده اش را با آسودگی از سینه بیرون میفرستد و گامی به عقب بر میدارد..

 

تتها بود..؟

 

کنار ماشین می ایستد و دلتنگ به صورتش زل میزند..

 

به بینی سرخ از سرما و

نگاه خسته و بی رمقش..

 

 

همان لحظه دختری با عجله خود را به ماهک میرساند و کنارش قرار می‌گیرد…

 

نباید ولی دلش برای طلایی های ریخته روی پیشانی دخترکش میرود‌‌‌

 

کنار ماشین می ایستد و

هیچ توجهی به هیاهوی اطرافش ندارد…

 

می ایستد و خیره به او نگاه میکند..

 

به لبخندی که محو و کمرنگ به لب دارد..

 

به حالت نگاه و چشمانش…

 

به حرکت دستانش زیر موهایش..

 

 

به مردمک های خندانش خیره به دوستانی که اطرافش میگردند…

 

می ایستد و نگاه میکند و اوست که ثانیه ای بعد سرش را بر میگرداند…

 

لب هایش آنی به لبخندی لطیف کش می آید و فرو رفتنش در آغوش مردی را میبیند که این روزها قاتل جانش شده بود و از درون فرو میریزد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

خوب و عالی,ولی کاش یه کم زود به زود پارت داشتیم.😊

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x