رمان الهه ماه پارت ۱۱۶

4.1
(22)

 

 

****

 

موبایلش که برای چندمین بار زنگ میخورد ناچار تلفنش را از جیب گرمکنش بیرون میکشد و درحالیکه نگاهش خیره به شماره رهام روی صفحه است از پله ها پایین میرود..

 

 

تمام مدتی که در اتاقش درحال دوش گرفتن و آماده شدن بود زنگ تلفنش حتی برای یک لحظه هم قطع نشده بود و حالا بعد از گذشت چند دقیقه ای که به گمانش رهام بی خیالش شده بود مجدداً تماس هایش را از سر گرفته بود..

 

 

 

با این فکر که دلیل تماس های او همانند یاسین اصرار‌ برای حضور در شرکت و امضای قرار داد های نیمه کاره باشد اخم هایش را درهم میکشد و سرد و بی حوصله جوابش را میدهد:

 

 

_بله..؟

 

صدای نفس زدن هایش را از پشت گوشی میشنود و کمی بعد لحن هراسانش تند و مضطرب بلند میشود:

 

 

_وای سام ..سام ..سام..برای چی تلفنت و جواب نمیدی؟

 

 

وارد سالن میشود و بی توجه به لحن مشکوک رهام به دنبال ماهک دور تا دور خانه چشم میچرخاند:

 

 

_زودتر کارت و بگو ..؟

 

 

صدای بوق ماشین و شلوغی خیابان و نفس زدنی که لحظه به لحظه شدت آن بیشتر میشد به راحتی به او می‌فهماند که در حال دویدن است..

 

 

_فقط بهم بگو کجایی‌..؟

 

 

سام قدم هایش را به سمت آشپزخانه کج میکند و وقتی ماهک را در آنجا هم نمی یابد نگران لب میزند ..

 

 

_خونه ام چطور مگه…

 

 

_باید ببینمت..

 

بی توجه به جمله رهام کلافه به دور خود میچرخد و درمانده پنجه هایش را میان تار موهای خیس و نم دارش فرو میکند ..

 

 

 

 

زیر لب نجوا میکند:

 

_این دختر کجا گذاشته رفته‌..

 

 

زمزمه ی آرامش که به گوش رهام میرسد شاکی لب میزند:

 

_سام گوشت با منه‌‌‌..

 

لحن عصبانی اش که کوبنده بلند میشود سام عاصی پلک می‌بندد..

 

 

_به یاسین هم صبح گفتم هرکاری با من دارید بزارید برای بعد .. امروز نمیتونم بیام..درکش انقدر سخته…

 

 

_ ولی چیزی که من میخوام بگم هیچ ربطی به کار و شرکت نداره..

 

سام ثانیه ای مکث میکند ..

 

گیج از حرف هایش دهان باز میکند تا چیزی بگوید که

همان لحظه صدایی از داخل باغ به گوش میرسد..

 

سرش بی اراده به سمت پنجره میچرخد‌‌..

 

ابرو هایش ناخودآگاه به هم نزدیک میشود و

همین که صدای ماهک را میشنود ؛ شتابان و مضطرب گام هایش را سمت پنجره های داخل سالن برمیدارد و فوراً پرده ها را کنار میزند..

 

 

هوا همچنان برفی بود و کل باغ از برف سنگینی که از شب قبل پیوسته باریده بود سفید پوش شده بود‌‌..

 

با سکوت سام رهام مردد لب باز میکند و مضطرب ادامه میدهد:

 

_چیزی که میخوام بهت بگم راجب..

 

سام نگران در باغ به دنبال ماهک میگردد..

 

رهام  در نهایت تردید را کنار میگذارد و مستاصل لب میزند..

 

_قضیه راجب ماهکه..

 

با شنیدن نام ماهک از زبان رهام لحظه ای تمام صداها در سرش خاموش میشود ..

گوش هایش تیز شده و اخم چهره اش را پر میکند..

 

شوکه زیر لب زمزمه میکند:

 

_ماهک؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x