ماهک مردد گامی به سمت سپهر بر میدارد..
قصد دارد دست سام را رها کند که با حس بیشتر شدن فشار انگشتانش دور دستش در جا ثابت میشود…
سربلند میکند…
نیم نگاهی به نیم رخ و فک سفت شده اش می اندازد و لرزان صدایش میزند…
رهام و یاسین نگران از شرایط پیش آمده
مضطرب به سپهر زل میزنند و سعی دارند سام را به خود بیاورند….
سام با درد پلک میبندد..
دست دخترکش را سفت و سخت چسبیده بود و رهایش نمیکرد..
بغضش را فرو میدهد..
سینه اش از هجوم درد تیر میکشد و چطور میتوانست این شرایط را تاب بیاورد..
با مکث سر خم میکند ، نگاه سرخش را به چشمان خیس دخترکش میدوزد و آهی که از سینه اش خارج میشود جانسوز است..
مردمک های دخترک با دیدن حال و روزش در دریای اشک غوطه ور میشود..
سام با فشار ملایمی دستش را رها میکند و زمزمه آرامش کاملاً بی صدا است..
_برو..
و فقط خدا میدانست که با گفتن همین یک کلمه چطور جان از تنش میرود…
ماهک با گریه خیره به او به آرامی عقب میرود…
سام بغض فرو میدهد…
سیب گلویش در آن چند دقیقه برای هزارمین بار بالا رفته و سقوط میکند و چشمانش تصویر دخترک را تار میبیند..
چشمان یاسین با دیدن وضعیتش به سوزش می افتد و با فشردن انگشتانش پشت پلک هایش سعی دارد جلوی باریدنشان را بگیرد..
ماهک با چشمانی خیس رو به سپهر میکند و هنوز گام اول را کامل بر نداشته که در آغوش او فرو میرود..
با گریه سر روی شانه ی سپهر میگذارد ؛ هق هقش اوج میگیرد و سپهر مردانه اشک میریزد..
سام با درد چهره درهم میکشد..
خیره به دستان سپهر که دور تن ماهکش قفل شده بود بی تعادل گامی به عقب برمیدارد..
انقباض ناگهانی سینه اش و دردی که در قلبش مینشیند نفسش را میبرد..
مشت زخمی اش را با درد روی سینه اش میفشارد و چند ضربه به سینه اش میکوبد..
خیره به دست سپهر که روی موهای دخترکش نشسته بود برای ذره ای هوا تقلا میکند و
مگر دخترک تنها برای او نبود..؟
پس در آغوش مردی دیگر چه میکرد..؟
قطره اشکی بی اختیار از چشمانش پایین میچکد..
سپهر با گریه دستانش را روی صورت ماهک قرار میدهد و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی در سالن بزرگ خانه میپیچد..
یاسین وحشت زده سمت سام بر میگردد و ماهک خیره به مشت گره کرده و رگ برجسته ی دستانش که با فشار چیزی را میان مشتش میفشرد ماتش میبرد ..
نگاهش به زیر پایش می افتد…
به تکه های خورد شده ی مجسمه ی نفیس و گران قیمتی که تا لحظاتی پیش کنج دیوار بود و حالا خورد شده میان مشت او روی زمین ریخته بود.
ناباور دستش را مقابل دهانش قرار میدهد
یاسین شتاب زده جلو میرود
تکه های مجسمه را با نوک کفش از زیر پایش کنار میزند و خیره به خونی که روی زمین میچکید هراسان مچش را چنگ میزند…
دست آغشته به خونش جگر میسوزاند که بی هوا ناله میکند و با چشمان خیس رو به او فریاد میزند..
_چیکار کردی با خودت لعنتی…
قلب ماهک در سینه فرو میریزد و یاسین برای باز کردن مشت گره کرده اش تقلا میکند..
_ مشتتو باز کن…
سام با شقیقه ای نبض گرفته و صورتی سرخ پلک میبندد و یاسین فریاد میزند..
_د مشتتو باز کن بهت میگم..
رهام سراسیمه جلو میرود..
یاسین به زحمت مشتش را باز میکند و با دیدن تکه ی نسبتاً بزرگ از مجسمه ای که عمیقاً در گوشت دستش فرو رفته بود آه از نهادش بلند میشود..
تمام جانش آتش میگیرد
به حال بهترین رفیقش اشک میریزد و
با فریادی از سر درد دست پیش میبرد تا آن تکه ی برنده را از گوشت دستش جدا کند….
سام اما بی توجه به دردی که داشت خیره به دخترکش بود که با چشمانی خیس و ناباور دستش را مقابل دهانش گرفته و به او زل زده بود..
بی اختیار چشم میبندد و قطره اشکی از چشمانش فرو میریزد ..
_چطوری بکشمش بیرون خدا…
ناله ی یاسین باعجز و درماندگی بلند میشود و
همزمان آن تکه ی برنده را از دستش خارج میکند و خود از درد مینالد..
انگار که آن تکه ، گوشت دست خودش را شکافته باشد..
سام بیش از این شرایط را تاب نمی آورد..
قلبش درحال تکه شدن بود و مگر نه اینکه قلب لعنتی اش دخترک را تنها برای خودش میخواست..
نفسش که به شماره می افتد دست زخمی اش را عقب میکشد ، پیش از آنکه یاسین بخواهد کاری کند او را به کناری هول میدهد و بی توجه به صدا زدن هایشان به سرعت از سالن بیرون میزند..
یاسین بغض آلود پشت سرش میدود..
ماهک گیج و مات میخواهد دنبالشان برود که با فشرده شدن مچ دستش در جا ثابت میشود…
به عقب بر میگردد ..
چشمان خیسش را به سپهری میدوزد که با چهره ای مصمم مقابلش ایستاده بود،
تقلا میکند تا مچش را آزاد کند..
_ولم کن…
سپهر میمیرد برای چشمان اشکی دخترکش و
با این حال رهایش نمیکند..
_ماهک…
ماهک التماس میکند و دل سنگ هم برای گریه هایش آب میشود..
_من..من باید برم پیشش…
اون.. حالش خوب نیست..
سپهر به خنده می افتد و با اخم سر تکان میدهد
_ خوب نیست.. ؟
ماهک اشک میریزد و سپهر با درد به او و التماس هایش نگاه میکند..
_یعنی حالش از پدر و مادرتم بدتره..؟
زمزمه ی تلخ سپهر قلب دخترک را به درد می آورد و با این حال دخترکش باز هم آرام نمیگیرد..
_ولم کن…ترو خدا..
هق میزند ، تقلا میکند تا از چنگش خارج شود و سپهر سرش را به آرامی به سینه میچسباند…
ماهک بی قراری میکند ،اشک میریزد و به سینه اش میکوبد تا رهایش کند و سپهر با ملایمت انگشتانش را روی تار موهایش میکشد…