رمان الهه ماه پارت ۱۰۰

4.2
(25)

 

 

 

 

کاوه مردد این پا و آن پا میکند که همزمان با برخاستن  نازنین طی یک حرکت انتحاری صندلی اش را اشغال کرده و جای او مینشیند:

 

_چیکار میکنی..؟

 

_برو پیش شوهرت بشین دختر خوب من

حوصله اش و ندارم..

زن که نباید از شوهرش جدا باشه…

 

نازنین حرصی پا بر زمین میکوبد و خم میشود تا نیشگونی از بازویش بگیرد که کاوه سریع گارد میگیرد:

 

_دست به من بزنی جیغ میزنم..

 

_زهرمااار

 

درهای سالن کم کم بسته میشدند و  نور سالن هر لحظه کم و کمتر..

 

یاسین اخطار میدهد:

 

_بچه ها اجرا داره شروع میشه..

 

نازنین که موقعیت را مناسب برای کل کل نمی دید ترجیح داد سکوت اختیار کند و ناچار روی تنها صندلی خالی با کمی فاصله مینشیند..

 

_چه دختره حرف گوش کنی.. ماشالله

هزار الله و اکبر به این همه کمالات ..

 

_کاوه خفه شو تا نیومدم با ناخنام چشات و از کاسه در نیاوردم..

 

_وای ننه ترسیدم‌‌

 

ماهک باخنده از آنها چشم میگیرد که همان لحظه یکی از اعضای گروه ارکستر یاسین را فرا میخواند:

 

_یاسین داداش چند لحظه میای..؟

 

یاسین با صدای جوان نگاهش میکند:

 

_چیشده..؟

 

_چیز خاصی نیست یه مشکل کوچیکه که خودت باید حلش کنی..

 

یاسین به تایید سر تکان میدهد:

 

_خیلی خوب میام حالا..

 

رو به ماهک میکند:

 

_مراقب خودت باش من باید برم..

 

ماهک با محبت نگاهش میکند..

 

یاسین پیش از آنکه فاصله بگیرد چشمکی میزند و چه کسی بود که متوجه شیطنت نهفته در پس نگاهش نشود..

 

_حسابی خوش بگذرون دختر..

 

بلافاصله بعد از زدن حرفش با لبخندی عمیق فاصله میگیرد

 

ماهک رفتنش را با چشم دنبال میکند و منظورش از آن حرف چه بود..؟

 

هرچه کرد نتوانست دلیل برق نگاهش را لحظه ی آخر بفهمد..

 

 

 

 

برایش جالب بود این شخصیت جدی و کمتر دیده شده از او..

 

اینکه وقت کار کردن به حدی جدی و مسئولیت پذیر میشد که همه از او حساب میبردند مثل همین حالا ..

به گونه ای که انگار دیگر اثری از آن یاسین شوخ و لوده که عادت به مسخره کردن و شوخی کردن و خنداندن همه داشت نبود..

 

درست مثل یک بازیگر حرفه ای

او نیز انگار دو وجه شخصیتی داشت و

به خوبی میدانست که هر کدام را در چه مواقعی به کار بگیرد..

 

_هی بچه ها مهرداد و نگاه..

 

صدای باران او را از افکارش جدا میکند ..

 

رد نگاهش را دنبال میکند و با رسیدن به روی سن چشمانش روی مهرداد ثابت میشود..

 

با دیدنش که با گیتاری د   دست کنار چند نفر دیگر ایستاده بود ذوق زده برایش دست تکان میدهد ..

 

از بچه ها شنیده بود که مهرداد و پرهام هم جزو گروه ارکستر سام هستند..

 

مهرداد با لبخند جواب ماهک را می دهد و چشمکی برایش میزند…

 

یک آن با دیدن جای خالی پرهام خوشحالی اش فروکش میکند که فوراً به سمت باران برمیگردد..

 

_پرهام امشب نیست..؟

 

باران با افسوس سر تکان می دهد:

 

_بعد از اون اتفاق چه انتظاری داری..؟

سام هیچ جوره حاضر نمیشه ببینتش..

حتی ورودش به گروه و هم غدغن کرده…

 

ماهک بی خبر از همه جا با عذاب وجدان رو میگیرد..

 

_همه اش تقصیر من شد..نمیدونم باید چیکار کنم‌..

 

 

_تقصیر تو چیه عزیزم مقصر خودش بوده..

من و باران چندبار بهش اخطار دادیم اما خودش نخواست که گوش بده..

 

 

ماهک گیج و نامفهوم به او زل میزند..

 

_منظورت چیه..؟

 

اعضای ارکستر هر کدام کم کم در جایگاه خود مستقر میشدند‌..

 

همزمان با نواخته شدن اولین ساز به دست گروه

صدای تشویق حضار اوج میگیرد..

 

باران نخواست ذهنش را بیش از آن درگیر این موضوع کند که برای فرار از بحث پیش آمده به آرامی لب میزند:

 

_شروع شد..بزارش برای بعد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x