رمان الهه ماه پارت ۱۱۲

4.5
(23)

 

 

 

 

 

کمی بعد با قرار گرفتن ساعد روی صندلی کنار راننده ماشین حرکت میکند‌…

 

_ یاسین باهامون نمیاد ..؟

 

سوال ماهک که با بی حالی تمام پرسیده میشود کوتاه به سمتش برمیگیرد..

 

خیره به صورتش مکث میکند و آهسته لب میزند:

 

_ فعلا هست تا به یه سری از کارا برسه و سالن و تحویل بده..

بعد اون برمیگرده..

 

ماهک سکوت میکند و نگاه سام چشمانش را نشانه میرود..

 

_خوابت گرفته..؟

 

ماهک به نشان نفی سر تکان میدهد..

 

_پس چشمات…؟چیزی ناراحتت کرده..؟

 

لب روی هم میفشارد

با کمی مکث بدنش را سمت سام میکشد و باحالتی گرفته سرش را به شانه اش تکیه میدهد..

 

سام شوکه از این عکس العملش سر خم میکند..

یک چیزی این وسط درست نبود..

یک جای کار میلنگید..

 

یک چیزی اذیتش کرده بود..

چیزی که باعث این سکوت و کم حرفی و حالت گرفته ی چهره اش شده بود..

 

افکارش ذهنش را به هم میریزد

دستش را بی اراده بالا میکشد و با حلقه کردن دور کمرش بدنش را سمت خود میکشد..

 

درحالیکه بدنش را محکم در آغوش گرفته بود

زیر گوشش با صدایی بم به آرامی نجوا میکند..

 

_نمی خوای بگی چی شده عروسک..؟

 

عروسک..؟

 

قلب ماهک فرو میریزد..

 

پلک هایش میلرزد و

درست شنیده بود؟

سام او را عروسک خوانده بود..؟

 

قلبش ضربان میگیرد و حسی بی وصف وجودش را پر میکند..

 

 

 

 

سکوتش که ادامه دار میشود صدایش با نگرانی همراه میشود..

 

_ماهک..؟

 

بدون آنکه جوابش را دهد آهسته لب میزند:

_میشه شیشه رو کمی بدی پایین..

 

_تو این سرما..؟

 

به دروغ لب میزند:

_دلم هوای تازه میخواد

 

لرز نشسته در صدایش اخم به صورتش مینشاند..

 

_هوا سرده..وزش باد حین حرکت ماشین شدید ترهم میشه‌‌ و تو همینطوریش هم تو بغلم داری میلرزی…

 

_فقط چند لحظه..قبل از اینکه ماشین از برج خارج بشه..

 

سام بدون آنکه اعتنایی به حرف هایش کند سرش را بر میگرداند..

 

لحن خواهشی اش هم نمیتواند او را مجاب کند..

هنوز آنقدر دیوانه نشده بود که هر خواسته ی غیرمعقولش را بی چون و چرا فوراً عملی کند..

 

سلامت او در حال حاضر برایش از هر چیزی مهم تر بود..

 

ماهک با حالتی پکر و گرفته نگاهش میکند..

 

در حقیقت ذهنش هنوز هم درگیر آن دختر بود..

 

تمام این دقایق فکرش را مشغول کرده بود و حسی از درون وادارش میکرد تا به هر طریقی که هست ؛

شده حتی برای یکبار؛ آن دختر را ببیند ..

حتی از دور ‌…

 

نمیدانست این چه حسی است که از وقتی آن دختر را همراه دوستانش دیده ،گریبانش را گرفته بود ..

 

نوعی دلشوره یا اضطراب..

یا شاید هم نوعی همذات‌پنداری با گم شده ای که به دنبالش بودند..

 

هرچه که بود نتوانست خود را راضی کند بدون کوچک ترین تلاشی برای دیدنشان از آنها دست بکشد..

 

تصمیم میگیرد بار دیگر شانسش را برای راضی کردنش امتحان کند..

هرچه التماس بود در صدایش میریزد و حین صدا زدنش تن صدایش را با ناز ذاتی ادغام میکند..

 

_سام..؟

 

جوابی که نمیگیرد ادامه میدهد:

 

_خواهش میکنم..فقط چندلحظه..

 

سام کلافه چشم میبندد..

بار دیگر صدایش میزند و اینبار

از ته قلب

پر از خواهش و تمنا

 

_سام..؟

 

نفسش را پر حرص بیرون میفرستد و دندان روی هم میساید..

 

نیم وجب بچه با مغز فندقی اش چگونه فهمیده بود چه طور باید او را تسلیم خواسته ی خود کند؟

 

حرصی دستش روی دکمه ی بالابر ماشین مینشیند و عاصی و کلافه لب میزند..

 

_فقط چند لحظه..

 

شیشه پایین کشیده میشود..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x