رمان الهه ماه پارت ۱۴۷

4.2
(57)

 

 

 

 

ماهک پلک میبندد؛

 

دستش را بند نرده ها میکند و پیش از آنکه بتواند جلوی سقوطش را بگیرید بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود..

 

سپهر‌ دلتنگ دخترکش را به سینه میفشارد و به سختی جلوی ریختن اشک هایش را میگیرد..

 

 

سام با فکی سخت شده و گلویی که از هجوم درد میسوخت تنها نظاره میکند و مشت گرده کرده اش هم نمی‌تواند از شدت فشاری که رویش بود کم کند..

 

سپهر چشم بسته عطر دخترکش را نفس میکشد‌ ..

 

بعد از ماه ها…

 

بدون آنکه کلمه ای بر زبان براند و قطره اشکی از چشمانش فرو میچکد..

 

با حس منقبض شدن بدن سست شده از ترس دخترک دست دور شانه اش میپیچد‌..

 

 

ماهک حس میکند..

این آغوش مردانه..

این عطر گرم و این نفس هایی که گوشش را پر کرده بود ؛ همگی برایش غریبه بودند..

مطمئن بود که در آغوش سام نیست ..

 

اصلاً ریتم نفس های او که اینگونه نبود..

 

اخم ظریفی بی اختیار پیشانی اش را پر میکند..

 

در کسری از ثانیه حس نا امنی تمام وجودش را پر میکند..

 

بدن سست شده از ترسش منقبض میشود،

 

آهسته پلک باز میکند و نگاهش محو یک جفت چشم عسلی میشود که غرق دریای خون بالای سرش ایستاده بود..

 

 

به آنی درجایش تکان میخورد..

هراسان از سام چشم میگیرد..

برمیگردد و خیره به کسی که با چشمان خیس او را در آغوش گرفته بود لرزان عقب میکشد…

 

 

 

 

_ت..تو… کی هستی..؟

زبانش بند آمده بود..

 

سپهر دستش را میگیرد و دلتنگ صدایش میزند..

_ماهک..

 

جیغ میکشد

_ولم کن..

 

چشمان سرد و یخ زده اش سپهر را دچار شوک کرده که به آرامی رهایش میکند..

 

ماهک تلو تلو خوران عقب میرود..

خود را به سام میرساند و مانند کودکی بی پناه خود را در آغوش او پنهان میکند..

 

_ا..این ..کیه..

 

سپهر مات شده لبخند پر دردی میزند..

 

_ منم عزیزم ..منم قربونت برم..

منو یادت نیست..؟

 

همزمان با گفتن آرام این جمله ها گامی به سمتش بر میدارد که ماهک هراسان عقب رفته بیش از پیش در آغوش سام فرو میرود…

 

 

سپهر در جا خشکش میزند..

شوکه زیر لب زمزمه میکند:

 

_ماهک..

 

 

میلاد با چهره ای گرفته سعی دارد سپهر را عقب براند…

 

_آروم باش پسر..تو که میدونی شرایطشو.. نترسونش..بزار آروم کنار بیاد..

 

 

میدانست…

از شرایطش با خبر بود و با این حال نمیتوانست باور کند که دخترکش اینگونه با چشمان یخ زده مانند یک غریبه به او زل زده و از او فاصله میگیرد..

 

 

چشمان خیسش را به چهره ی دخترکش میدوزد و خیره به او بی رمق نجوا میکند..

 

_منم ماهک ..منم سپهرت..

چطور منو یادت نمیاد..

 

 

ماهک سرش را به سینه ی برهنه ی سام تکیه میدهد و با چشمانی هراسان به او نگاه میکند..

 

جمله اش او را دچار شوک میکند که مبهوت زیر لب نجوا میکند..

 

 

_سپهر…

 

سپهر زمزمه ی آرامش را میشنود و کورسوی امیدی در دلش روشن می‌شود..

 

 

 

 

 

غافل از آنکه دنیاست که دور سر دخترک میچرخد..

 

ماهک نامش را زیرلب تکرار میکند و تازه میفهمد صدایش در نظرش چقدر آشنا به نظر می‌رسد..

 

 

لرزی که در تنش مینشیند از چشم سام دور نمی ماند که با درد دست دور بدنش حلقه کرده او را به خود میفشارد ..

 

 

ماهک اشک میریزد..

 

 

صداها در سرش چرخ میخورد و او خودش را در قعر چاهی حس میکند که از همه طرف مورد هجوم اصواتی دلهره آور قرار گرفته است..

 

 

دردی که در سرش میپیچد غیر قابل انکار است کف هردو دستش را روی گوش هایش قرار میدهد و با گریه سرتکان میدهد..

 

 

سام هراسان دستانش را دو طرف صورتش قرار میدهد و پریشان از حالش نجوا میکند..

 

_هیش..چیزی نیست قربونت برم..آروم باش

 

 

سپهر نگران گامی به سمتش بر میدارد که یاسین بی درنگ مانع میشود:

 

 

_نرید جلو…مگه نمیبینید حالش و بهتره تنهاش بزارید..

 

سپهر با فکی بهم فشرده دست یاسین را پس میزند و با بدحالی دستش  را پشت گردنش میکشد..

 

نگاهش خیره به پسری است که با دستانش صورت ماهکش را قاب گرفته و سعی داشت با حرف هایش او را آرام کند..

 

 

هیچ دلش نمیخواست دخترکش نزدیک او باشد اما..

 

 

خشمگین چشم میگیرد..

 

 

این حجم از صمیمیت و حس نزدیکی که دخترکش نسبت به این مرد داشت را تاب نمی آورد..

 

نمی‌داند چند دقیقه می‌گذرد که با شنیدن صدای ظریف و لرزانی به خود می آید..

 

_ت..تو واقعاً سپهری..؟

 

صدای پربغض دخترکش را که میشنود فوراً سر میچرخاند..

 

با چشمانی پر شده لبخند میزند و هیجان زده سر تکان میدهد:

 

دلش برای شنیدن صدایش هم تنگ شده بود..

 

_منو یادت میاد…؟

 

 

 

 

 

ماهک میان گریه میخندد و سرش را به طرفین تکان میدهد…

 

 

_نه..

 

ته دل سپهر به یکباره خالی میشود و تمام هیجانش فرو کش میکند که ماهک باگریه لب میزند..

 

 

_فقط ..فقط صداته که یادم مونده..

 

 

سپهر لبخند پردردی میزند..

 

 

سر خم کرده انگشتانش را پشت پلکش میفشارد..

 

 

_همینش هم غنیمته..

 

 

آهسته سر بلند میکند با درماندگی گامی به سمتش برمیدارد و دلتنگ نجوا میکند ..

 

_میشه بیای بغلم..

 

ماهک کوتاه پلک میبندد که با حس گرمایی که ناگاه دستش را احاطه میکند سر خم میکند

 

 

نگاهش روی انگشتان کشیده و مردانه ای که دور دستش تنیده شده بود ثابت میشود..

 

دردی که با جمله ی سپهر در نگاه سام نشسته بود آنقدری عیان بود که توجه همه سمت او جلب شود و نگاهشان میخ دستان  سام باشد که چطور متعصبانه پنجه میان انگشتان دخترک کشیده بود …

 

_ماهک ..

 

 

صدای سپهر دخترک را به خود می آورد که به سختی نگاهش را از دستان بهم گره خورده شان میگیرد‌‌ و سر بلند میکند…

 

 

_بیا عزیزم…

 

ماهک نفسش را بریده بریده بیرون میدهد و سپهر خسته و نا امید برایش آغوش باز میکند..

 

_بیا بغلم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.3 (18)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x