رمان الهه ماه پارت ۱۱۷

4.7
(25)

 

 

 

همان لحظه صدای جیغ های دخترک در گوشش میپیچد..

 

هراسان در باغ چشم میچرخاند‌‌..

 

قلبش در سینه میکوبد اما زیاد طول نمیکشد

از چیزی که مقابلش میبیند نگاه ناباورش خشک میشود…

 

 

آن دو غول تشنی که کنار دخترک مشغول ساختن آدم برفی بودند همان محافظانش بودند..؟

 

باورش نمیشداما

انگار خودشان بودند..

 

بادیگارد های خشک و اتو کشیده ایی که کارشان حفاظت از او بود و حالا پا به پای دخترک به دنبالش می دویدند و دل به دلش داده مشغول ساختن آدم برفی بودند..

 

 

بی توجه به رهامی که پشت تلفن منتظر بود از پنجره فاصله میگیرد و قدم هایش را به طرف در برمیدارد..

 

_رهام باید قطع کنم..

 

_یعنی چی قطع کنم من هرجوری هست باید امروز ببینمت ..

 

از آویز کنار در اور کتش را چنگ میزند و بی توجه به لحن التماس آمیز رهام قاطع لب میزند:

 

_بزارش برای بعد ..

 

 

تماس را قطع میکند و همزمان با خروج از سالن صدای خنده های دخترک در گوشش میپیچد..

 

 

 

_زود باشید دیگه یکم عجله کنید..

 

 

یکی از محافظان با خنده لب میزند:

 

_خانوم این طوری خوبه..؟

 

ماهک دست به کمر به گلوله برفی نسبتاً بزرگی که کج و کوله در دستانش بود نگاه میکند و ریز میخندد..

 

_این چرا شکل ذوزنقه شده باید دایره باشه..

 

 

مرد نفسش را بیرون میدهد و دوباره روی زمین خم شده و با جدیت تمام سخت مشغول میشود‌‌ ..

 

محافظی دیگر با لبخندی پیروزمندانه به تکه برف زیر دستش اشاره میکند‌ و رو به ماهک پر غرور لب میزند:

 

_خانوم این چطور..؟فکر کنم همونه که میخواستید..

 

 

جلو میرود نگاهی گذرا به او می اندازد و درحالیکه روی دو زانو کنارش مینشیند؛

تکه برف را از دستانش بیرون میکشد و با دیدن حجم زیاد آن آرام لب میزند:

 

 

_قرار بود فقط سر آدم برفی رو درست کنی ..

 

مرد به برف جمع شده زیر دستش اشاره میکند:

 

_ خوب اینم سرشه دیگه خانوم..

 

ماهک سر بلند میکند و به سختی لب روی هم میفشارد که قهقه نزند

 

این بادیگاردها چطور میتوانستند تا این حد خنگ باشند

یعنی در کارشان هم اینگونه عمل می‌کردند؟

همینقدر حواس پرت و بی دست و پا..

 

با نگاهی عاقل اندر سفیه تای ابرویی بالا می اندازد و سر کج میکند:

 

_تعجب میکنم.. به نظرت اینی که درست کردی الان یخورده بزرگتر از کل هیکل آدم برفی نیست ..؟

 

دو محافظ با نگاهی گذرا به هنر دستشان ؛

گیج و گنگ به یکدیگر زل میزنند..

 

حالت چهره ای که به خود گرفته بودند با آن هیکل درشت و استایل جدی که هر کس در نگاه اول ممکن بود با دیدنشان خوف کند زیادی بامزه بود

 

به قدری که ماهک بیش از آن نتوانست خوددار باشد و با صدای بلندی شروع میکند به خندیدن..

 

 

_چه خبره اونجا…؟

 

خیره به سامی که با جدیت دست در جیب نزدیکشان میشد به سختی لبخندش را مهار میکند و لب میگزد..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x