رمان الهه ماه پارت ۱۵۲

4.2
(62)

 

ا

 

 

_پیاده شو عزیزم..

 

خطاب به ماهک به آرامی زمزمه میکند و

 

نگاه مهتاب ناخودآگاه از روی او کنده شده؛

با قلبی ضربان گرفته خیره به در باز شده میماند…

 

 

ماهک کوتاه پلک میبندد..

ترسیده بود و همه جانش از اضطراب میلرزید..

 

 

پاهایش را به آرامی روی سنگ ریزه ها قرار میدهد و همزمان با نفس عمیقی

مضطرب روی پا می ایستد..

 

 

سپهر لبخند میزند و

مهتاب اما مات میشود..

 

آنچه را که میدید باور نمیکرد..

 

ناباور سرتکان میدهد…

 

خیره به نیم رخ زیبای دخترکش گامی به جلو برمیدارد..

 

بی اراده اشک میریزد..

 

_م..ما…ماهکم..

 

ماهک بدون آنکه برگردد و نگاهی به زن بی اندازد پراسترس آب دهانش را قورت میدهد..

 

دستان سپهر به آرامی روی کمرش مینشیند و سرش را کمی خم میکند..

 

_چرا ایستادی عزیزم ..

برو جلوتر.. اون مادرته..

 

 

ماهک برای بهتر دیدن سپهر سرش را کمی بالا میکشد و گیج نجوا میکند:

 

_مادرم..؟

 

سپهر لبخند میزند و به نشان تایید سر تکان میدهد..

با فشار ملایمی به کمرش او را وادار میکند کمی جلوتر رود..

 

 

_برو پیشش نترس..

 

 

 

 

ماهک خیره به زن زیبایی که موهایش درست همرنگ موهای خودش طلایی رنگ بود جلو میرود …

 

 

مهتاب مانند ابر بهار میگرید و دخترکش زنده بود..

 

 

ناباور سر تکان میدهد ..

 

_ماهکم…

 

باورش نمیشد..

 

بعد از گذشت چند ماهی که برایشان قدر چندسال گذشته بود..

 

زمانیکه از کل دنیا نا امید شده بودند؛

بعد از شنید خبر مرگ تنها دخترش..

حالا او در چندقدمی اش ، درست مقابلش ایستاده بود..

 

_دخترم…

 

بیش از آن تاب نمی آورد ..

 

چند قدم باقی مانده را بدون صبر طی میکند و دخترش را تنگ به آغوش میکشد..

 

مهربان با دیدنشان میان گریه میخندد..

 

میلاد با لبخند تلخی دست در جیب کنار سپهر می ایستد و سپهر به سختی سعی دارد ریختن اشک هایش را مهار کند…

 

_خدارو شکر که قراره این خونه دوباره مثل گذشته رنگ خوشی رو به خودش ببینه..

 

 

سپهر بغض فرو میدهد و در جواب میلاد با تکان دادن سر آهش را از سینه بیرون میفرستد…

 

_دیگه نمیذارم کوچک ترین خطری تهدیدشون کنه..

نمیذارم هیچ چیزی باعث جدایی بین خونواده ام بشه..

هیچ چیزی..

 

خشم نهفته میان کلامش توجه میلاد را جلب میکند

نگاهش روی مشت گره کرده اش ثابت میشود

و منظورش از این جملات چه بود..؟

 

 

 

 

اشک هایش بی مهابا از چشمانش میچکد و انگار قصد بند آمدن ندارد که سر خم کرده بی صدا هق میزند..

 

 

چشمان سرد و بی روح دخترکش را که به خاطر می آورد قلبش میخواهد درون سینه اش بایستدو

خدا لعنتشان کند چطور توانسته بودند همچین بلایی بر سر دردانه اش بیاورند‌..

 

 

با یادآوری اینکه چگونه ساکت و بی حس مانند یک غریبه به او زل زده بود گریه هایش بیش از پیش شدت میگیرد..

 

دخترکش او را به خاطر نمی آورد

حافظه اش را از دست داده بود و

چطور باید نگاه های یخ زده اش را تاب می آورد..

 

 

_مهتاب‌‌..؟

مهتاب جان ..‌؟

 

صدای سپهر را که بیرون از اتاق میشنود به هول و ولا می افتد..

 

 

تند دستش را مقابل دهانش میگیرد تا صدای گریه هایش به گوش او نرسد و پلک میبندد‌‌‌‌..

 

 

_کجایی..؟تو اتاقتی..؟مهتاب..؟

 

با حس نزدیک شدن صدای قدم هایش تند و دستپاچه کف دستش را زیر چشمانش میکشد و پیش از آنکه سپهر بخواهد وارد اتاق شود از جا برخواسته به سمت در میرود..

 

 

نفس عمیقش را با مکثی کوتاه بیرون میفرستد و فوراً دستگیره را پایین میکشد ..

 

 

_اینجایی..گفتم…

 

 

به ثانیه نمیکشد با دیدن چشمان خیسش حرف در دهانش میماسد و نگران لب میزند..

 

 

_چی شده..؟

 

 

مهتاب به سختی بغضش را فرو میدهد و به زحمت لبخندی روی لب مینشاند..

 

_چ..چیزی نشده..چی میخواستی بشه..

 

سپهر چهره درهم میکشد ‌..

خواهرش را به خوبی میشناخت و این چشم ها..

دلواپس نامش را صدا میزند

 

_مهتاب…؟

 

 

سد مقاومتش میشکند اشک هایش بی محابا از چشمانش روان میشود و به آغوش برادرش پناه میبرد..

 

 

 

 

 

سپهر نگران سرش را به سینه میچسباند و خسته چشم میبندد..

 

_چی شده دردت به سرم..؟

 

_دخترم سپهر..ماهکم..

 

آهش را از اعماق سینه بیرون میفرستد..

 

_خدارو شکر که صحیح و سالمه‌..

 

_چه بلایی سرش آوردن..؟

 

_هرچی بوده گذشته..

 

_بچه ام حافظه شو از دست داده..

 

_خوب میشه دردت به جونم.. خوب میشه..

 

اشک هایش میچکد و صدایش با بغض و گریه ادغام میشود..

 

_م…م..منو.. یادش نیست ..من ..مادرش ..مادرش و نمیشناسه..

وقتی نگاهاش و که مثل یه غریبه بهم زل زده به یاد میارم..

 

سر تکان میدهد..

_دلم داره میترکه سپهر..

 

 

جسم لرزان و رنجور خواهرش را با درد به سینه میفشارد و جان میکند که صدایش محکم به نظر برسد‌…

_یادش میاد..صبر داشته باش..

به مرور همه چیز و به خاطر میاره..

دوباره همه چی مثل قبل میشه‌‌..

زودتر از اون چیزی که فکرش و بکنی زندگیمون به روال سابق بر میگرده ..

یکم صبوری کن قربونت برم..تو که تا اینجا تحمل کردی..

 

مهتاب پلک میزند و به سختی نجوا میکند:

_بغلش کردی..؟

 

سپهر از سوال ناگهانی اش گیج شده با تک خندی سر تکان میدهد..

 

_چی میگی..معلومه که بغلش کردم..این چه سوالیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x