رمان الهه ماه پارت ۱۵۱

4.5
(37)

 

 

مهتاب نگاه از سرمی که به دستش وصل شده بود میگیرد لب خشکیده اش را با زبان تر میکند و انگار تازه همه چیز را به خاطر می آورد..

 

 

با درک شرایطی که در آن بود اشک از چشمانش می‌جوشد و بی صدا هق میزند..

 

_دخترم..

 

مهربان با غصه دستش را میفشارد..

 

_خانوم جان..

 

مهتاب اشک میریزد..

 

در کابوسش دیده بود دخترکش را..

مقابلش ایستاده بود..

می‌خندید و کمی بعد..

 

حتی فکر به آن صحنه هم جگرش را می‌سوزاند..

 

هق میزند ..

نیم خیز میشود ..

میخواهد از روی تخت بلند شود و زیر لب نجوا میکند..

 

_ماهکم.. دخترم..

 

مهربان سعی دارد آرامش کند..

 

شانه هایش را میگیرید و با گریه مینالد..

 

_خانوم تصدقت بشم ترو خدا آروم باشید الان سپهر خان میرسن..

 

 

مهتاب گوش نمی‌دهد..

به جنون رسیده بود

دخترش را میخواست..

 

 

با یک فشار محکم مهربان را به کناری هول میدهد و توجهی به کشیده شدن سوزن سرم از دستش و پاره شدن رگ هایش ندارد..

 

 

مهربان که به شدت روی زمین پرت شده بود به سختی از روی زمین بلند شده با عجله خود را جمع و جور میکند و با گریه به سمتش میدود‌‌..

 

 

_خانوم..

 

 

 

 

 

مهتاب فوراً به عقب برمیگردد و انگشتش را تهدید آمیز سمت او میگیرد..

 

_نزدیک من نیا..

 

 

مهربان شوکه اشک میریزد..

 

 

_خانوم..

 

 

مهتاب با غم سرش را بر میگرداند:

 

 

_میخوام برم پیش دخترم..

 

 

میگوید و بی توجه به صدا زدن های مهربان از اتاق خارج میشود..

 

 

مهربان هراسان پشت سرش میرود..

 

میخواست بگوید از دخترکش ..

از عکسی که شب قبل از او دیده بودند..

از اینکه زنده است…

نفس میکشد و

حالش خوب است..

 

 

میخواست بگوید که سپهر هم این موضوع را می‌داند و از دیشب که به دنبالش رفته تا به حال پیدایش نشده است…

 

که رفته است تا دوباره او را به خانه برگرداند..

 

 

لب باز میکند تا بگوید‌…

 

کلمات تا نوک زبانش می آید و پیش از آنکه بخواهد کلمه ای از دهانش خارج شود فوراً خاموش میشود..

 

 

لحظه ای چهره ی تکیده و چشمان بی روح مهتاب در خاطرش نقش میبندد ..

 

اگر با ماهک برنگردد ..؟

 

اگر نتواند پیدایش کند..؟

 

اگر گفته های دوستانش حقیقت نداشته باشد..؟

اگر راجب آن عکس دروغ گفته باشند..؟

اگر دخترک واقعاً مرده باشد ..؟

آهش را از اعماق سینه بیرون میفرستد…

 

پیش از آنکه از چیزی مطمئن شود نباید او را امیدوار میکرد..

 

 

 

 

که اگر قرار بود او چیزی بداند حتماً سپهر قبل از رفتن خواهرش را مطلع میکرد..

 

نمیتوانست این کار را بکند..

نباید این کار را میکرد …

 

پیش از آنکه با چشمان خود نمی دید و با گوش های خود صدایش را نمیشنید نباید حرفی به کسی میزد..

 

این زن به قدر کافی آسیب دیده بود..

 

آنقدر در این مدت ضربه خورده بود که دیگر تاب یک ضربه ی دیگری را نداشت..

 

نفس های زن به تار مویی بند بود و او نمیتوانست همچین کاری کند..

 

با دیدن مهتاب که لباس پوشیده داشت از سالن خارج میشد ناچار به سمت تلفن میدود..

 

گوشی را چنگ میزند و بلافاصله شماره ی سپهر را میگیرد..

 

 

با چشمانش مهتاب را دنبال میکند..

 

جواب که نمی دهد..

به گریه می افتد و بدون آنکه بخواهد تماس را قطع کند به دنبال مهتاب میدود..

 

در سالن را باز میکند و با دیدنش که به سمت دروازه میدوید..

 

تند و پر شتاب پله ها را طی میکند و با کشیدن دستش سعی دارد جلوی او را بگیرد..

 

_خانوم جان..تروخدا..

 

 

مهتاب با گریه تقلا میکند..

 

_ولم کن..

 

با عجز مینالد

_با این حالتون میخواید برید بیرون بزارید سپهر خان..

 

 

نمی گذارد جمله اش را کامل کند خشمگین دستش را عقب میکشد که مهربان تعادلش را از دست داده چند قدم به عقب پرت میشود..

 

_بهت گفتم ولم کن..

 

مهربان به سختی تعادلش را حفظ میکند تا زمین نخورد..

 

 

چشمان اشکی اش را از صورت مبهوت مهربان میگیرد و همینکه میخواهد برگردد

دروازه به آرامی باز شده ؛ ماشین سپهر رفته رفته از پشت در نمایان میشود..

 

 

 

مهربان با دیدن سپهر لبخندی از سر آسودگی میزند و به سمت مهتاب میرود..

 

 

صدای حرکت چرخ های ماشین روی سنگ ریزه ها فضا را پر میکند و کمی بعد صدای باز و بسته شدن در ماشین..

 

_مهتاب..؟

 

 

صدای گیج و خسته ی سپهر است که با دیدن مهتاب در آن حال در فضا میپیچد و او به آرامی سر بلند میکند..

 

_دخترم..؟

 

میگوید و اشک میریزد..

 

سپهر لبخند خسته ای به رویش میزند و مهتاب ماتش میبرد..

 

دیدن لبخند سپهر بغضش را تشدید می‌کند..

 

چشمانش خسته بود و..

میخندید..؟

 

در این چند ماه کذایی و بعد از گم شدن ماهک خنده به لب هیچکدامشان نیامده بود و حالا..

برادرش برای نخستین بار در این مدت

میخندید…؟

 

به چه چیزی..؟

 

به حال و روزش..؟

 

به چشمان گریانش..؟

 

به دختر از دست رفته اش..؟

 

پر پر شدن پاره ی تنش در نظر او

خنده دار می آمد…؟

 

 

نا امیدی سراسر وجودش را پر میکند و

ناباور سر تکان میدهد..

 

 

سپهر رنگ نگاهش را میخواند..

دلخوری اش را میفهمد..

 

 

نگاهش به او سراسر مهر میشود و بدون آنکه بخواهد چشم از نگاه دلخور خواهرش بگیرد

دستش را به دستگیره ی در میرساند و به آرامی در ماشین را باز میکند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x