رمان الهه ماه پارت ۱۴۱

4.4
(40)

 

یاسین لبخند میزند

_جناب سام هم تشریف آوردن..

 

خواست بلند شود که ماهک فوراً دست یاسین را میگیرد..

 

یاسین گیج به سمتش برمیگردد..

 

_چیزی شده..؟

 

_راجب اون عکس فعلاً حرفی بهش نزن..

 

_برای چی..؟

 

ماهک پر استرس نیم نگاهی به بیرون می اندازد..

 

_نمیدونم چرا..ولی خواهشاً فعلاً بهش چیزی نگو..یه حسی بهم میگه ممکنه با فهمیدنش واکنش بدی نشون بده..

 

یاسین تک خندی میزند:

 

_نترس دختر.. اتفاقاً من کاملاً برعکس تو فکر میکنم..

 

صدای بازشدن در خانه مانع طولانی شدن مکالمه شان میشود

 

ماهک پر استرس دست یاسین را رها میکند و ثانیه ای بعد

سام با ظاهری آشفته مقابلشان ظاهر میشود…

 

 

ماهک با دیدن حال و روزش ماتش میبرد..

 

شوکه درجا می ایستد ودلواپس نجوا میکند..

 

_سام..؟

 

سام نگاه دلتنگش را به صورت دخترک میدوزد و

سینه اش از حجم دردی که روی قلبش سنگینی میکرد میسوزد…

 

لبخند روی لب یاسین با دیدنش خشک میشود..

 

_این چه حالیه پسر..؟

 

سام با درد سر تکان میدهد ..

به سختی نجوا میکند:

 

_ چیکار کردی یاسین..؟

 

یاسین به سمتش میرود..

 

حال روزش او را ترسانده بود..

 

_چیکار کردی با من..؟

 

 

 

یاسین گیج لب میزند..

 

 

_منظورت چیه داداش..؟

 

سام فکش را روی هم میفشارد و

چشم میبندد..

 

 

_به من نگو داداش..

 

 

یاسین مات می ماند..

 

هیچ یک از حرف هایش را نمیفهمید..

 

یاد مکالمه اش با ماهک می افتد و خنده ای ناباور روی لبش نقش میبندد..

_نکنه منظورت…

مکث میکند ..

مقابلش می ایستد؛ خیره در چشمانش با خنده ادامه میدهد..

 

_منظورت اون عکسیه که از ماهک منتشر ک…

 

سام نگذاشت حرفش را کامل کند..

با تمام خشمی که درجانش نشسته بود دستش را بالا میبرد تا به صورتش بکوبد که یاسین چشم میبندد و ماهک ب

جیغ میکشد..

 

_ســـام…

 

دستش میان زمین و هوا خشک میشود..

بغضش را به سختی فرو میدهد

انگشتانش را مشت میکند؛ و با فریادی که میزند مشتش را روی دیوار میکوبد..

 

 

از فریاد بلندش ماهک به گریه می افتد و به سمتش میرود..

 

یاسین لای پلکش را باز میکند…

 

سام با سری افتاده و چشمانی خیس نفس‌نفس میزدو چهره اش از درد درهم شده بود..

 

تک تک استخوان های دستش میسوخت و او بدون آنکه دردشان را حس کند از درد قلبش درحال جان دادن بود..

 

 

 

 

یاسین با دیدن وضعیتش هراسان شانه اش را میفشارد..

 

_سام ..به خدا من نمیدونستم ناراحت میشی وگرنه..

 

_هیچی نگو یاسین..حرف نزن..

 

_باور کن من قصدم..

 

_یاسین..

یاسین خواهش میکنم ازت ادامه نده..

 

یاسین اما ادامه میدهد:

 

_ولی اون..اون عکس..

 

سام یقه ی پیراهنش را چنگ میزند..

او را به سینه ی دیوار میچسباند و با عجز و صدایی که از بغض دورگه شده بود مینالد..

 

 

_از اینجا برو یاسین..فقط برو..

نذار از این بدتر شه..

ازت خواهش میکنم اینجا نمون..

 

 

یاسین گیج و مضطرب نیم نگاهی به ماهک می اندازد..

 

ماهک بازوی سام را میفشارد تا یاسین را رها کند و  با گریه لب میزند..

 

_برو دیگه مگه نمیبینی حالش و..

 

 

یاسین سعی دارد توضیح دهد..

 

لب باز میکند تا حرفی بزند که ماهک هق میزند:

 

_برو یاسین برو..

 

 

یاسین مات شده سرتکان میدهد..

نمیتوانست درک کند..

سام به خاطر انتشار یک عکس به این حال افتاده بود..

اما چرا..؟

 

خیره به آن دو عقب عقب میرود …

 

سام چسبیده به دیوار روی زمین می افتد و یاسین با تکان دادن سر با عجله از خانه خارج میشود..

 

 

 

 

صدای زنگ در سکوت وهم آور خانه را درهم میشکند..

 

 

مهربان با چشمانی پف کرده از گریه ی زیاد و سری سنگین شده به سمت آیفون میرود و با دیدن دوستان ماهک پشت در بغضش بار دیگر میترکد..

 

 

بی حرف در را به رویشان باز میکند و فین فین کنان عقب میکشد..

 

 

_کی بود مهربان خانوم..؟

 

 

صدای خسته و گرفته ی میلاد درحالیکه از پله ها پایین می آمد مهربان را متوجه حضورش میکند که با گریه جواب میدهد:

 

 

_دوستای ماهک جان بودن.. این طفلیا هنوز خبر ندارن چیشده اگه بفهمن…

 

 

گریه هایش بار دیگر اوج میگیرد و زیر لب مینالد..

 

_خدایا این  دیگه چه مصیبتی بود ..

 

میلاد خسته اخطار میدهد:

_خواهش میکنم آرومتر ..

جفتشون با آرامبخش چشم بستن صداتون ممکنه بیدارشون کنه..

 

مهربان دست روی لبش میفشارد تا صدای گریه هایش را خفه کند که همان دم صدای همهمه ی بچه ها از بیرون اوج میگیرد..

 

میلاد اخم میکند..

تشخیص اینکه صدا ها مربوط به خنده است یا گریه ی شدید برایشان سخت بود..

 

 

مهربان سراسیمه به طرف در میرود و پیش از آنکه بخواهد کاری کند

در از بیرون باز شده و صدای فریاد و جیغ های پی در پی کل خانه را پر میکند..

 

 

مهربان از ترس قلبش را میگیرد..

 

میلاد با استرس جلو میرود و رو به چهره ی گریانشان تشر میزند..

 

_آرومتر…چه خبرتونه..

 

ستاره بی توجه هق میزند..

 

_ماهک ..ماهک…

 

گریه زیاد اجازه ی حرف زدن به او نمی‌دهد..

 

مهربان پا به پایشان اشک میریزد..

 

غزاله از گریه نفس نفس میزند..

 

_مهــ..مهتاب..مهتاب جون کجاست..؟

باید ببینیمش..

 

_بمیرم برای دل خانوم …از زور گریه از حال رفته..چطور میخواد مرگ دخترش و طاقت بیاره..

 

 

_ماهک..ماهک نمرده..

اون زنده است..به خدا زنده است..

 

سهیل است که با گریه مینالد و بلافاصله

خانه در سکوت وهم آوری فرو میرود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x