رمان الهه ماه پارت ۱۱۳

4.2
(27)

 

 

شیشه پایین کشیده میشود..

 

از راننده میخواهد سرعتش را کم کند..

 

ماهک راضی از اینکه به خواسته اش رسیده بود بدنش را جلو میکشد..

 

تماماً چشم میشود و بی هدف در میان جمعیت چشم میچرخاند‌‌‌..

 

هیچ یک از کارهایش دست خودش نبود‌‌..

 

انگار تمام ارگان های بدنش دست به یکی کرده بودند کاری را به انجام برسانند که او هیچ درکی از علت آن نداشت..

 

صداهایشان بارها در سرش اکو میشد..

 

ذهنش بی اراده مشغول تطبیق صداها با اصوات گنگ و محوی  که در سرش چرخ میخورد میشود و …

 

چشمانش که خودکار در بین جمعیت کسانی را جست و جو میکند که هیچ شناختی از آنها ندارد..

 

با حس گرمی دستان سام زیر چانه اش از نگاه کردن دست میکشد..

 

سام صورتش را سمت خود بر میگرداند..

 

سعی داشت چشمانش را بخواند..

 

با اخمی که چهره اش را پر کرده بود نگاه خیره اش را به مردمک هایش میدوزد و..

 

این چشم ها ..

این حالت نگاهی که داشت..

طور عجیبی نگرانش میکرد..

 

_دنبال کسی میگردی…؟

 

ماهک سکوت میکند..

 

حرفی که نمیزند سام عاصی چانه اش را بالا تر میکشد..

 

_با تو ام..میگم دنبال کسی میگردی..؟

 

از صدای بلندش ساعد کمی سرش را سمتشان مایل میکند اما زیاد طول نمیکشد که فوراً به حالت قبل برمیگردد..

 

ماهک زیر نگاه سام چشم میبندد..

 

_نه

 

سام با تمسخر پوزخند میزند:

 

_ نه ..؟

دنبال کسی نمیگردی و اینطور چشم شدی زل زدی اون بیرون ..؟

 

سام با تمسخر پوزخند میزند:

 

_ نه ..؟

دنبال کسی نمیگردی و اینطور چشم شدی زل زدی اون بیرون ..؟

 

ماهک مستأصل لب میگزد..

تیز تر از این حرف ها بود که نگاهای جست و جو گرش را نفهمد ..

 

_  فقط یه نفرو دیدم که حس کردم ..

 

زبان به دهن میگیرد…

چه بگوید..؟

در حالیکه خودش هنوز مطمئن نبود از اینکه حسی که دارد درست است یا نه..

 

سکوت که میکند سام تا ته حرفش را میخواند..

 

هرچه که بود به گذشته مربوط میشد..

 

به حافظه ی از دست رفته اش..

 

به خاطرات فراموش شده اش..

 

نگاهش را روی اجزای ظریف صورتش میچرخاند و

 

این واهمه ای که وجودش را پر کرده بود از کجا نشاط میگرفت …؟

 

چرا تا این حد از برگشتن حافظه اش هراس داشت..؟

از پیدا شدن خانواده اش..؟

 

 

روزی لحظه شماری میکرد دخترک حافظه اش را بدست بیاورد و به هر دری میزد تا خانواده اش را پیدا کند و حالا..

 

همه چیز برعکس شده بود انگار..

 

میترسید..

 

از اینکه دخترک را از دست بدهد..

 

از نداشتنش..

 

از اینکه مجبور شود لحظه ای بدون او  سر کند..

 

از نبودنش در حد مرگ میترسید و

وحشت داشت ..

 

ماهک زیر نگاه خیره ی سام دستش را بالا میاورد..

انگشتانش را دور مچ دستش حلقه میکند و به آرامی لب میزند ..

 

_برای خالی کردن حرصت جای بهتری پیدا نکردی..؟

 

اشاره اش به چانه اش بود که زیر فشار انگشتانش سرخ و دردناک شده بود..

سام انگار تازه به خود می آید..

فوراً از فشار انگشتانش کم میکند و نگاهش را به  صورتش میدوزد..

 

به قدری غرق افکارش شده بود که متوجه فشاری که بی اراده به چانه اش وارد میکرد نباشد..

 

بدون آنکه دستش را جدا کند انگشت اشاره اش را نوازش گونه روی همان قسمت سرخ و ملتهب میکشد

 

_ببخش دردت گرفت..

 

ماهک با آرامشی که از حرکت آرام انگشتانش روی صورتش نشسته بود کوتاه پلک میبندد ..

 

_مهم نیست..

 

سام با حالتی برافروخته و پر از کلافگی از چشمانش نگاه میگیرد..

 

با دم عمیقی سرش را سمت پنجره میچرخاند و همینکه خواست شیشه را بالا بکشد با حس نگاه خیره ای ثانیه ای مکث میکند..

 

سرش را بر میگرداند و متوجه پسر جوانی میشود  که با حالی نزار و سراپا خیس گوشه ای ایستاده و مبهوت به داخل ماشین نگاه میکرد …

 

از نگاه های شوکه و خیره اش حس خوبی دریافت نمیکند..

 

از تحیر تو ام با ناباوری نشسته در نگاهش..

 

رد نگاهش را که دنبال میکند به نیم رخ ماهک میرسد..

کلافگی اش اوج میگیرد و انگشتانش مشت میشود..

 

در این شرایط همین یک قلم را کم داشت..

 

ماهک حواسش به اطراف نبود..

 

با ذهنی درگیر خیره به مقابلش بود که با حس پیچیدن دستان سام دور کمرش سرش را به سمتش بر میگرداند و نیم نگاهی گذرا به چهره اش می اندازد..

 

سام با ملایمتی که در تضاد با قلب آشوبش بود؛ سرش را به سینه میچسباند و

 

عاصی و خشمگین درحالیکه شیشه ی ماشین را بالا میفرستد رو به راننده لب میزند..

 

_سرعت و بیشتر کن..

 

راننده مطیع سر تکان میدهد و لحظات آخر پیش از بسته شدن کامل پنجره سام بانگاهی سرد و جدی از پسر چشم میگیرد‌‌..

 

 

سهیل که تا آن لحظه مبهوت بر جا مانده بود

خیره به پنجره های دودی ماشین هراسان قدمی به سمتشان برمیدارد که با سرعت گرفتن ماشین گام هایش را تند تر میکند و شتاب زده شروع میکند به دویدن..

 

دقایقی پشت سرشان میدود که با دور شدنشان نفس زنان درجا می ایستد..

 

گریان خم میشود و درحالیکه تند و شتابان نفس میزند دستش را به زانو میگیرد و شوکه و ناباور زیر لب تکرار میکند..

 

_ماهک..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x