رمان الهه ماه پارت ۱۵۵

4.3
(40)

 

 

سپهر به سمتش میرود..

 

 

_ماهک..؟

 

 

سر بلند میکند دستانش میلرزید و چشمانش از هجوم اشک تصویرشان را تار میدید..

 

 

_میشه ..میشه منو بر گردونید خونه..همین الان..

 

 

سپهر پیش از آنکه به او برسد با جمله اش در جا متوقف میشود و مهتاب یکه خورده بغض میکند..

 

دخترش چه گفته بود ..؟

او را به خانه بر گردانند ..؟

مگر خانه اش همینجا نبود..؟

 

_ماهک…؟

 

سپهر آمرانه صدایش میزند و مهتاب دستش را به نشانه ی سکوت بالا میگیرد و رو به ماهک لبخند لرزانی روی لب مینشاند‌..

 

 

_منظورت کدوم خونه است..؟مگه اینجا خونه ات نیست عزیزم..؟

 

 

قطره اشکی روی گونه اشک میچکد و متوجه منظور مهتاب نمیشود..

 

 

سام جواب تماس هایش را نمی داد و از شدت نگرانی در حال جان دادن بود..

 

 

گوشی موبایل را در دستانش میفشارد و سپهر به سختی سعی دارد لحن صدایش ملایم باشد تا دخترکش را نترساند..

 

 

_کجا میخوای بری عزیزم این وقت شب..؟

خونه ات اینجاست..

 

 

 

 

از جدیت کلامش ماهک گامی به عقب بر میدارد و قطره ای دیگر ازچشمانش میچکد..

 

کاش میشد فرار کند..

از این آشنا ترین غریبه های زندگی اش..

 

کاش میشد دور شود..

سردش بود..

 

دلش گرمای آغوش سام را میخواست..

گرمای محبت یاسین…

 

_من باید برم …

 

_ماهک..

 

به گریه می افتد..

 

چرا حالش را نمی‌فهمیدند..

چرا درکش نمی‌کردند.. 

 

ضربان قلبش را در گلو حس میکرد و چه فرقی میکند خانه اش کجا باشد وقتی از ترس حتی نمیتوانست درست نفس بکشد..

 

 

بریده بریده مینالد:

 

_جواب تماسام و نمیده..هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه..او.. اون حالش خوب نبود ..با همون حالش گذاشت رفت..

من.. نگرانشم ..

 

 

بغضش میترکد و به هق هق می افتد..

 

 

_باید برم پیشش..خواهش میکنم …باید ببینمش…

 

 

مهتاب تن لرزانش را در آغوش میگیرد و نگاه آشفته اش را به سپهر می دوزد..

 

سپهر کلافه دستش را به سرش میکشد..

 

 

صدای گریه های ماهک در گوشش میپیچد و ..

محال ممکن بود اجازه دهد دوباره به آن خانه برگردد..

 

نفسش را بیرون میفرستد ..

 

مهتاب سعی دارد ماهک را آرام کند و او زیر لب با خود نجوا میکند..

 

مگر آنکه مرده باشد و بگذارد او بار دیگر به آن پسر نزدیک شود..

 

 

 

 

سراسیمه در سالن قدم میزند..

 

نگاهی گذرا به رهام که در حال مکالمه با تلفنش بود می اندازد و با آشفتگی دستش را مقابل لبش میگیرد..

 

بدون آنکه صبر کند تا تماسش را تمام کند با ایما و اشاره مضطرب لب میزند:

 

_چی میگه..؟

 

رهام رو به او پلک زده سر تکان میدهد..

 

پوزخند میزند..

 

او هم وقت گیر آورده بود..

در آن وضعیت قصد داشت او را به آرامش دعوت کند..

 

 

_پس اگه خبری ازش شد ممنون میشم بهمون اطلاع بدین..

 

 

با همین یک جمله تمام حس و حالش فروکش میکند و وارفته درجایش ثابت می ماند..

 

 

اگر خبری شد..؟

پس یعنی پیرمردی که در قبرستان بود هم از او بی اطلاع بود..؟

این یعنی سراغ خواهرش هم نرفته بود..؟

 

 

با کلافگی چنگی میان موهایش میزند..

 

آخرین امیدش را هم از دست داده بود..

 

رهام خسته موبایلش را روی میز پرت میکند و رو به نگاه ماتم زده ی یاسین سر تکان میدهد…

 

 

_پیش بابا یحیی هم نبود اصلاً معلوم نیست این پسر کجا هست..

 

یاسین وارفته همانجا وسط سالن روی زمین مینشیند..

 

چطور میتوانست آنقدر بی فکر باشد که با آن وضعیت از خانه بیرون بزند و این همه وقت خبری از خود ندهد و حتی موبایلش را هم با خود نبرد..؟

 

 

با حس لرزه ی تلفن همراهش روی میز به خود آمده فوراً برای برداشتنش خیز بر میدارد و همزمان با کشیدن دستش روی صفحه بی تعادل روی پا می ایستد..

 

 

 

 

 

_الو..؟

 

 

رهام خسته به طرف آشپزخانه میرود و لیوانی از داخل کابینت بر میدارد…

 

از صبح و بعد رفتن سام تا به این ساعت که نیمه شب بود حتی یک قطره آب هم از گلویشان پایین نرفته بود…

 

 

در یخچال را باز میکند و همزمان صدای یاسین را از داخل سالن میشنود..

 

 

_بله .. خودمم ..امرتون ..چیزی شده..؟

 

 

دقایقی سکوت میشود و چهره ی یاسین لحظه لحظه بیشتر از قبل درهم میشود…

 

 

_آهان..بله شناختم..

بفرمایید کارتون و بگید..

 

 

رهام آرنجش را به اپن تکیه میدهد،

جرئه جرئه آبش را می‌نوشد و در همان حال یاسین را زیرچشمی زیر نظر دارد..

 

 

_همین ..؟ واقعاً برای گفتن همچین موضوع بی ارزشی زنگ زدین..؟

 

 

نمی دانست چه کسی پشت خط است و چه میگوید اما چهره ی سرخ شده ی یاسین به خوبی نشان میداد که به‌ قدری کفری است که هیچ میلی به ادامه ی آن مکالمه ندارد..

 

 

یاسین نفسش را حرصی بیرون میفرستد و وقتی میبیند شخص پشت خط هیچ قصدی برای تمام کردن مزخرفاتش ندارد در سکوت تماس را قطع میکند‌.‌. 

 

 

_مردک مشنگ دوزاری..فکر کرده منم مثل خودش بیکارم…

 

 

رهام لیوان خالی را روی میز قرار میدهد و خیره به چهره ی حرصی اش سر بلند میکند..

 

 

_کی بود؟ چی میگفت..؟

 

 

یاسین سرخ میشود..

 

دهان باز میکند تا هرچه فحش به یاد دارد بار مردک کند که صدای باز شدن درِ سالن در خانه میپیچد و او خیره به رهام حرف در دهانش میماسد..

 

 

لال شده در جا ماتش میبرد و همینکه به عقب بر میگردد او را میبیند که خسته و بی رمق وارد سالن میشود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
9 ماه قبل

سلام لطفا زودتر بقیه قسمت هاشو بزارید مرسی

Fary Ba
9 ماه قبل

سلام لطفا پارت جدید بزارید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x