رمان الهه ماه پارت ۱۵۰

4
(56)

 

 

 

_کجا برم داداش..؟

 

با سوال مرد بریده نفس میکشد..

 

کجا باید میرفت وقتی همه جا برایش عین جهنم بود..

 

 

 

_داداش..؟

 

سکوت طولانی اش نگاه کنجکاو راننده را از آینه ی جلو ی ماشین به چهره اش میکشاند…

 

 

برای جلوگیری از شناخته شدن کلاه سویشرتش را روی سرش میکشد و با صدایی خشدار و بم زمزمه میکند..

 

_هرجا که بشه توش نفس کشید..

 

 

مرد اما بی حرکت در همان حالت خیره به چهره اش می ماند..

خشکش زده بود

خیره به صورتش چشم گرد کرده ،تکان هم نمیخورد..

 

 

سام از سکوت ناگهانی مرد نگاهش را بالا میکشد..

 

مرد تند و پشت هم چند بار پلک میزند..

گمان میکرد خیالاتی شده است..

 

 

از صدای بم معروفش که بگذرد این چهره..

 

خیالاتی نشده بود مگر نه..؟

 

سام کلافه از نگاه های مرد کلاه سویشرتش را روی صورتش پایین تر میکشد…

 

خسته بود و درد دست امانش را بریده بود

مچ دستش را میفشارد و خیره به زخم عمیق کف دستش انگشتانش را مشت میکند..

 

 

_یا جد سادات..

 

فریاد بلند مرد سرش را بالا میکشد و

چشمان مرد را خیره به دست خود میبیندد..

کی به عقب برگشته بود..؟

 

_ای..این خونِ..

 

 

 

 

سام همانطور که دستش را میفشرد حواسش بود که روکش صندلی از خون لک نشود و شانه اش را به در ماشین تکیه میدهد..

 

 

_راه بیفت آقا..

 

 

مرد اما اینبار به چشمانش زل میزند و بی توجه به حال بد و پریشانش مبهوت میگوید..

 

_ش..شما.. همون خواننده نیستین..؟

وای دادا.. باورم نمیشه الان تو ماشین من نشستی..

 

سپس موبایلش را بیرون میاورد تا از چهره اش عکس بگیرد و زیر لب با خود میگوید..

 

_وای اگه اسی و اکبر بفهمن..

 

سام خسته مینالد..

 

_راه بیفتین…لطفاً..

 

 

لحن محکم و در عین حال ملتمسش مرد را به خود می آورد..

 

ثانیه ای مکث میکند سپس فوری خود را جمع و جور کرده

موبایلش را پایین میکشد و بلافاصله ماشین را به حرکت در می آورد..

 

در همان حال زیر لب با خود حرف میزند:

 

_ ممد و رضا رو بگو..

اگه بفهمن کی و تو ماشینم سوار کردم..

 

از تصور قیافه هایشان به خنده می‌افتد ..

چشمانش را به آینه میدوزد و خطاب به سام صدایش را بالا میبرد..

 

_دادا به جون خودم تا حالا یه سلبریتی رو با این وضوح از نزدیک ندیده بودم..

شرمنده اگه ضایع بازی در میارم..

 

سام نگاهش را از پنجره به بیرون میدهد و مرد بازهم پرحرفی میکند:

 

_راستی داداش دستت و به چی زدی..

چقدرم بد بریده…

 

سام تنها سکوت میکند و مرد ادامه میدهد:

_باید بری درمانگاه..

 

سام بلافاصله زمزمه میکند:

_نیازی نیست..

 

صدایش که بی رمق بلند میشود مرد لبخند میزند..

 

پیش از این صدایش را فقط از آهنگ هایی که از گوشی و تلویزیون پخش می‌شد شنیده بود و حالا صدایش را در این فاصله ی کم کنار گوشش می‌شنیدو

 

الحق که صدایش از نزدیک به مراتب شنیدنی تر و گوشنواز تر بود.

 

 

_احتیاجه داداش من این دست اگه الان بخیه نشه دیگه برات دست بشو نیست..

 

 

 

 

دستش دیگر دست بشو نبود..؟

 

مگر اهمیتی داشت.‌.؟

 

وقتی قلبش اینگونه له و داغان شده بود..

 

 

مرد دنده را جا می اندازد و در حالیکه هر لحظه سرعت ماشینش را بیشتر میکند خیره به صورتش از آینه لب میزند..

 

 

_شنیده بودم سلبریتیا ورزشکارن ولی نه دیگه تا این حد..

حاجی بوکسور موکسوری چیزی هستی ..؟

 

_بوکسور‌‌…؟

 

 

سام زیر لب با خود زمزمه میکند و مرد با چشم و ابرو به هردو دستش اشاره میکند..

 

 

_یه دستت باند پیچی و زخمی ؛ اون یکی خونی و آش و لاش..چه خبره داداش مگه جنگه..

 

 

تک خندی میزند..

 

 

_اون دستت و هرکی بسته دستشم درد نکنه ولی بهش میگفتی این یکی و هم برات ببنده که تا دکترا برات بدوزنش اینجور ازت خون نره…

 

 

سپس به خنده می افتد..

 

 

_ولی هرکی بوده دمش گرم ..

معلومه حسابی ناشی و نابلد بوده ..

ترو خدا نگا چطوری باند و پیچیده ، پرستارا باید بیان جلوش لنگ بندازن….

 

 

سام آه پر حسرتی میکشد و با درد چشم میبندد..

 

با حرف مرد بی اراده دستش را بالا میاورد..

 

دخترکش با آن دست های کوچکش آن را بسته بود..

 

بی اختیار خم شده بوسه ای روی باند بسته شده دور دستش میزند و بدون آنکه بخواهد سرش را عقب بکشد لبش را همان نقطه نگه میدارد..

 

 

مرد راننده که تمام مدت از آینه به او نگاه میکرد

خیره به او و اشکی که از چشمش میچکد لبخند پر حسرتی صورتش را پر میکند..

 

غمگین سر تکان می دهد..

 

دنده را عوض میکند و درحالیکه از اعماق سینه اش آه میکشد  زیر لب با خود نجوا میکند..

 

 

_بسوزه پدر عشق ..

 

 

 

 

با زمزمه ی ضعیف و زیر لبی که در گوشش میپیچد هراسان چشم باز کند..

 

گیج نگاهی به اطرافش می اندازد..

 

از شدت خستگی بی هوا خوابش برده بود و او حتی نفهمیده بود کی چشمانش روی هم افتاده..

 

چشمش که به‌ جسم مچاله شده ی روی تخت می افتد تند خودش را روی صندلی جلو میکشد و با دیدن رنگ پریده ی زن و صورت عرق کرده اش میفهمد که باز هم دارد کابوس میبند..

 

 

به آرامی صدایش میزند..

 

 

_خانوم..خانوم جان..

 

ناله های زیر لبی اش بیشتر میشود و سرش را به طرفین تکان میدهد

 

شانه اش را نا محسوس میفشارد و اینبار کمی بلندتر از قبل صدایش میزند..

 

_مهتاب خانوم جان..

صدامو میشنوید..؟

 

_بیدار شید خانوم..

دارید کابوس میبیند..

خانوم..؟

 

 

صدایش رفته رفته اوج میگیرد و بلافاصله با گفتن آخرین کلمه است که مهتاب نفس زنان چشم باز کرده ؛ از خواب میپرد ..

 

 

_نترسید قربونتون برم خواب می‌دیدید..

 

 

مهربان با ملایمت زمزمه میکند و مهتاب گیج و گنگ خیره به اطرافش میشود..

 

 

مهربان دستی به صورت عرق کرده و چهره ی وحشت زده اش میکشد..

 

 

_خوبید خانوم جان..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x