رمان الهه ماه پارت ۱۴۳

4.5
(51)

ا

 

_یا امام هشتم..

 

 

فریاد مهربان با دیدن تصویر ماهک بلند میشود و از شدت شوکی که با دیدن عکس دخترک به او دست داده بود از حال میرود و روی زمین می افتد..

 

 

ستاره با دیدن اویی که بی حال نقش زمین شده بود هراسان به سمتش میرود و سعی دارد سرش را از زمین فاصله دهد و بدنش را بالا بکشد..

 

نگران چندبار با کف دست به صورتش میکوبد تا او را بیدار کند :

 

_مهربان خانوم..صدام و میشنوید..چشماتون و باز کنید..

 

جوابی که نمیگیرد سر بلند میکند و رو به غزاله ای که مضطرب بالای سرشان ایستاده بود میگوید:

 

_ برو براش آب بیار ..عجله کن..

 

غزاله هول کرده فوراً به سمت آشپزخانه میدود..

 

میلاد خیره به عکس به آرامی عقب عقب میرود تا جاییکه پشتش به دیوار برخورد میکند..

 

در همان حال تکیه زده به دیوار می ایستد

 

پاهایش از شدت شوک سست شده بود انگار که توان ایستادن نداشت..

 

_این عکس تصویر خود ماهکه..

 

ناباور سر تکان میدهد:

 

_ولی آخه چطور ممکنه..؟

 

 

_داری راجب کدوم عکس حرف می‌زنی..؟

 

صدای بی حال و خشدار سپهر است که در خانه میپیچد و ثانیه ای بعد همگی شوکه به عقب برگشته و با دیدن چهره ی تکیده و چشمان گود افتاده اش که تکیه زده به نرده ها به سختی روی پا ایستاده بود ماتشان میبرد

 

 

 

 

بالاتنه ی برهنه اش را روی تخت جابه جا میکند و طاق باز دراز میکشد..

 

خیره به سقف اتاق دستش را زیر سرش قرار میدهد و چشم میبندد..

 

 

در باز تراس سرمای استخوان سوز بهمن ماه را به داخل اتاق هدایت میکرد و او بدون هیچ پوششی مانند یک تکه سنگ روی تخت افتاده بود..

 

 

نفسش را با آهی عمیق تکه تکه بیرون میفرستد‌‌..

 

دست دردناکش را مقابل چشمان بی حسش بالا میاورد ..

 

همان دستی که ساعاتی پیش به دیوار کوبیده بود..

 

چشمان خیس ماهک در خاطرش نقش میبندد

زمانی که با گریه زخم دستش را ضدعفونی کرده ناشیانه بسته بود ..

 

از قطرات خونی که باند سفید را سرخ کرده بود چشم میگیرد ..

 

ساعدش را روی چشمانش قرار میدهد و پلک میبندد..

 

ثانیه به ثانیه ی اتفاقات صبح پشت پلک های بسته اش جان میگیرد

 

امشب برای چندمین بار بود که آن صحنه ها را با خود مرور میکرد..؟

گریه های مادرش..

زجه های سپهر و

مکالمه شان..

 

 

“ماهک جان مامان ..بیا سپهرت اومده..”

 

بغضش را فرو میدهد و سیب گلویش تکان میخورد..

 

“من دخترم و دست تو سپرده بودم سپهر..”

 

گوشه ی لبش را از داخل بین دندان هایش میفشارد و چشم میبندد..

 

“تو بهم گفته بودی مثل چشمات ازش مراقبت میکنی..”

 

فکش روی هم چفت میشود و طعم خون در دهانش پخش می‌شود..

 

“دخترم دست تو امانت بود.. تو گفتی مراقبشی…”

 

نفس زنان دست ضرب دیده اش را مشت میکند

زخم دستش سرباز میکند و خونریزی شدت میگیرد..

 

بی توجه به درد پیچیده شده در دستش سینه اش را چنگ میزند…

 

 

 

 

صدا ها دائم در سرش چرخ میخورد..

 

مانند ضبط صوتی که رو دور تکرار است و هربار با یادآوری اش جانش به لب میرسید..

 

 

با صدای باز شدن در تصویر چهره ی گریان زن و شانه های خمیده ی سپهر از پیش چشمانش کنار میرود..

 

 

صدای قدم های ظریفش را میشنود و

خسته، بی رمق و نفس بریده ساعدش را از روی چشمانش پایین میکشد..

 

 

او را میبیند ..

کنار در ایستاده بود و انگشتانش را مضطرب درهم قفل کرده بود..

چهره ی رنگ پریده و پیشانی عرق کرده اش اخم به چهره اش مینشاند..

 

 

فهمیدن اینکه بازهم در خواب اسیر کابوس شبانه شده زیاد سخت نبود‌‌‌‌..

 

 

جسم خسته اش را روی تخت بالا میکشد..

 

نفس سنگینش را بیرون میفرستد و بی حرف بدون گفتن حتی یک کلمه روی تخت مینشیند و برایش آغوش باز میکند..

 

 

ماهک که انگار منتظر یک اشاره از سمت او بود با دیدن آغوش بازش دستش از دستگیره جدا میشود و ثانیه ای بعد مانند جوجه ای بی پناه و شکسته به سمتش قدم تند کرده و خودش را میان بازوان ورزیده اش رها میکند..

 

 

سام سخت و دلتنگ او را در بر می‌گیرد…

 

 

دختری که در آغوش خود داشت متعلق به فرد دیگری بود و او چطور میتوانست اینگونه از وجودش غرق آرامش شود…

 

 

 

 

 

ماهک سر در گریبانش فرو میبرد و با صدای ضعیفی مینالد:

 

_کابوس دیدم..

 

نفس های لرزانش مستقیم به گردن سام برخورد میکند و سام با فکی چفت شده از حرارت نفس هایش نفس میزند:

 

_میدونم..

 

 

قطره اشکی روی گونه اش میچکد..

 

_ ولی کابوسم اینبار با همیشه فرق داشت..

 

 

سام چشم میبندد‌‌‌‌ دستش را روی کمرش بالا میکشد و پهلویش را میفشارد..

 

_گریه نکن..

کابوسات به زودی تموم میشن.

 

 

ماهک با چشمان خیس سر بلند میکند..

 

 

_منظورت چیه..؟

 

سام خیره در آن یک جفت جنگل بارانی درد میکشد و سکوت میکند:

 

_کابوس امشب با هرشب فرق داشت‌.

کابوس امشبم راجب تو بود…

 

اشک میریزد..

 

_برعکس همیشه..

 

سام نفس نمیکشد و دستان ماهک لرزان دو طرف صورتش را میپوشاند..

 

_یه چیزی شده مگه نه..؟

 

 

معصومانه سر تکان میدهد:

_یه اتفاقی افتاده که نمیخوای حرفی بزنی..؟

 

 

سام با چشمانی که برق اشک در آن نشسته بود مچش را چنگ میزند

 

_ماهک…

 

 

صدایش از شدت بغض دو رگه شده بود و ماهک به خوبی آنرا حس میگرد…

 

_بهم بگو چیشده..؟

 

صدایش میلرزد و با گریه نجوا میکند..

 

_چی تو رو به این حال انداخته..

 

هق هقش که اوج میگیرد ؛

سام با درد سرش را به سینه میچسباند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x