رمان الهه ماه پارت ۱۳۹

4.4
(28)

 

 

 

ناباور دستش را روی فرمان میفشارد..

 

 

صدای فریاد و بوق ممتد ماشین های پشت سر اوج میگرد..

 

 

به سختی دستانش را حرکت می دهد..

 

 

ماشینش را کناری میکشد و خم میشود تا

موبایلش را از زیر پایش بیرون بکشد..

 

 

برای اطمینان از چیزی که دیده بود وارد پیج یاسین میشود و همزمان با بالا آمدن صفحه اش با عجز پلک میبندد..

 

باورش نمیشد که او همچین کاری کرده باشد..

 

 

عکسی که روی صفحه اش آپلود کرده بود

همان عکسی بود که در کنسرت آخرشان باهم گرفته بودند…

 

بار دیگر به عکس نگاه میکند..

 

 

چهره ی زیبای ماهک با آن لبخند های نابش

درحالیکه بین او و یاسین ایستاده بود و..

 

دست او که دور کمر ماهک حلقه شده بود و

لب های یاسین که لبخند عمیقی روی آن نقش بسته بود..

 

زیر عکسشان نوشته بود ..

 

“با فسقل مو طلاییمون..”

 

 

با درد چشم میبندد..

 

نباید منتشرش میکرد..

 

نباید..

 

لااقل حالا  نه..

 

تلفنش را خشمگین روی صندلی پرت میکند..

 

در همین مدت کم بیش از هزار جا تگ شده بود و

تمام فن پیج ها و خبر گذاری ها عکسشان را باز نشر کرده بودند..

 

 

مطمئن بود عکسشان در کل فضای مجازی پخش شده و اگر پیش از آنکه او بخواهد ماهک را در جریان اتفاقات بگذارد این عکس به دست خانواده اش میرسید چه‌…؟

 

خسته و بی رمق ماشین را از پارک خارج میکند..

 

باید زودتر به خانه بر میگشت ..

 

پیش از آنکه فاجعه رخ دهد..

 

 

 

 

شوکه به تصویری که روی صفحه نقش بسته بود نگاه میکند..

 

به عکسی که یاسین در صفحه اش منتشر کرده بود..

 

گفته بود میخواهد عکسشان را منتشر کند و

او خوش باورانه خیال کرده بود شوخی میکند و در جواب تنها لبخند زده بود و حالا..

 

 

ناباور صدایش میزند:

_یاسین…

 

یاسین با لبخندی سر از گوشی بیرون میکشد..

 

موبایلش را روی کاناپه قرار میدهد و بی توجه به او آرام لب میزند..

_هنوز هیچی نشده عکسه ترکونده..

 

_  تو چیکار کردی ..؟

 

بی خیال به سمت آشپزخانه میرود و

ماهک از بی توجهی اش حرصش میگیرد‌…

 

_یاسین با توام..

 

لحن حرصی ماهک او را به خنده می اندازد و اخم میکند:

 

_باز چیشده جیک جیکت رفته هوا وروجک …؟

 

ماهک بر میخیزد و به دنبالش میرود..

کاملا جدی بود و در این یک مورد اصلا شوخی نداشت..

 

_برای چی عکس و گذاشتی تو پیجت ..؟دیوونه شدی تو..؟

 

یاسین به دیدن عصبانیتش تک خندی میزند:

 

_برای چی ..؟

تو که وقتی عکسارو دیدی خیلی خوشت اومده بود.. خیلی دوستشون داشتی..؟ حالا چیشد..؟

 

با لحنی گرفته و نگاهی دلخور نجوا میکند:

 

_چون دوسشون داشتم باید تو صفحه ات منتشر میکردی..؟

 

 

 

 

 

_من فقط میخواستم خوشحالت کنم..

 

 

ماهک با پوزخند سر تکان میدهد و ناباور لب میزند:

 

_یعنی الان باید خوشحال باشم..؟

 

با کنایه اش یاسین به خود می آید..

حتی فکرش را هم نمیکرد با اینکار او را برنجاند و بازهم مهر تاییدی دیگر که ثابت میکرد این دختر با تمام دختر هایی که تا به حال دیده بود متفاوت است..

 

_هرکی جای تو بود تا حالا از خوشحالی بال درآورده بود…

اینکه عکسشون کنار یه خواننده معروف که یه ملت طرفدارشن به همراه مدیر برنامه هاش دیده شه و تو پیجی که کلی دنبال کننده داره آپ شه..

 

_من عقده ی دیده شدن ندارم یاسین..

 

یاسین در سکوت نگاهی عمیقی به او می اندازد..

 

 

_منم نگفتم عقده ی دیده شدن داری..؟

 

سپس بی حرف بر میگردد..

 

ماهک نگاه دلخورش را حس میکند..

لحن گلایه آمیزش را میفهمد و با حس اینکه کمی زیاده روی کرده به دنبالش میرود و در صدد دلجویی بر می آید…

 

 

_ناراحت نشو..

حرف من فقط یه چیزه..

اینکه دلم نمیخواد حضورم کنارتون برای تو و سام مسئله ای ایجاد کنه..

دلم نمیخواد هربار من باعث این شم که براتون دردسر جدیدی درست شه ..

خوب میدونم که به اندازه ی کافی تو این مدت سربارتون بودم و بیشتر از این نمیخوام حضورم تو زندگیتون  مشکل ساز باشه همین..

 

 

یاسین لیوانی که تازه به دست گرفته بود را با حرف هایش روی سینک رها میکند و مقابلش می ایستد..

 

ماهک تای ابرویی بالا می اندازد که

یاسین شانه اش را میگیرد و با جدیت سر خم میکند..

 

_کی بهت گفته تو سرباری برامون..؟

 

 

 

 

ماهک حرفی نمیزند و یاسین اخم میکند:

 

 

_تو میخوای مشکل درست کنی و باعث دردسرمون شی ..توعه فسقلیه نیم وجبی..؟

کی این مزخرفات و تو گوشت فرو کرده ماهک..؟

 

 

_کسی نگفته من فقط خودم..

 

 

یاسین سرتکان میدهد و مانع حرف زدنش میشود..

 

 

_ خوب گوش کن بهم ماهک …

به شخصه اونقدری برام عزیز هستی که بدون فکر به عواقبش بخوام عکسی رو منتشر کنم که مطمئناً تا حالا کلی هم سروصدا کرده..

دلیلمم برای اینکار فقط یه چیزه..

دیگه وقتشه بقیه هم بفهمن نقشت تو زندگیمون چیه..

حالا دیگه تو جزئی از ما شدی..جزئی از خانواده سه نفرمون و  میخوام همه متوجه جایگاه و نقشت تو زندگیمون بشن و مطمئنم سام هم از این تصمیم استقبال میکنه..

 

 

 

ماهک در سکوت به او نگاه میکند‌..

باورش نمیشد چیزهایی را که می‌شنید..

گفته بود یک خانواده اند..؟

 

 

 

_ تا قبل از اومدن تو من و سام فقط همو داشتیم..

دوتا برادر که همیشه و در همه حال فقط کنار هم بودیم و زندگیمون فقط و فقط تو کار خلاصه میشد اما درست از وقتی که تو وارد زندگیمون شدی همه چیز به کل تغییرکرد..

تو اومدی و با کارات، شیطنتات، شیرین زبونیات همه چیزو از این رو به اون رو کردی..

 

دیگه از اون زندگی کسل کننده ای که برای‌ خودمون ساخته بودیم خبری نیست و وجودت به زندگیمون رنگ‌پاشیده..

 

روحیات سام اخلاقش کاراش رفته رفته زمین تا آسمون با قبل فرق کرد‌ و حالا دیگه میشه گفت لحظات خوبم تو زندگیمون پیدا میشه..

درست مثل همون لحظه ای که تو اون عکس ثبت شده..

شاید تو نفهمیده باشی اما منی که سالهاست رفیقشم سام و خیلی خوب میشناسم..

میفهممش ..

میبینم از وقتی که تو اومدی جون دوباره ای گرفته..

تو همین مدت کم اونقدری برامون مهم شدی که تبدیل بشی به با ارزش ترین وارایی زندگیمون..

آدمی که جونمون بهش وصله..

هم من..

هم سام..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x