رمان الهه ماه پارت ۱۴۹

4.2
(56)

 

یاسین به دنبال سام در باغ میدود؛

پیوسته نامش را صدا میزند و سام انگار نمیشنود..

 

 

گام هایش را یکی پس از دیگری بر می‌دارد و سرش پر است از صدا های مردی که ماهکش را در آغوش خود گرفته و قربان صدقه اش میرفت..

 

 

خیسی پلکش را با پشت انگشت اشاره میگیرد و همزمان با تن کردن گرمکنی که از آویز کنار در برداشته بود از خانه بیرون میزند..

 

 

صدای بهم کوبیده شدن در یاسین را در جا متوقف میکند…

 

گام هایش رفته رفته آرام میشود و بی رمق در جا ثابت می ماند..

 

رفته بود..؟

بدون آنکه بخواهد ماشینش را با خود ببرد ..؟

 

_رفت..؟

 

صدای رهام را از پشت سرش میشنود و ..

خسته پلک میبندد..

 

_باید بریم دنبالش..

 

_ولش کن..

 

یاسین سر بلند میکند و رهام با حس خیرگی نگاهش ادامه میدهد:

 

 

_بزار تنها باشه ..

بودن ما کنارش هیچی رو عوض نمیکنه..

 

 

 

 

یاسین آشفته دستش را به پیشانی میگیرد..

 

 

_نمیفهمم چرا یهو اینطوری شد..

گیجم اصلا ..

تو سرم پر از سواله..

اینکه خانواده اش اینهمه وقت کجا بودن که حالا یهو سروکلشون پیدا شده…؟

اینکه اصلاً این پسره کیه که به خاطر ماهک داره یقه جر میده و چه نسبتی با ماهک داره..؟

اینکه اصلاً خود پدر و مادرش کجان که اینو فرستادن..

 

 

_اینارو باید از تو پرسید..هرچی باشه تو بیشتر باهاشون در ارتباط بودی..

 

 

_چی میگی چه ارتباطی…؟

 

 

_بلاخره این تو بودی که آدرس اینجا رو بهشون دادی..؟

 

_نباید میدادم..؟

 

_نباید میدادی..این خواست سام بود..

 

 

_خواست سام..؟

مطمئنم سامم اگه تو شرایط من بود همینکار میکرد..

 

رهام پوزخند میزند؛

_مطمئنی…؟

 

یاسین بی توجه ادامه میدهد:

 

 

_من از هیچی خبر نداشتم..

وکیلش که بهم دایرکت داد شوکه شدم

مثل اینکه عکسی که با ماهک گذاشته بودم و دیده بودن و من حتی باورم نمیشد که اونا واقعاً خانواده اش باشن اونم بعد از اینهمه وقت..

من بعد از جنجالی که سام سر اون عکس به پا کرد سریع از صفحه ام پاکش کرده بودم اما انگار دیر شده بود و اونا …

 

رهام میان کلامش میپرد؛

 

_بعدم سریع آدرس اینجارو دادی..

 

 

_چاره ی دیگه ای داشتم…؟

 

 

 

 

_باید صبر میکردی..

 

 

_صبر ..؟ میگم خانواده اش بودن..

عکسش و با من دیده بودن ..تو پیجم..

میخواستن ببیننش اونوقت تو میگی صبر …

 

 

_باید با سام در میون میذاشتی ..همون کاری که من کردم..

 

 

یاسین گیج سرتکان میدهد:

_کاری که تو کردی..؟

منظورت چیه..مگه تو…

 

 

رهام نمیگذارد ادامه دهد:

 

_هیچ میدونی سام از قبل میدونسته که خانواده اش دنبالشن.‌؟

اصلاً قبل از اینکه تو بخوای اون عکس و تو پیجت بزاری..

 

 

یاسین چهره درهم میکشد ..

 

_چی میگی..؟

 

 

_تعجب نکن..سام از خانواده ی ماهک خبر داشت..؟

 

 

یاسین تک خند شوکه ای میزند و ناباور سر تکان میدهد..

 

 

_هیچ میفهمی چی داری میگی..؟

 

 

_خودم اطلاعیه ای که خانواده اش به خاطر گمشدنش تو شهر پخش کرده بودن رو بهش نشون دادم..

اون فهمیده بود خانواده اش دنبالش میگردن ولی با این حال..

 

 

_ولی با این حال اونقدر نامرد و بی وجدان بود که تمام مدت سکوت کنه و نگه ماهک پیششه تا خانواده اش تو بی خبری از گمشدشون ذره ذره جون بدن..

 

 

فریاد خشمگین و لرزان سپهر که میان کلام رهام بلند میشود  هردو شوکه به عقب بر میگردند و چشمانشان روی صورت سرخ و چشمان به خون نشسته اش که با فاصله ی کمی از آنها ایستاده بود ثابت میشود…

 

با دیدنش به آنی رنگ از رخشان میپرد و..

 

فاجعه ای بدتر از آن هم ممکن بود..؟

 

 

 

 

بی هدف در خیابان های خلوت و سوت و کور جلو میرود..

 

 

درد دستش امانش را بریده بود و قلبش..

 

مریض و بیمارگون می‌کوبید..

 

به سختی گام بر می‌داشت..

 

 

درست مانند انسان های خسته و از جنگ برگشته ای که بعد از ساعتها دویدن حتی نای راه رفتن ندارند ؛ نای نفس کشیدن..

 

 

با حس درد شدیدی در قفسه سینه اش دستش را بند میله ای میکند که نزدیکش بود و چهره اش درهم میشود..

 

 

_داداش دربست نمیخوای….

جایی میری برسونمت..

 

 

بی توجه به راننده ای که کنارش توقف کرده بود دستش را به سینه اش میچسباند و چشم میبندد..

راننده اما بیخیالش نمیشود..

 

 

صدای بوق های پی در پی ماشین روی اعصابش خط می‌اندازد

 

 

_داداش میشنوی صدامو..؟بگو مسیرت کجاست..؟

 

بی رمق سر بلند میکند

نزدیک ایستگاه تاکسی بود و غیر از ماشین های در حال تردد در آن حوالی پرنده هم پر نمیزد..

 

 

مطمئن بود این وضعیت تا چند دقیقه ی دیگر تغییر می‌کند و خیابان ها پر میشود از آدم هایی که برای انجام کارهای روزمره خود از خانه بیرون میزنند و این شرایط اصلاً ایده آل او نبود…

 

 

ناچار زیپ سویشرتش را بالا میکشد و در یک تصمیمی آنی پیش از آنکه مرد بخواهد دوباره جملاتش را تکرار کند در ماشین را باز کرده روی صندلی عقب جاگیر میشود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x