رمان الهه ماه پارت ۱۵۳

4.1
(69)

 

مهتاب اشک میریزد..

 

_وقتی سرش و تو بغلت گرفته بودی رد بخیه های روی سرش و حس کردی؟

 

 

سپهر یخ میزند و مهتاب با درد مینالد..

 

 

_تو ام حس کردی مگه نه؟

شکافی که روی سر دخترم بود و حس کردی؟

دیدی جمجمه اش و از کجا تا کجا شکافته بودن…؟

 

 

میگوید هق میزند و لب میگزد تا صدای گریه هایش به گوش دخترکش بیرون اتاق نرسد…

 

 

سپهر اشک میریزد و سر خم کرده بوسه ای روی موهای خواهرش میزند..

 

 

فهمیده بود..

همان ابتدا که به سرش دست کشیده بود تا موهایش را نوازش کند..

رد بخیه های روی سرش را حس کرده بود و جگرش خون شده بود..

 

_مهتاب…؟

 

بی نفس هق میزند:

_معلوم نیست..معلوم نیست..تو این مدت چی به سرش اومده‌..

دختر عزیز دردونه و نازک نارنجی من تو این مدت چی کشیده ،چقدر آسیب دیده و درد کشیده و اونوقت من ..

 

 

مهتاب میگرید و او میخواهد بگوید که دخترکشان آنقدر ها هم که فکر میکند شرایط بدی نداشته اما زبان به دهان میگیرد‌…

 

 

اساساً از هر چیزی که مربوط به آن پسر میشد و خانواده اش را به او وصل میکرد بیزار بود..

 

 

اتفاقات صبح لحظه به لحظه در خاطرش نقش میبندد..

 

دخترکش را به خاطر می آورد..

 

زمانی که تازه از خواب برخواسته و بالای پله ها ایستاده بود..

 

حرف هایی که در اوج خواب آلودگی اش به زبان آورده بود..

 

گلایه اش از آن پسر…

اینکه چرا در خواب تنهایش گذاشته بود..

 

وابستگی که به آن پسر و تعلق خاطری که نسبت به او داشت..

 

اینکه چطور از ترس رو به رویی با او به آغوشش پناه برده بود..

 

نفسش را بیرون میفرستد و سر تکان میدهد..

 

 

 

بی اختیار رفتاری که سام با ماهک داشت را با خود مرور میکند..

 

که چطور بازوانش را دور تن دخترکش پیچیده بود

که چگونه سرش را مثل یک شی قیمتی به سینه چسبانده بود و…

 

نگرانی که در مردمک هایش خیره به دخترکش موج میزد…

همه و همه را با خود مرور میکند..

 

دست زخمی خون آلود و مجسمه خورده شده ی زیرپایش زمانیکه ماهک را در آغوش خود گرفته بود پیش چشمانش نقش میبندد و کلافه سر تکان میدهد‌‌‌..

 

چرا حس میکرد اوضاع ماهک در آن خانه آنقدر ها هم که فکر میکرد بد نبود ..؟

رفتارشان با او نه مثل یک غریبه بلکه به گونه ای بود که انگار عضوی ارزشمند از خانواده شان است ..

نفس عمیقش را بیرون میفرستد و افکارش را پس میزند..

 

دلش نمیخواست بیش از این ذهنش را درگیر آن پسر و رفتارهایش کند..

 

به قدر کافی از او ضربه خورده بود و محال بود کینه ای که از او به دل دارد هیچوقت پاک شود..

 

خسته رو به مهتاب سر خم میکند…

 

_مهتاب جان ..بسه گریه..

دخترت تو سالن تنها نشسته..اونوقت تو..

 

شانه اش را میفشارد و با مکثی کوتاه و لبخندی ظاهری که به لب مینشاند ادامه میدهد:

 

_این دختر نمیگه چه دایی و مادر بی عاطفه ای دارم که منو تنها ول کردن یه گوشه‌‌..خودشون رفتن دارن باهم درد دل میکنن..

 

مهتاب بی حواس گلایه میکند:

 

_باشه به تلافی وقتایی که با ماهک زیر گوش هم پچ پچ میکنید و منو مهراب فقط حرص میخوریم و شما عین خیالتونم نیست…

 

لبخند از روی لبان سپهر آنی پر میکشد و مهتاب یکه خورده از حرفی که زد سکوت میکند…

 

چه گفته بود..؟

چشمانش میجوشد..

 

ناخودآگاه پرت شده بود به گذشته و طوری حرف زده بود که انگار همه چیز مثل قبل است و هیچ اتفاقی نیفتاده است…

 

سپهر آهش را از سینه بیرون میفرستد و بوسه ای روی موهایش میزند..

 

_هیش ..چیزی نیست..گریه نکن..

 

_مهراب.. هنوز خبر نداره که ماهک..

 

_ فردا میریم دیدنش..

همراه ماهک..

نگران نباش مطمئنم وقتی دخترش و ببینه حالش خوب میشه..

 

 

 

 

مهتاب سر تکان میدهد..

 

_آره ..خوب میشه مگه نه..

وقتی دخترش و ببینه خوب میشه..

 

 

سپهر سرش را به سینه میچسباند و همان دم صدای مهربان از سالن بلند میشود..

 

_خانوم جان..سپهر خان..کجایید..؟

 

مهتاب فوراً اشک هایش را پاک میکند…

 

_انقدر گریه کردی که صدای مهربان هم در اومد..

 

 

با هدایت دستان سپهر از اتاق خارج میشنود و

مهربان با دیدنشان هراسان به سمتشان میرود ..

 

 

_خانوم یه ساعته کجایین شما..؟

 

 

حالت پریشانش از چشمانشان دور نمی ماند که مهتاب مضطرب پیش میرود…

 

 

_چیشده..؟

 

_خانوم جان ماهک ..

 

_ماهک چی..؟

 

 

سپهر بی طاقت می پرسد  و همان دم در تراس باز شده ماهک با چشمانی خیس و پف کرده درحالی که گوشی موبایلش را بین انگشتان لرزانش میفشارد داخل میشود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Haniey
10 ماه قبل

منتظریمااااا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x