رمان الهه ماه پارت ۱۳۷

4.6
(42)

 

 

 

سام ناباور دستش را به در میرساند و جان میکند..

 

مرد مقابلش را میشناسد..

 

صحنه های آن روز مقابل کافه یک به یک پیش چشمانش جان میگیرد و نفسش بند می آید..

 

 

هوای خفه ی داخل ماشین نفس کشیدن را برایش سخت می‌کند و او بدون آنکه بخواهد ذره ای پنجره های ماشینش را پایین بکشد از پشت شیشه های سراسر دودی او را میبیند که به همراه دوستش وارد خانه میشود..

 

نگاهش روی دری که نیمه باز رها شده بود ثابت میشود..

مسخ شده عین یک آدم آهنی دستگیره را میفشارد..

 

پاهایش روی آسفالت کف زمین قرار میگرد..

 

در ماشین را با فشار آرامی میبندد و جلو میرود…

 

سپهر با تکیه بر میلاد گام های سستش را یکی پس از دیگری برمیدارد…

 

با درد سر بلند میکند..

سکوت غیر عادی خانه مانند حفره ای عمیق قلبش را میشکافد..

 

صدای خنده های دخترک در سرش پژواک

می شد..

 

روزهایی که بی پروا در حیاط می دوید و

خنده هایش گوش فلک را کر میکرد..

 

این خانه

آجر به آجر‌‌‌؛خشت به خشت اش

صدای خنده های از ته دل دخترکشان را در خود جای داده بود …

 

حیاطی که پر بود از جیغ های سراسر شیطنت دخترک و ذوق و خوشحالی های اغراق آمیزش برای هرچیز کوچک..

 

و حالا …

این خانه ی بی روح و یخ زده ی مقابلش را نمیشناخت..

 

 

شاخه های شکسته  …

گیاهان یخ زده و درختان هرس نشده …

 

 

خانه ای که آسمانش خاکستری و

هوایش سنگین و خفه بود و

 

این خانه کی اینگونه آشفته و دلمرده بود..؟

 

صدای جیر جیر ساییده شدن دو تکه آهن به یکدیگر حواسش را جمع میکند..

 

بر میگردد و چشمان بی روحش روی تاب سفید رنگ گوشه ی حیاط خشک میشود..

 

 

صدای بهم ساییده شدن آهن نشان از ماه ها استفاده نشدنش میداد و با دیدن کسی که درحال تاب خوردن بود لحظه ای قلبش از تپش می ایستد‌‌..

 

ماهک را پیش چشمانش دیده بود..

 

 

 

 

جلو میرود..

خیلی زود متوجه اشتباهش میشود..

 

 

مهتاب بود..

به خاطر شباهت بی حدشان به هم او را با ماهک اشتباه گرفته بود..

 

روی تاب نشسته و خیلی آرام مشغول تاب خوردن بود..

 

 

تابی که در گوشه ای ترین قسمت حیاط

درست زیر درخت بید قرار گرفته بود..

 

 

مکان مورد علاقه ی دخترکش..

 

به یاد تمام روزهایی که او روی این تاب شیطنت کرده…

خندیده و صدای خنده هایش گوش فلک را کر کرده بود و حال خود جای دخترش را پر کرده بود..

 

 

 

میلاد با حس لرزیدن سپهر بازویش را میفشارد

_سپهر..

 

 

نگاه سپهر روی خواهرش خشک شده بود

 

 

به نگاه سرد و یخ زده اش که به نقطه ی نامعلومی خیره بود و به آرامی روی تاب تکان میخورد..

 

 

بغضی که به گلویش هجوم آورده بود را پس میزند و

با تن صدایی دورگه خواهرش را صدا میزند:

 

 

_مهتاب..

 

 

مهتاب بدون هیچ عکس العملی روی تاب تکان میخورد..

 

انگار در این دنیا نبود ..

 

 

سپهر با درد تکرار میکند

 

 

_مهتاب جان..

 

 

مهربان خدمتکارشان که در سکوت کنار مهتاب ایستاده بود

با چشمانی خیس سر تکان میدهد و با گرفتن شانه ی مهتاب زیر گوشش آهسته نجوا میکند:

 

 

_خانوم جان..سپهر خان اومدن..

 

 

مهتاب مردمک های خشک شده اش را حرکت میدهد..

 

 

تنها یک واکنش کوچک..

 

 

_سپهر..؟

 

 

 

 

_آره قربونتون برم .. برادرتون اینجان…

 

 

سرش را برمیگرداند ..

 

 

او را میبیند

شکسته تر از همیشه

آشفته تر …

 

 

زنجیر تاب را رها میکند..

_سپهر..؟

 

 

سپهر لب میگزد و قطره اشکی روی صورتش میچکد..

 

_جان سپهر..؟

 

بی درنگ از دخترش میپرسد:

 

_ماهک…؟

 

سپهر سر خم میکند..

منتظر خبری از دخترش بود و

چگونه میتوانست سر بلند کند..

 

مهتاب خیره به لباس های سر تا سر مشکی برادرش شوکه پیش تر میرود..

 

 

موهای آشفته و چشمان گود افتاده اش گواه بد میداد‌.‌.

 

 

ناباور لبخند میزند:

 

_چند روز شد که نبودی…

 

سپهر سکوت میکند و او از این سکوت؛

از این سر به زیر افتاده و از این لباس های تیره ای که به تن داشت می هراسد:

 

 

_چرا مشکی پوشیدی..؟

 

 

اشک از چشمانش جاری میشود و مهتاب نمیخواهد باور کند..

 

 

روی موهای آشفته ی برادرش دست میکشد:

_چرا به این روز افتادی..

 

 

مهربان گریه میکند میلاد در برابر ریخته شدن اشک هایش مقاومت میکند و سپهر میخواهد زار بزند:

 

_الان اگه ماهک بیاد تو رو با این شکل و قیافه ببینه که کلی به جونت غر میزنه..

 

 

سپهر چشم میبندد و مردانه اشک میریزد..

 

مهتاب سر بلند میکند..

 

 

رو به پنجره ی باز اتاق ماهکش با مهر مادرانه ای دلتنگ صدایش میزند..

 

 

_ماهک جان..مامان…

 

 

شانه های سپهر میلرزد و مهتاب صدایش را بلند تر میکند..

 

 

 

 

 

_دخترم ..دختر قشنگم ..بیا بیرون مامان..

 

 

میلاد طاقت دیدن این صحنه را ندارد..

مهربان اختیاری روی بالا رفتن صدای گریه هایش ندارد و مهتاب نمیخواهد باور کند که با عجز التماس میکند:

 

 

_ماهک جان مامان ..بیا سپهرت اومده..

 

 

سام کمی آنطرف تر با چشمانی سرخ میان در ایستاده و شاهد تمام آن صحنه ها بود..

 

 

مهتاب وقتی پاسخی نمیگیرد هراسان

نزدیک پله ها میشود..

 

 

_ماهک مامان ..چرا جوابمو نمیدی..؟

 

 

لحن هراسانش سپهر را نابود میکند..

 

مهتاب ترسیده به او نگاه میکند و

با چشمان خیسش شوکه التماس میکند..

 

_چرا جوابمو نمیده سپهر ..؟

چرا هرچی صداش میزنم حرفی نمیزنه..؟

 

 

سپهر با عجز سر تکان میدهد..

 

مهتاب ملتمس مینالد:

_تو صداش میزنی شاید جواب تو رو داد..

 

با این حرف سپهر به معنای واقعی میشکند..

هق میزند و بازوی مهتاب را چنگ میزند..

_مهــ..تاب …

 

_بیا پایین مامان..دختر قشنگم..تو رو جون مامان جوابمو بده..

 

 

سپهر مچ مهتاب را میگیرد و او را سمت خود میکشد..

 

_تمومش کن ترو خدا تمومش کن..

 

مهتاب ناباور انگشتانش را زیر چشمان او میکشد

_چرا گریه میکنی..؟

 

 

قطره اشکی روی گونه اش سر میخورد و نگاهش روی میلاد و مهربان می افتد..

 

 

_شماها چرا دارید گریه می‌کنید ..؟

 

سپهر سر خم میکند..

 

هق میزند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x