رمان الهه ماه پارت ۱۲۲

4.6
(30)

 

 

سام گرفته و خشمگین پوزخند میزند:

 

_خانواده ..؟کدوم خانواده ..نکنه باورت شده این مزخرفاتی که این تو نوشته ‌‌‌..این دختر اگه خانواده داشت تو این چند ماه پیداشون شده بود..

 

 

_تو چت شده پسر ..؟تا همین یکی دو ماه پیش داشتی زمین و زمان و بهم میدوختی که زودتر خانواده اش و پیدا کنیم و حالا ..

 

 

میان کلامش میپرد:

 

_حالا همه چی فرق کرده..

 

 

_چه فرقی کرده ..؟

 

لحظه ای پلک میبندد و با مکث کوتاهی لب میزند:

 

_اونموقع اگه عزوجز میکردم واسه پیدا شدن خانواده اش، اگه ازش فاصله میگرفتم،

اگه باهاش بد تا میکردم برای این بود که از حسای ضد و نقیضی که نسبت بهش داشتم باخبر بودم و میترسیدم ..

اما حالا…

 

 

گامی به سمتش بر میدارد..

 

_چیزی که از همه بیشتر ازش میترسیدم اتفاق افتاده..

 

 

زهرخندی میزند و انگشت اشاره اش را به تخت سینه ی رهام میکوبد..

 

_ این دختر دیگه برام شده همه چیز ..

 

 

وحشی شده بود انگار..

 

عاصی و بی منطق..

 

هیچ یک از اعمالش دست خودش نبود..

 

رهام دستی به یقه ی مچاله شده اش میکشد تا آنرا صاف کند..

 

_کل شهر پر شده از عکساش..

 

زمزمه ی آرام رهام در گوشش مینشیند و

عاصی به سمت پنجره میرود..

 

هوا برای نفس کشیدن کم داشت…

 

_برای پیدا کردنش جایزه گذاشتن‌‌‌‌..

 

موهایش را چنگ میزد..

ریه اش به خس خس میفتد و چرا نمیتوانست درست نفس بکشد..؟

 

 

_رقمش و دیدی ؟

صفراشو شمردی؟

زیر همون آگهی نوشته ..نگاش کن..

 

چشم میبندد و رهام بیرحمانه ادامه میدهد..

 

_مبلغش اونقدر زیاده که حتی یه مرده رو هم از تو گور میکشه بیرون و به حرفش میاره..

دیگه آدمیزاد که جای خود داره..

 

 

سام خشمگین از حرف هایش عقب گرد میکند..

 

باید میرفت…

تا با چشمان خود نمی دید نمیتوانست باور کند..

باید پرس و جو میکرد و میفهمید قضیه از چه قرار است..

 

 

شتاب زده پالتو ی مشکی رنگش را چنگ میزند ..

 

حین عبور از کنار رهام لحظه ای مکث میکند ..

 

نیم نگاهی از عرض شانه سمت او می اندازد و سخت و خش دار میغرد:

 

_فقط یه بار بهت میگم ..پاتو از این قضیه بکش بیرون..

 

 

اخطار میدهد و بدون آنکه منتظر واکنشی از جانب رهام باشد از اتاق بیرون میزند..

 

 

 

 

 

سراسیمه از پله ها پایین می رود و در همان حال پالتویش را تن میزند ..

 

_قربان…

 

اعتنایی به دو محافظی که در سالن بودند نمیکند و بی توجه به سمت در میرود که صدایشان اینبار بلند تر از قبل به گوش میرسد ..

 

_قربان خانوم…

 

گام هایش بی اراده متوقف میشود و از حرکت می ایستد..

 

محافظ که توقفش را میبنید با تردید ادامه میدهد..

_انگار دارن هوشیار میشن…تو خواب چندبار اسمتون و صدا زدن…

 

 

جمله اش را میگوید و تند شدن ضربان قلبش را نمیفهمد..

 

دستی که برای باز کردن در روی دستگیره نشسته بود در همان حالت خشک می‌شود و دستگیره را میان مشتش میفشارد..

 

کجا میرفت..؟

 

دخترکش را با این حالی که داشت تنها رها میکرد  که کجا برود..؟

 

ذهنش چطور آنقدر آشفته شد که او را از خاطر ببرد..

 

خسته پلک میبندد..

 

عقب گرد میکند..

نگاهش به دو محافظی که همچنان سرپا ایستاده بودند می افتد..

 

نمیفهمید برای چه هنوز آنجا بودند

 

از کنارشان عبور میکند و درهمان حال خشدار لب میزند:

 

_شما دو نفر اگه کاری ندارید میتونید برید..

 

میگوید و نگاه نمیکند تا ببیند عکس العملشان چیست..

 

انگشت شصت و اشاره اش را روی پلک دردناکش میفشارد و به آرامی خود را به بالین دخترک میرساند..

 

کماکان چشمانش بسته بود

اثر آرام بخش های تزریق شده هنوز به قوت خودش باقی بود..

 

خسته کنارش مینشیند..

 

خیره به چهره ی رنگ پریده اش انگشت شصتش را نوازش گونه روی صورتش میکشد..

 

دست ظریف و کوچکش را تا نزدیک لبش بالا میاورد؛سرخم میکند و بوسه ی آرامی پشت دستش میکارد..

 

 

بدون اینکه بخواهد فاصله بگیرد دستش را به لبش میچسباند و در همان حالت پلک میبندد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x