رمان الهه ماه پارت ۱

4.1
(39)

 

 

سام آریا منش که دست سر نوشت جسم غرق خون دختری رو سر راهش قرار میده ..

 

دختری که قربانی یه کینه ی قدیمی شده و تو این تصادف حافظه اش و از دست داده و سام مجبور میشه تا پیدا شدن خانوادش از ماهک تو خونه ی خودش نگهداری کنه ..

 

غافل از اینکه پدر و مادرش به خاطر توطئه ای که براشون چیدن تو خارج از کشور ممنوع الخروج شدن و مدت ها هیچ خبری از دخترشون ندارن تا اینکه ….

*******

 

 

 

 

مقابلش می ایستد و با لبخندی پر از ناز دور خود میچرخد ..

 

_چطور شدم..؟

 

پسر یک قدم به سمتش بر میدارد و دستانش روی پهلو های ظریفش مینشیند.‌..شیفته و عاشق از زیبایی بی اندازه اش زمزمه میکند..

 

_ماه شدی..

 

دخترک شیطان شده سر خم میکند و با ناز لب میزند..

 

_همون لباسیه که گفتی عاشق اینی که یه بار تو تنم ببینش..‌

خیلی خوشگله ..میخوام تو مهمونی امشبم همین و تنم کنم..

پسر از لحن پر از نازش دلش میرود..

 

_فکر کردم فقط قراره برای من بپوشیش ..

 

_اولش آره ولی حالا که دیدم چقدر بهم میاد

دلم نمیخواد فقط تو خونه بپوشمش..

 

پهلو های دختر زیر فشار دستانش به گز گز می افتد..حرصی لب میزند..

 

_چرا اتفاقاً ..عوضش میکنی..!!

 

دختر شیطون ابرو بالا میندازد و با یک حرکت دست پسر را از کمرش جدا میکند و عقب میرود ..

 

_عوضش نمیکنم..

 

کلافه صدایش میزند..

 

_ماهک..؟

 

دخترک تخس سر تکان میدهد.. دلش اذیت کردن میخواست ..

دلبری کردن ..!!

 

همچنان روبه سام آهسته عقب عقب میرفت و پسر هم قدم به قدم فاصله بینشان را پر میکرد …

 

_وایستا سر جات..

 

_نمیخوام

 

لجبازی های دخترک عاصیش میکند که با حرص شیرینی زیر لب نفس میزند ..

 

_عروسک..؟

 

دخترک دلش برای عروسک صدا زدن هایش میرود … اما کوتاه نمی آید

 

_قبول نمیکنم.. لباسم خیلی خوشگله.. ..

 

_مطمئنی..؟

 

دخترک لبخند لرزانی میزند..قلبش از هیجان تند میزد..

 

_اهوم میخوام امشب..

 

هنوز حرفش کامل خارج نشده که پسر با خیز بلندی به طرف دختر میدود و زیر لب زمزمه میکند..

 

_خودت خواستی

 

دخترک هیجان زده جیغ میکشد و فرار میکند..

پسر به دنبال معشوقه ی ماه روی زیبایش در باغ میدود .. طنین خنده های گیرایش میان درختان بیش از هر وقتی دل از او میبرد و وجودش را لبریز از عشق و خواستن میکند ..

 

بی طاقت از دلبری های عروسکش گام بلندی بر میدارد و در یک حرکت دستش را میگیرد و او را به سمت خود میکشد ..دخترک که انتظارش را نداشت ناغافل تاب میخورد ، بر میگردد و تخت سینه ی ستبر و عضلانی اش جا گیر میشود.‌.

 

پسر راضی از این فاصله ی کم خیره در چشمان خمار زمردی رنگ معشقوقه ی دلربایش دستانش را آهسته بالا میکشد و کمرعریانش را لمس میکند

 

_از کی فرار میکنی..؟

 

حس گرمای دستانش مهر داغی بود که بر تیره ی کمر دختر مینشست و لرزی که به تنش مینشاند ..

هیجان زده بود.. قلبش با شدت خود را به قفسه ی سینه اش میکوبید…

 

و زبانش ..

 

اَمان از زبانش که انگار از این فاصله کم بند آمده بود..

صدای بمش اینبار بی انعطاف بود و متعصب..

 

_از منی که اول و آخرش جات تنگ آغوش خودمه..؟

 

دختر نفس لرزانش را بیرون میدهد و چشم میبندد..

 

پسر سرش را پایین میکشد درست وسط گودی گردنش و مست از بوی خوش پوست لطیفش نفس عمیقی میکشد ..

 

چشم میبندد پوستش را بین لب هایش قرار میدهد و محکم میبوسد..دختر از درد توام با لذت به ضعف می افتد

 

_آخ

پر حرص لب میزند..

 

_بوسه هام درد داره برات..؟

دختر سعی میکند لرزش صدایش را کنترل کند اما

انگار چندان موفق عمل نمیکند…

 

_سام..؟

 

_جانم..؟

 

_دوست دارم..

 

پسر چشم باز کرده و سرش را بالا میاورد

 

_چی ..؟

 

دخترک گوشه ی لبش را با طنازی میگزد..

_هیچی

 

_تکرارش کن ..؟

 

دختر سرش را روی شانه خم کرده و با انگشتان ظریفش مشغول بازی کردن با دکمه ی پیراهنش میشود..

 

_چیزی نگفتم..

 

پسر حرصش میگیرد از این خیره سری هایش و در عین حال ضعف میزند برای این طنازی های زیبا روی مقابلش ..

 

طاقت از کف داده سر خم میکند و حریصانه لبانش را به کام میکشد..

 

دخترک مست لذت از به آتش کشیده شدن لب هایش چشم میبندد دستانش بالا میاید و دور گردنش مینشیند و همراهیش میکند..

 

دقایقی بعد در حالی که هردو نفس نفس میزدند از یکدیگر جدا میشوند..

 

پسر مست و خمار سرش را به پیشانی ماه رویش تکیه میدهد و با لحنی شیفته خیره در چشمانش زمزمه میکند..

 

_آخ که تو منو میکشی آخر..

 

****

 

با تموم شدن آهنگ چشمانش را باز میکند و نگاهش را به مرد جوانی میدهد که از آنسوی دیوار های اتاقک شیشه ای برایش دست میزد..

 

خسته نفس گره خورده اش را از میان سینه بیرون میدهد

 

_عااالی بود پسر … مثل همیشه گل کاشتی..ضبط تمومه

 

هدفون را از روی گوش هایش بر میدارد و بر روی میکروفن قرار میدهد

 

در دل خدارا شکر میکند که زودتر از چیزی که فکرش را میکرد کارش تمام شده بود و اِلا مجبور میشد ضبط را نیمه تمام رها کند تا به قرارهایش برسد…

 

با گام هایی محکم از اتاقک شیشه ای استودیو خارج میشود..

 

علی و دستیارش پشت مانتیور در حال گوش دادن به صدا بودند که با خروج سام از جا بر میخیزند…

_دمت گرم پسر کارت عالی بود ..

 

به دستیارش اشاره میکند…

 

_مرتضی جان برو دو تا نوشیدنی بیار..

 

سام خیره به ساعتش با جدیت لب میزند..

_دیرم شده .. تنظیمش کی تموم میشه..؟

 

علی چانه اش را لمس میکند ..متفکر لب میزند

 

_دقیق نمیدونم ..تا دو هفته ی دیگه خوبه ..؟

 

خوب بود .. اینطوری وقت داشت کارهای پخش هم انجام دهد و بلافاصله موسیقی اش را منتشر کند…

 

قبل از آنکه جواب علی را بدهد تلفنش زنگ میخورد .

 

نگاهش را از علی میگیرد و با مکث گوشی را از جیب شلوار جذب مشکی رنگش بیرون میکشد

با دیدن شماره یاسین کلافه نفسش را بیرون میفرستد و بی حوصله جواب میدهد ..

 

_یاسین

 

 

 

یاسین که با توپ پر تماس گرفته بود با شنیدن صدای سرد و جدی اش از پشت تلفن کمی مکث میکند..

سپس با لحن آرامی شروع میکند به غر زدن ..

 

_کجایی هنوز..؟نمیگی مصاحبه داری با تلویزیون..؟

منو فرستادی اینجا خیالت راحت شد که دیگه پیشت نیستم یه ریز برنامه هاتو بهت یادآوری کنم و برم تو مخت ..

تو هم از خدا خواسته قراراتو کلاً بیخیال شدی …

مگه تو الان نباید تلویزیون باشی..؟ مگه با من قرار مصاحبه کنن عزیز من.. میخوای سکتم بدی..؟

 

سام عصبی از یه ریز غرزدنش دو انگشت شصت و اشاره اش را روی چشمانش قرار میدهد و پلک میبندد..

 

_تازه کارم تو استودیو تموم شده..

 

یاسین که با شنیدن این حرف انگار روح از تنش جدا شده بود با بیچارگی مینالد..

 

_چیییی..؟ یعنی هنوز حرکت نکردی ..؟

پس کی قراره آماده بشی .. کی قراره بر..

 

سام نمیگذارد بیش از آن با حرف هایش اعصابش را بهم بریزد حرصی و کلافه وسط حرف زدنش تماس را قطع میکند…

 

این آشی بود که خود یاسین برایش پخته بود .. حالا داشت به او فشار می آورد و با حرف هایش روی نِروش راه میرفت…

 

مرتضی با سینی نوشیدنی شتاب زده از اتاق گوشه ی سالن خارج میشود ..

 

علی سوالی به این هول بودنش نگاه میکند و متعجب میپرسد

_چیزی شده مرتضی…؟

 

با حرف علی توجه سام هم به او جلب میشود..

مرتضی با عجله سینی حاوی نوشیدنی که نصفش کف سینی ریخته بود را روی میز قرار میدهد و درحالی که نفس نفس میزند رو به سام با هول و ولا به حرف می آید..

 

_ …جناب آریامنش اون بیرون..اگه بدونین چی خبره..

 

سام اخم هایش در هم میشود ..

 

_چی شده..؟

 

مرتضی همانطور که با دست به پنجره ای که به خیابان اصلی دید داشت اشاره میکند مینالد:

 

_خبرنگارااا

 

 

 

با ذهنی مشغول و اعصابی بهم ریخته مرتب طول و عرض استودیو را طی میکرد ..

 

به ساعتش نگاهی می اندازد ..

با دیدن عقربه ها سرش تیر میکشد ..

 

طاقت نمی آورد و برای هزارمین بار به طرف پنجره میرود و پرده های ضخیم سرمه ای رنگ را کنار میزند…

 

با دیدن انبوه عکاسان و خبرنگاران که انگار تعدادشان از دقایقی پیش بیشتر هم شده بود چشم میبندد

 

فکر همه جایش را کرده بودند ..

دو دسته شده بودند..

یک عده مقابل ورودی پارکینگ و یک عده هم مقابل ورودی ساختمان تجمع کرده بودند تا سام در هیچ صورتی نتواند از چنگشان فرار کند..

زیرلب حرصی میغرد..

 

_لعنت بهت…

 

علی با دیدن بیقراری اش هدفون را از گوش هایش بر میدارد و روی میز میگذارد و در حالی که از پشت مانتیور بلند میشود سعی میکند او را آرام کند..

 

_انقدر کلافه نباش …

 

اما حرفی که میزند کاملاً معکوس عمل میکند

سام آرام که نمیشود هیچ ؛ خشمگین بر میگردد و به سمتش براق میشود.. انگار عاملی پیدا کرده بود تا دق و دلیش را سرش خالی کند..

 

_راست میگی؟ دلیلی نداره کلافگی ..

کل برنامه ام ریخته بهم تا یه ساعت دیگه باید تلویزیون باشم و نه تنها آماده نیستم… که حالا اینجا تو همچین موقعیتی گیر افتادم و اون بیرون یه لشگر خبرنگار منتظرن من پامو از ساختمون بزارم بیرون و اونها از لحظه ازل تا ابد خودم و اطرافیانم یه ریز سوال بپرسن و من نه راه پس دارم نه راه پیش …

به نظرم هرکی جای من بود با این شرایطی که من دارم الان به جای کلافه شدن دیوونه شده بود..

 

علی شوکه از چهره ی عصبی و خشم فرو خورده اش تنها به او نگاه میکند.. آب دهانش را قورت میدهد و با چشم های گرد شده زیر لب زمزمه میکند..

 

_اووپس…چه دل پری داری تو..!!

 

کمی مکث میکند ، پیش تر میرود و کنارش می ایستد

مانند سام نگاهش را از پنجره به بیرون ساختمان و خبرنگارها میدهد…

 

میانشان دقایقی نه چندان طولانی به سکوت میگذرد که ناگهان چیزی در ذهن علی جرقه میزند …

 

_ یه فکری به ذهنم رسید..

 

 

****

بعد از سفارش های فراوان علی ؛

مرتضی از ساختمان خارج میشود و به طرف خبرنگاران جلوی پارکینگ میرود…

 

خبرنگاران با دیدنش پیش تر می آیند

 

طبق قرار از پیش تعیین شده به محض نزدیک شدن خبرنگارها تلفنش زنگ میخورد

مرتضی فوراً پاسخ میدهد ..

 

_سلام…

بله بله .. شما راننده ی جناب آریامنش هستید متوجه شدم ..!!!

 

با شنیدن این جمله از دهان مرتضی ناگهان گوش خبرنگار ها تیز میشود ..ناخودآگاه به او نزدیک تر شده و چشم به دهانش میدوزند

مرتضی زیر چشمی آنها را زیر نظر دارد و در دل پوزخند میزند..

 

_بله من جلوی ورودی ساختمان ایستادم منتظر شما…

 

_چشم من الان به ایشون اطلاع میدم …

 

مرتضی تماس را قطع میکند و آرام بر میگردد تا به طرف ساختمان برود که طبق انتظارش خبرنگارها دوره اش میکنند…

 

_شما پشت تلفن اسم جناب آریامنش و بردید درسته …؟

 

_رانندشون قراره بیان دنبالشون..؟

 

_شما الان میخواید برگردید پیش آقای آریامنش..؟

 

_میشه بهشون بگید زودتر بیان پایین تا با ما مصاحبه کنند..؟

 

مرتضی کلافه از سوالات ناتمامشان آنهارا کنار میزند..

_دوستان من عجله دارم .. اگه خیلی مشتاقید ایشون و ببینید ..جلوی ساختمون منتظرشون بمونید ..چون ایشون تا چند دقیقه ی دیگه از این در خارج میشن..

 

و بلافاصله به داخل ساختمان میرود و به صدا زدن ها و سوال های پی در پیشان توجهی نمیکند..

 

خبرنگارها که با حرف های مرتضی مردد شده بودند تصمیم می‌گیرند به گفته ی او اعتماد کنند و به امید دیدن سام آریامنش همه با هم جلوی ساختمان تجمع کنند..

 

اما انتظارشان زیاد طولانی نمی شود چون در پارکینگ که سه چهار متری با ساختمان فاصله داشت کمی بعد از جابه جایی خبرنگار ها آهسته باز میشود …

 

_بچه ها در پارکینگ داره باز میشه…

 

نگاه ها متعجب به طرف پارکینگ میچرخد که

یکی از خبرنگارها با صدای بلندی فریاد میزند..

 

_اون ماشین ..ماشین آقای آریامنش نیست..؟

 

همهمه ها بلند میشود و میانشان به تکاپو می افتد..

_چرا بابا خودشه..یارو بهمون کلک زده..

 

_ناکس اینطوری گفته که سام آریا بدون اینکه به تورمون بخوره راحت بتونه خارج بشه..

 

طولی نمیکشد که همه به طرف پارکینگ هجوم میبرند…

 

مرتضی که از دور مخفیانه آنها را زیر نظر داشت بدون فوت وقت وضعیت را به سام اطلاع میدهد ..

 

خبرنگار ها در چشم بر هم زدنی جلوی پارکینگ جمع میشوند دورتادور ماشین را احاطه میکنند و منتظر خروج سام از اتومبیلش می ایستند ..

 

سام با گام های محکم همراه با اخمی که به خاطر نگرانی از بابت شرایط به چهره اش نشسته بود از پله ها پایین می آید … تیشرت مشکی رنگ مارکی که به تن داشت اندام ورزیده اش را دوچندان نشان میداد و شلوار کتان مشکی رنگی که فیت تنش بود قد بلند و پاهای کشیده اش را خیلی بیشتر به رخ میکشید..

با وجود اینکه استایلش ساده بود اما همین سادگی جذابیتش را صد برابر کرده بود و آدم را شیفته غرور این مرد میکرد

مرتضی نگاهش روی سام مینشیند که چگونه با جذبه و اقتدار از پله ها پایین می آید ..

با دیدنش برای هزارمین بار در دل به خود اعتراف میکند که این مرد تندیسی است از غرور و جذابیت ..

 

 

 

سام روبه روی مرتضی در لابی ساختمان می ایستد

_همه چی مرتبه..

 

_بله آقا ..حالا وقتشه .. میتونید برید

 

دست سام به نشانه ی تشکر روی شانه ی مرتضی مینشیند و آنرا میفشارد ..

مرتضی که از این حرکت او حسابی ذوق زده شده بود لبخند خجولی میزند و سر پایین می اندازد

سام از لابی ساختمان خارج میشود..

عینک آفتابی اش را به چشم میزند و دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند

سرش را کمی کج میکند و نگاهش را به ورودی پارکینگ میدهد..

 

موهای خوشرنگش که ترکیبی بود از قهوه ای و طلایی روی پیشانیش میریزد و زیر نور غروب خورشید برق میزند

 

زیاد طول نمیکشد که یکی از خبرنگار ها متوجه اش میشود

 

_آ..آقای آریا منش..

بچه ها ..آقای آریامنش اونجاست …؟

 

سرها به فاصله ی کوتاهی بر میگردد و مسیر نگاه خبرنگار را دنبال میکنند

 

نگاه ها حیران و متعجب خیره به سامی میشود که با غرور و استایل بی نظیر همیشگی دست در جیب با فاصله از آنها ایستاده بود

 

_اگه اون که اونجاست آقای آریامنشِ پس ..این..؟

و نگاهشان سوالی روی فرد نشسته در ماشین مینشیند

 

در این لحظه علی با طمائنینه شیشه های ماشین را که به خاطر دودی بودنش مانع دیده شدن داخل ماشین میشد پایین میکشد ..

 

قیافه ی مبهوت و ناباور خبرنگارها با دیدن او و رو دست خوردنشان لبخند پهن و دندان نمایی روی لبش مینشاند..

_برادرا خواهرا.. لطفا کمی راه و باز کنید..

آخه این چه وضع سد معبرِ ..

ای بابا…

 

همزمان با اتمام جمله اش قبل از اینکه آنها به طور کامل به خود بیایند و از بهت خارج شوند دستش روی فرمان مینشیند و پایش را روی پدال گاز میفشارد بابلند شدن صدای موتور همه سریع از جلوی آن پراکنده میشوند ..

 

با کنار رفتنشان علی پایش را از روی ترمز بر میدارد و خودروی مشکی رنگ آخرین سیستم سام را از پارکینگ خارج میکند و با سرعت هرچه تمام تر زیر پای سام ترمز میزند ..

 

سام با گام های بلند به طرف ماشینش قدم برمیدارد علی همزمان از خودرو پیاده میشود و ماشین را دور میزند..

 

_داداش اینم ماشینت.. برو به سلامت

 

سام به او میرسد و به رسم تشکر مردانه علی را به آغوش میکشد..

 

خبرنگارها که رو دست خورده بودند هاج و واج نگاهشان میکنند همه ی این اتفاقات در عرض چند دقیقه اتفاق می افتد و‌ آنها تا به خود بیایند سام پایش را روی پدال گاز

می فشارد و باسرعت از کنارشان میگذرد…

 

 

 

***

 

با نهایت سرعت در خیابان ویراژ میداد ..

سرعتش به قدری زیاد بود که هر آن امکان داشت ماشینش پرواز کند.

از بغل ماشینی که راهش را صد کرده بود لایی میکشد..

صدای بوق پی درپی ماشین ها به نشانه اعتراض بلند میشود و او در آن لحظه به تنها موضوعی که فکر نمیکرد اعتراض راننده ها بود..

 

هوا کاملاً تاریک شده بود و دیگر اثری از نور خوشید در آسمان نبود…

 

آنقدر تاخیر کرده بود که دیگر حتی وقتی برای برگشت به خانه و تعویض لباس هم نداشت..

 

گرچه یاسین این مشکل را حل کرده و از قبل برایش چند دست لباس آماده کرده بود تا او بدون فوت وقت مستقیم خودش را به محل ضبط برنامه برساند و همانجا آماده شود …

 

با دیدن چراغ راهنمایی سر چهار راه که چیزی به قرمز شدنش نمانده بود نفس کلافه ای میکشد..

 

همین هم مانده بود دوساعت پشت چراغ قرمز معطل شود..

نگاهش روی ثانیه شمار مینشیند که شماره ی چهار را نشان میداد دستش دور فرمان محکم میشود ..

سه ..

پدال را تا آخر میفشارد ..

دو ..

با چرخش ماهرانه فرمان از ماشین های جلویی سبقت میگیرد و..

یک..

با سرعت هرچه تمام تر از چهار راه عبور میکند..و همزمان چراغ قرمز میشود..

 

نگاهش را از آینه جلوی ماشین به پشت سرش میدوزد ..

ماشین های جلویی اش پشت چراغ مانده بودند..

 

نفس حبس شده اش به یکباره از میان سینه آزاد میشود..

اما زیاد طول نمیکشد که با دیدن ترافیک سنگین مقابلش دوباره نفس میان سینه اش گره میخورد..

 

برای او در این زمان از این بدتر هم ممکن بود..؟

 

پیشانیش از عصبانیت سرخ میشود

مشتش را محکم روی فرمان میکوبد …

 

_لعنتی

 

یاسین برای هزارمین بار به او زنگ میزند و برخلاف بارهای قبل که هربار او را بی جواب می‌گذاشت این بار تماسش را وصل میکند

 

_چته…؟چیه هی زنگ میزنی..

 

 

 

 

یاسین که از لحن خشمگینش

فهمیده بود اوضاع تا چه حد خراب است سعی کرد با لحن مسالمت آمیزی جوابش را دهد ..

 

اما انگار هرچه تلاش کرد نتوانست تشویش درونی اش را پنهان کند..

 

_کجایی پس…؟چرا نرسیدی هنوز..؟

 

صدایش که در ماشین پخش میشود سام پی به اضطرابش میبرد ..

 

حتماً بابت تاخیرش در آنجا کلی تحت فشار بود

نفسش را بیرون میفرستد و سعی میکند کمی آرام باشد تا عصبانیتش را سر او خالی نکند..

 

دستش را به لبه ی پنجره تکیه میدهد

 

_خوردم به ترافیک..

 

رنگ از رخ یاسین میپرد پشت خط کمی سکوت میشود و سام که پاسخی از یاسین نمیگیرد اخم هایش بیشتر درهم میرود ..

_یاسین..

لحن جدی اش یاسین را به خود میاورد و با ناله جوابش را میدهد

 

_حالا چیکار کنیم…؟

 

_این آشیه که تو برام پختی .. از من نظر میخوای..؟

 

_من چه میدونستم که اینطوری میشه ..

فکر میکردم حضورت تو این برنامه که کلی ام بیننده داره برای وجهه ات خوبه ..

تازه طرفدارات و مردم هم کلی کامنت زده بودن تو پیج برنامه و از عوامل خواسته بودن تو رو دعوت کنند ..منم فکر کردم اگه دعوتشون و قبول کنیم طرفدارات خوشحال میشن..

وگرنه غلط میکردم درخواستشون و قبول کنم..

 

_ میدونستی که این مدت من چقدر شلوغم ..؟

میدونستی و با این وجود بدون اطلاع من برام برنامه چیدی..؟

 

_بابا طرف نزدیک دوساله که بالای ده بار داره ازت دعوت میکنه و هربار به خاطر تو من به یه بهونه ای ردش کردم..

این سری دیگه واقعاً روم نشد بهش چیزی بگم .. اصلاً حق با توعه ..

باشه قبول من دیگه غلط بکنم دستم بشکنه بدون هماهنگی باهات کاری انجام بدم..

حالا بگو چه خاکی به سرم بگیرم…

 

سام کلافه شقیقه اش را فشار میدهد و چشم میبندد

در این وضعیت فقط سردرد را کم داشت ..

 

_نمیدونم ..بزار ببینم میتونم یه جوری بندازم تو خیابون فرعی ..؟ شاید از ترافیک خلاص شدم..

 

_باشه هرکاری میکنی فقط زودتر کلی آدم اینجا منتظرن ..

 

سام بدون خداحافظی دکمه قطع تماس را میزند..

کمی بعد در اولین فرعی ای که سر راهش قرار میگیرد میپیچد ..‌

 

با سرعت در کوچه پس کوچه ها رانندگی میکرد..

در دل فقط امیدوار بود که بعد از گذر از این منطقه مجدد به ترافیک نخورد..

 

 

 

هرچه پیش تر میرفت کوچه ها خلوت تر میشدند..

با جدیت به مسیر خیره میشود..

خلوتی اینجا آن هم این ساعت از شب در نظرش کمی عجیب بود …

 

زمان زیادی نمیگذرد که با فرو رفتن یکباره آن منظقه در تاریکی ناخودآگاه روی ترمز میزند و از سرعتش میکاهد …

 

تمامی چراغ های عابر سطح خیابان خاموش شده بود ..

 

نور بالا را روشن می کند ..

 

رفتن برق آن هم در این فصل و این موقع از شب…؟

برای لحظه ای قلبش دچار تپش میشود..

 

انگار دلش اتفاقات پیش رو را پیش بینی میکرد …

 

ناخودآگاه از آن سرعت زیاد اولیه اش کم شده بود اما همچنان با سرعت رانندگی میکرد..

 

اخم های روی پیشانیش اینبار نه از روی عصبانیت بلکه از حس بدی بود که در دل و مغزش میپیچید..

 

فرمان را با یک حرکت میچرخاند و فرعی بعدی میپیچد..

تاریکی مطلق ..

شیشه ی ماشین را کمی پایین میکشد..

حس خفگی میکرد..

هنوز ابتدای مسیر بود که شنیدن صدایی او را دچار شُک میکند ..

انگار به گوش هایش اعتماد نداشت ..

یا نمیخواست باور کند .. اما هرچه پیش تر میرفت صداها واضح تر میشد و در نهایت صدای جیغ های دلخراش و پشت بندش صدای ترمز وحشتناک و برخورد مهیبی که در گوشش مینشیند ..

این صدا…

این صدا ها را میشناخت..

با این صدا هیچ خاطره ی خوبی نداشت..

در تاریکی چیزی مشخص نبود.. جلوتر که میرود از دیدن چیزی که در فاصله ی دومتری از ماشینش روی زمین قرار داشت  .. ناخودآگاه روی ترمز میزند..

ناباور به مقابلش خیره میشود … نور چراغ های ماشین روی جسم بی جان دخترک افتاده بود و تنها منبع روشنایی آن اطراف بود ..

سام خیره به رو به رویش منتظر بود ..

منتظر شنیدن دوباره ی آن صداها..

منتظر شنیدن کمک خواستن ها و جیغ کشیدن های دختر اما سکوت بود و سکوت..

سکوت تنها صدایی بود که در گوش هایش فریاد میکشید..

سکوت تنها صدای شنیدنی اطرافش بود

انگشتان یخ زده اش روی دستگیره در مینشیند…

 

خیره به رو به رو به ظاهر محکم و با صلابت اما از درون متلاشی و از هم پاشیده از ماشین پیاده میشود ..

پاهایش سر بود …

از هجوم خاطراتی که زخم هایش را تازه میکردند انگار..

سرش تیر میکشید و مغزش مرور میکرد و زخم میزد و درد به جانش مینشاند ..

 

موقعیتش را به کل فراموش کرده بود.. مسخ شده جلو میرود و کمی بعد می ایستد .. وسط خیابان ..

دقیقاً همانجایی که تا چند دقیقه پیش ‌در تاریکی فرو رفته بود و حالا با نور چراغ های ماشین او روشن شده بود

درست در همان نقطه ..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x