رمان الهه ماه پارت ۱۳۸

4.4
(36)

ا

 

_بسه.. ترو خدا بسه..

ماهک نیست..

دیگه نیست…

 

مهتاب شوکه گامی به عقب بر میدارد..

 

نیست..؟

یعنی چی که دخترش دیگر نیست..؟

 

اشک از گونه اش میچکد..

یکی پس از دیگری..

 

 

_یعنی چی نیست..؟

 

سپهر لرزان به سمتش میرود..

 

_من دخترم و دست تو سپرده بودم سپهر..

 

سپهر با چشمان خیس و پر آب سر تکان می دهد و پر درد می‌گرید:

 

_تو بهم گفته بودی مثل چشمات ازش مراقبت میکنی..

 

 

سپهر دیگر تاب نمی آورد

با زانو روی زمین سقوط میکند

با هر دو دست صورتش را میپوشاند و هق هق مردانه اش اوج میگیرد..

 

 

_دخترم تو اتاقشه ..

من بوش و حس میکنم..

هر لحظه صداش و میشنوم..

 

عقب میرود..

 

شانه هایش از شدت گریه میلرزد و مهتاب هق میزند..

 

_دخترم دست تو امانت بود.. تو گفتی مراقبشی…

 

 

زجه میزند و مهتاب ناباور سرتکان میدهد

 

عقب گرد میکند مانند دیوانه ها به سمت پله ها می دود..

 

تک تک اتاق ها را به دنبال دخترش جست و جو میکند..

 

 

دچار جنون شده بود..

نمیخواست بپذیرد و

اختیار هیچ یک از کارهایش دست خودش نبود..

 

 

سپهر سر خم میکند

کف هر دو دستش را روی سنگ ریزه ها قرار میدهد و میلاد گریان به سمتش میرود..

 

 

سام از لای در سینه اش را چنگ میزند..

نفسش تنگ میشود و

خیره به سپهر و صحنه ی پیش رویش چشم میبندد..

 

 

 

 

گامی به عقب بر میدارد..

 

 

میلاد سعی دارد سپهر را از روی زمین بلند کند و

صدای گریه های مهتاب از داخل خانه به گوشش میرسد..

 

سر تکان میدهد..

 

عقب میرود..

عقب تر ..

و

 

پیش از آنکه بخواهد حرکتی کند بر میگردد

و خود را داخل ماشین پرت میکند..

 

 

سینه اش به خس خس می افتد ..

با درد سرش را به فرمان تکیه می دهد..

 

 

تک تک صحنه ها پیش چشمانش جان میگیرد و

بغض خفه اش میکند..

 

ضجه های سپهر پیش چشمانش بود

گریه های مهتاب و

بی قراریشان..

دستانش دور فرمان مشت میشود..

 

 

بغض لعنتی اش لحظه به لحظه بزرگتر میشد و

نفسش در حال بند آمدن بود..

 

سینه اش را چنگ میزند و

آخی از میان لبانش خارج میشود..

 

دنیا روی سرش آوار شده بود و

چرا نمیمرد..

 

چطور تاب آورده بود..

هرچقدر عاشق اما

بی وجدان که نبود..

 

قلبش هرچقدر سیاه و سنگی اما

نامرد که نبود..

 

از خودش بدش آمده بود..

حالش از خودش و خود خواهی هایش بهم میخورد..

 

بیش از آن نمیتوانست در برابر گفتن حقیقت مقاومت کند..

 

بیش از آن نمیتوانست خودخواه باشد..

 

نمیتوانست سکوت کند..

 

 

 

 

دخترک متعلق به او نبود..

 

هیچوقت هم برای او نمیشد..

 

 

این عشقی که به او داشت

این خواستن و علاقه شدیدش به او

از ریشه غلط بود و…

 

جدایی با سرنوشتش عجین شده بود انگار..

 

 

با درد عقب میکشد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد..

 

دلش خوش بود به اینکه شاید کسی را نداشته باشد و

شاید بود و نبودش برای کسی مهم نباشد که این همه وقت پیگیر او و پیدا کردنش نمیشوند و

 

چقدر احمق بود که نفهمید مگر کسی هم هست که او را نخواهد..

 

و حال به چشم خود میدید که خانواده اش از غم نداشتن او به چه حال و روزی افتاده بودند..

 

به سختی نفس میکشد..

سینه اش پرشتاب خود را به قفسه سینه اش میکوبد و

سرش از حجم درد تیر میکشد..

 

چشم بسته سر تکان میدهد..

 

ماهک را به خانواده اش بر میگرداند..

 

حتی به قیمت نابودی خودش..

 

او را بر میگرداند..

به قیمت لِه شدن قلبش؛

 

او را بر میگرداند..

به قیمت سرگردانی روحش

حتی به قیمت مرگ خودش و احساسش..

 

او را بر میگرداند..

 

اما  نه حالا…

 

بغضش را فرو میدهد..

 

یک روز او را برای خود میخواست..

 

برای آخرین بار..

 

فقط یک روز…

 

 

 

 

این حق را داشت ..مگرنه..؟

 

 

اینکه قبل از جدا شدن از او…

 

 

قبل از بازگشتنش کنار خانواده اش

 

 

بخواهد برای آخرین بار با او وقت بگذراند

هرچند به غلط..

حتی به گناه..

 

 

به یاد تمام روزهایی که با ترس از دست دادنش سپری کرده بود..

 

 

سیب گلویش تکان میخورد و همزمان

ماشین را به حرکت در می آورد ..

 

 

چشمان مرطوبش را به خیابان میدوزد..

 

زنگ تلفنش سکوت ماشین را در هم میشکند..

 

صدای زنگ موبایلش حتی ثانیه ای خاموش نمیشود و او مسخ شده

بی توجه به تماس های پی در پی ای که دارد خیره به مسیر پیش رویش میراند..

 

 

تلفن لحظه ای خاموش میشود و

بلافاصله پیامکی از جانب رهام برایش ارسال میشود..

 

چشمان بی روحش بی اراده روی صفحه میلغزد و

چند پیام دیگر پشت سر هم..

 

پیام آخر اخم هایش را در هم میکشد..

 

خم میشود تا تلفنش را بردارد..

 

بیش از سی تماس بی پاسخ که اکثرشان از او بود..

 

پیامش را باز میکند..

 

“چرا جواب نمیدی؟”

 

“تلفنت و بردار کارم واجبه..”

 

 

“اوکی باشه ..نمیخواد جوابمو بدی ..

فقط خواستم بگم یه سر به پیج اینستاگرامت بزنی همین…”

 

“صفحه ات و ببینی خودت متوجه دلیل تماسام میشی..”

 

 

با چهره ای درهم پیامش را میبندد و بلافاصله صفحه اینستاگرامش را باز میکند..

 

 

هیچ توجهی به نوتیفیکشن های بیشمار روی صفحه ندارد و

 

چشمانش خیره به عکسی که روی صفحه بالا آمده بود خشک میشود..

 

 

گوشی از دستش می افتد

پاهایش روی ترمز کوبیده میشود و

 

ماشین باصدای بدی وسط خیابان متوقف میشود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x