رمان الهه ماه پارت ۱۴۲

4.3
(38)

 

 

میلاد که زودتر از بقیه به خود آمده بود

آشفته قدم به سمتش برمیدارد..

 

دستانش را دو طرف بازوی سهیل قرار میدهد و سعی دارد او را تسکین دهد..

 

_  آروم باش پسر..

 

سهیل سر تکان میدهد..

 

_دارم میگم ماهک و پیدا کردیم..اون زنده است..چطور انتظار دارید آروم باشم..

 

میلاد خسته و بی رمق با چشمانی که از شدت بی خوابی میسوخت او را به آرامش دعوت میکند

 

_حالت خوب نیست میدونم..

باورش برات سخته.. درک میکنم..

اما شما هم باید درک کنید..

کل این خانواده عزادارن و شما

عوض اینکه تسکین باشید برای دردشون..

مرهم باشید برای بهتر شدن زخماشون اومدید تا با حرفاتون که هیچ پایه و اساسی محکمی نداره بهشون امید الکی بدید و یه درد به درداشون اضافه کنید..؟

 

صدای سهیل به سختی شنیده میشود..

 

 

حرف هایش انگار از دل همان شب سرد می آمد همان شب برفی در محوطه ی بیرونی برج که روی دلش مانده و تلنبار شده بود..

 

_ولی من دیدمش..

خودم ..

با چشمای خودم…

همون روزی که برای پخش کردن عکساش رفته بودیم برج..

خوب یادمه..

باهم چشم تو چشم شدیم…

همش یه لحظه بود که از جلوی چشمام رد شد..

اون لحظه با دیدنش ماتم برد

قفل کرده بودم و تا به خودم بجنبم از جلوی چشمام رد شده بود…

اونموقع فکر کردم توهم زدم اما حالا دیگه مطمئن شدم که خودش بوده

 

میلاد نمی‌توانست هیچ یک از حرف هایش را بپذیرد..

 

تنها تصورش از چیزی که برایش تعریف کرده بود خیالی محو و گذرا بیش نبود ..

 

اگر آن شب خودش شخصاً در آن قبرستان تاریک و مخوف حضور نداشت؛ اگر با چشمای خود شاهد آن قبر کوچک زیر درخت کاج و حرف های آن مرد میانسال نمیشد

شاید باور میکرد اما حالا..

 

صدایش در نهایت کلافگی بلند میشود:

_سهیل…

 

اینبار ستاره است که مداخله میکند:

 

_ما نه توهم زدیم نه خیالاتی شدیم..

اینو به چه زبونی باید بهتون بگیم تا باور کنید..

 

سپس با دستانی که میلرزید شتاب زده موبایلش را بیرون میکشد..

 

_همین الان بهتون ثابت میکنم که حرفامون حقیقت داره و اون زنده است..

 

 

 

میلاد با تای ابرویی بالا رفته و چهره ای درهم دستش را دور لبش میکشد…

 

 

ستاره به سختی سعی دارد قفل صفحه را باز کند که به خاطر لرزش دستانش گوشی از دستش روی زمین می افتد ..

 

پر استرس خم میشود گوشی را بردارد که امیر پیش دستی میکند..

 

گوشی را از روی زمین بر میدارد و بدون آنکه موبایل را به دست ستاره دهد زمزمه میکند..

 

_رمز

 

 

ستاره رمز را زمزمه میکند و امیر تند وارد میکند..

 

میلاد مضطراب بر میگردد و نیم نگاهی به طبقه ی بالا می اندازد..

 

ترسش از آن بود که سپهر و مهتاب متوجه صدای بچه ها شوند و با حرف هایشان یک امید واهی در دلشان جوانه بزند..

 

_پس عکسه کوش..؟

 

_نیست..

 

میلاد بر میگردد نگاهش روی چهره ی وارفته ی بچه ها مینشیند..

 

سهیل گوشی را از دستان امیر بیرون میکشد و با دیدن صفحه ی  خالی شوکه سر تکان میدهد..

 

 

_  حذفشون کرده..

 

 

میلاد که دیگر مطمئن شده بود تمام حرف هایشان بدون پایه و اساس است اختیار از کف می‌دهد:

 

_بسه دیگه ..تمومش کنید این بچه بازی رو ..

 

گریه های ستاره شدت میگیرد..

 

_ولی دروغ نمیگیم..

خودم عکسش و دیدم؛ کنار سام آریا..

مدیربرنامه هاشم کنارشون بود اصلاً خودش عکس و گذاشت تو پیجش نمیدونم حالا چرا حذفش کرده..

 

 

 

میلاد پوزخند میزند..

 

مسخره ترین چیزی که تا به حال شنیده بود

آنهم در این شرایط ..

 

 

خنده ای عصبی روی لب هایش نقش میبندد..

 

_چی دارید میگید شما واسه خودتون..؟

هیچ معلومه..؟

اصلاً میدونید سام آریا کیه..؟

 

 

_به نظرتون انقدر احمق به نظر میرسیم که سام آریا رو نشناسیم …؟

 

 

سهیل است که اختیار از کف می‌دهد..

 

 

_خواننده است..؟

مشهوره..؟

طرفدار داره..؟

خوب باشه.. دارم بهتون میگم اون از جای ماهک باخبره … نمیدونم چرا نمیخواید باور کنید..

 

 

 

_باور نمیکنم چون مطمئنم اون دختر زنده نیست که اگه زنده بود تا حالا تو این چندماه حتماً یه خبری از خودش داده بود..

باور نمیکنم چون خودم با چشمای خودم قبرش و دیدم پسر ..

پس بفهم..

بفهم و عقلت و به کار بنداز و بدون

محاله ماهک زنده باشه و عمداً بخواد خانوادش و تو برزخ و بی خبری رها کنه..

 

 

انگشتش را مقابل تک تک شان میگیرد..

 

 

_ با همتونم..

 

 

 

 

با سکوتشان میلاد به سمت در میرود و همزمان با باز کردن آن ملتمس به بیرون اشاره میکند:

 

 

_بهتره زودتر از اینجا برید ..لطفاً..

 

 

نا امیدی در نگاه تک تک شان موج می‌زند..

 

 

مأیوس و با سری افتاده قصد دارند از خانه خارج شوند که همان لحظه امیر خیره به صفحه موبایلش با تن صدایی لرزان هیجان زده میگوید :

 

 

_صبر کنید بچه ها..

مــ…من اون عکس و دارم..

 

 

با این حرف همگی شوکه به سمت او بر میگردند..

 

 

امیر بدون معطلی به طرف میلاد میرود و موبایلش را مقابل چشمان میلاد بالا میکشد:

 

_میتونید خودتون نگاه کنید..

 

 

بچه ها آهسته کنار میلاد قرار می‌گیرند و شوکه نگاهشان را به تصویر می‌دوزند جوری که انگار نخستین بار است آن عکس را میبیند..

 

 

امیر ناباور میخندد..

 

_اون لحظه انقدر گیج بودم که اصلاً نفهمیدم از رو عکسش اسکرین گرفتم..

 

 

میلاد موبایل را از دستان امیر بیرون میکشد و ناباور سر تکان میدهد..

 

ماهک بود..

خود خودش بود اما چطور همچین چیزی ممکن است..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x