می ایستد..
صدا نزدیک تر میشود..
_دنبالتون میگشتم..
به عقب بر میگردد..
با مکث..
ساعد بود که مقابلش ایستاده بود..
با آن چهره ی جدی و جذبه ای که در نگاهش داشت..
_باید برگردیم ..
ماهک نفسش را بریده بریده بیرون میدهد..
نگاه ساعد روی دست چپش که از سرما سرخ و یخ زده بود مینشیند..
برف میان مشتش کامل ذوب شده بود و
آب قطره قطره از لای انگشتانش پایین میچکید..
_جناب آریا نگرانتون شدن..
ستاره با تنها چند قدم فاصله از آنها صدای مرد را میشنود و بی توجه به حرف هایش سرخورده و نا امید سرخم میکند..
با آستین پیراهن اشک جاری از گوشه ی پلکش را پاک میکند و جلوی خود را میگیرد که زار زند..
ماهک رو به ساعد لبخند لرزانی میزند و بدن یخ زده اش را سخت تکان میدهد..
_ببخشید ..تا دیدم داره برف میباره از خود بیخود شدم..
صدای لطیف و آرامش که در فضا پخش میشود..
ستاره شوکه درجا ثابت می ماند..
مردمک هایش خیره به نقطه ی نامعلومی گشاد میشود و
اشک هایی که از شدت شوک و حیرت بند آمده بودند..
صدای ماهک بود..؟
درست شنیده بود.؟
آن صدای لطیف؛ غیر از ماهک برای چه کسی میتوانست باشد..؟
ساعد کتش را در می آورد و به آرامی شانه های سرما زده ی ماهک را با آن میپوشاند..
دستش را با فاصله پشت کمرش میگیرد تا هدایتش کند..
آهسته لب میزند:
_تا ماشین همراهیتون میکنم..
ماهک لحظه ای کوتاه به عقب بر میگردد..
نیم نگاهی به دختری که پشت به او با فاصله کمی از او ایستاده بود می اندازد ..
_خانوم..؟
با صدای ساعد چشم از دختر میگیرد و همزمان با تکان دادن سر؛ با او همراه میشود..
ستاره دستش را مقابل دهانش میفشارد تا هق هق گریه هایش بلند نشود و چشم میبندد..
میترسید خیالاتی شده باشد..
با تردید و لرزان به همان سمتی که صدایش را شنیده بود میچرخد ..
گام های سستش را به جلو بر میدارد و
حیران در جا ثابت میشود..