رمان الهه ماه پارت ۱۱۹

4.6
(28)

 

 

سام به آرامی زمزمه میکند:

 

_فقط خدا میدونه با این چشما تا حالا چند نفرو دیوونه کرده باشی ..

 

 

دخترک یخ میکند..

سام با تمام احساسش گفته بود و او..

 

رنگ از رخش میپرد و تمام بدنش منجمد میشود..

گیج و مبهوت گامی به عقب بر میدارد..

 

 

تصاویر مثل صاعقه از مقابل چشمانش عبور میکند..

 

ذهنش پرت صدای مردانه و نا آشنایی میشود که بی رحمانه در سرش زنگ میزد..

 

“خدا میدونه که تا حالا چند نفر و با این چشمات دیوونه کردی”

 

عین جمله ی سام با صدای شخص دیگری که هیچ تصویری از چهره اش نداشت ..

 

 

پیشانی اش به عرق مینشیند

صداها دیوانه وار در سرش پژواک میشود

 

 

با حس فشار زیاد در سرش پلک میبندد..

 

 

سام با اخمی که از دیدن حالت او چهره اش را پر کرده بود نگران درجایش نیم خیز میشود و پیش از آنکه بتواند نامش را کامل بر زبان براند ماهک تلو تلو خوران به عقب مایل میشود..

 

 

نفسش بند می آید و به ثانیه نمیکشد که با حس خالی شدن زانوهایش دست پیش میبرد تا به صندلی چنگ بزند که با واژگون شدن صندلی چشمانش سیاهی میرود؛

 

 

صندلی با صدای بدی روی زمین می افتد و پیش از آنکه جسم بی جانش روی سرامیک های کف آشپزخانه سقوط کند؛دستش معلق میان زمین و هوا کشیده میشود و لحظه ای بعد در آغوش گرمی فرو میرود..

‌‌

 

 

 

 

کف دست سام دو طرف صورتش قرار میگیرد و بی قرار او را به سینه میچسباند..

 

 

پلکش میلرزد..

صدا زدن هایش را میشنود..

ترس و کوبش بی امان قلبش را از آن فاصله ی کم حس میکند..

اما قدرتی ندارد برای اینکه بین چشمانش را فاصله دهد ..

 

 

رگ های مغزش در حال ترکیدن بود و سرش در حال انفجار..

از درد شدیدی که در جمجمه اش پیچیده بود ناله میکند..

 

 

تصاویر،صداها ، صحنه ها به سرش هجوم می آورد و او از شدت درد بی صدا میگرید ..

 

 

سام شوکه و مبهوت نامش را صدا میزند..

 

نگاه سرخش را به چشمان بسته اش میدوزد؛

 

به قطر اشکی که بی صدا از گوشه ی پلکش جاری شده؛روی شقیقه اش سقوط میکند و در میان موهای بلندش ناپدید میشود..

 

سینه اش آتش میگیرد و تقلا میکند..

 

_ماهک‌.‌.قربونت برم چشمات و باز کن..!!

ماهک..؟!!

 

 

دو بادیگاردی که مشغول انتقال وسایل و هدایا از ماشین به داخل خانه بودند با صدای فریاد سام درجا خشکشان میزند..

 

ماهک اما حرکتی نمیکرد..

از حال رفته بود و دیگر حتی پلک هایش هم تکان نمیخورد..

 

سام کم مانده بود دیوانه شود..

به تکاپو می افتد..

 

بی درنگ دست زیر زانویش می اندازد و درحالیکه او را روی دست بلند میکند

رو به محافظانش که وسط سالن ماتشان برده بود فریاد میزند:

 

_ زنگ بزنید اورژانس سریع..

 

 

 

 

* *

 

 

آرام و قرار ندارد…

 

طول و عرض سالن را برای هزارمین بار طی میکند و کف دستش را مقابل دهانش میگیرد..

 

اورژانس به موقع رسیده بود..

 

تشخیصشان این بود..

افت فشار شدید..

 

نگاهی به صورت رنگ پریده اش می اندازد..

 

به قطرات سرمی که به آرامی وارد رگ ضعیف و باریک دستش میشد..

 

با درد پلک میبندد..

به سختی توانسته بودند رگ دستش را پیدا کنند..

 

مطمئنا اگر بیدار بود قشقرق بپا میکرد ..

هرکاری میکرد تا مانع فرو رفتن آن سوزن هرچند باریک در دستش شود..

 

پرسنل اورژانس بعد از تجویز سرم، تنظیم فشار و چند کار ابتدائی دیگر رفته بودند و او با تماسی که با پزشک شخصی خود گرفته بود از او خواست که هرچه سریع تر خود را به آنجا برساند..

 

 

نیم نگاهی سمت پزشک روانه میکند..

آشفته بود و سکوت مدت دار پزشک به آشفتگی اش دامن میزد..

 

 

کلافه دستش را دو طرف صورتش قرار میدهد و قدمی به جلو بر میدارد..

 

 

رو به پزشک خش دار لب میزند:

_حالش چطوره ..؟

‌‌

 

 

 

 

دکتر با اخمی که ناشی از دقت زیاد برای گرفتن نبض دست دخترک بود اندکی مکث میکند و همراه با نفس عمیقی سر تکان میدهد..

 

 

گوشی پزشکی را از دور گردنش باز میکند و همزمان که لوازمش را در کیف دستی مشکی رنگ قرار میدهد زمزمه میکند..

 

 

_بهم گفته بودید این دختر قبلاً تو تصادف حافظه اش و از دست داده درست میگم..؟

 

 

سام تایید میکند

 

_بله همینطوره ..

 

 

مرد سر تکان میدهد و درحالیکه می ایستد نگاهش ناخودآگاه روی دو بادیگاردی که شق و رق گوشه ی سالن ایستاده ومنتظر چشم به دهانش دوخته بودند می افتد..

 

ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نقش میبندد

 

گویا دخترک گمشده در اینه خانه طرفداران زیادی داشت ..

 

_مشکلی پیش اومده دکتر..؟

 

با سوال سام دکتر سرمد برمی‌گردد و جدی نگاهش میکند..

 

_مشکل که.. !!

 

سرتکان میدهد:

 

_ این دختر دچار شوک شده ولی میشه گفت الان حالش خوبه..

 

سام اخم میکند:

_شوک..؟

 

_درسته ..ممکنه شوک بهش دست داده باشه..

شوکی که ناشی از یادآوری یه صحنه ی آشنا یا یه خاطره ی تاثیر گذار در ذهنش باشه یا اینکه..

 

 

سام خیره به دهان دکتر جان میکند:

_یا اینکه چی…

 

 

دکتر سرمد با لبخند سر تکان میدهد..

 

_ممکنه حافظه اش برگشته باشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x