با دیدنش در آن وضعیت مبهوت نامش را صدا میزند..
سام اما نه میشنود نه میبیند..
اصلاً در حال خود نبود..
جسمش آنجا بود و ذهنش..
شاید جایی حوالی دخترکش پرسه میزد..
در سکوت از مقابلشان عبور میکند و بی توجه به چهره ی بهت زده ی شان راه اتاقش را در پیش میگیرد..
یاسین به دنبالش میرود ..
_صبر کن..سام..
قدم هایش را تند تر میکند و با گرفتن ساعدش او را درجا متوقف کرده، نفس زنان تمام دلنگرانی هایش را بر سرش آوار میکند..
_گلوم جر خورد پسر..واقعاً نمیشنوی صدامو..؟
تو چت شده.. ؟ هیچ معلومه از صبح کجایی..؟
سام مانند یک تکه آهن سرد و بی روح بی هیچ واکنشی به حرف هایش می ایستد و او مینالد:
_با توام…بدون موبایل و ماشین گذاشتی رفتی که چی..؟
میخواستی چیو ثابت کنی..
میدونی فکرمون تا کجاها رفت..؟
میفهمی چقدر نگرانت شدیم…؟
سام همچنان در سکوت نگاهش را به نقطه ای نا معلوم میدوزد و این سکوت و بی تفاوتی اش یاسین را جری تر میکند که شانه اش را چنگ زده ؛ صدایش را بالا میبرد..
_دِ واسه چی هیچی نمیگی..؟
سام نفسش را منقطع بیرون میفرستد و به محض اینکه سرش را بر میگرداند
با دیدن چشمان سرخ و رگ کرده اش بی اراده دستش را رها کرده مبهوت گامی به عقب بر میدارد..
_این چه وضعیه..
_راننده بیرونه.. کرایشو حساب کنید ..
پولی همراهم نبرده بودم..
صدایش خشک و بی روح بلند میشود و..
فقط همین …
تنها حرفی که از دهانش خارج میشود همین یک جمله است و از پله ها بالا میرود..
رهام کلافه از حال او دستی به گردنش میکشد و به سمت در میرود ..
_میرم با راننده حساب کنم..
یاسین گیج و گنگ عقب عقب رفته روی مبل می افتد و سرش را در دست میگیرد..
این حالت هایش را به خوبی میشناخت..
دوباره تبدیل شده بود به همان آدم گذشته…
مدت ها بود که دیگر خبری از آن سام قبل نبود و حالا…
با رفتن ماهک..
انگار همه چیز دوباره مثل قبل شده بود و چه بسا بدتر..
صدای بهم کوبیده شدن در سالن که می آید با فکر به اینکه رهام است و احتمالا فراموش کرده کیف پولش را بردارد بی آنکه سر بلند کند لب میزند:
_چرا به این زودی برگشتی..؟ تو دیگه چته که راه به راه همه چی رو فراموش میکنی..نکنه تو هم..
_یاسین..
با صدای ظریف و آشنایی که در گوشش میپیچد جمله اش را نیمه کاره رها میکند؛
بی اراده سر بلند میکند و با دیدن چهره ی گریان ماهک مبهوت در جا می ایستد:
_ماهک..؟
ناباور صدایش میزند و اوست که بی صدا هق میزند..
به سمتش میرود..
نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت..
خوشحال از اینکه دوباره او را میدید و
ناراحت از اینکه این دیدار قرار نبود دائمی باشد…
_ اینجا چیکار میکنی..؟
چطور شد برگشتی؟
با گریه لب میگزد:
_سام کجاست..؟
یاسین هنوز از دیدنش در شوک بود انگار که با سوالش در عین بی حواسی؛ گیج و گنگ به دور خود میچرخد..
_سام..؟
دور تا دور سالن به دنبالش چشم میچرخاند و
بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی انگار تازه به خود می آید که دست پاچه به طبقه ی دوم اشاره میکند..
_آهان رفت بالا…
سپس برمیگردد و سر به سمتش میچرخاند..
_نگفتی چرا اومدی..؟
ماهک به طرف پله ها میرود و یاسین صدایش میزند..
_ماهک..
بدون آنکه بخواهد تردیدی به دلش راه دهد مستقیم به طرف اتاقش میرود و با دیدن فضای خالی درون اتاق پاهایش از حرکت می ایستد..
در اتاقش نبود..؟
با فکری که از سرش میگذرد مضطرب عقب گرد میکند..
میدانست مواقعی که حال خوبی ندارد ترجیح میدهد اوقاتش را در سکوت و تاریکی و نگاه کردن به آسمان شب سپری کند..
به طرف پله ها میرود تا خود را به روف گاردن برساند و پیش از آنکه پایش را روی اولین پله بگذارد توجهش به در نیمه باز اتاق و نور بنفشی که از لای در اتاقش بیرون زده بود جلب میشود و..
چراغ دیوارکوب اتاق چرا روشن بود..؟
مگر وقتی میرفت در اتاقش را نبسته بود..؟
عالی مرسی نویسنده عزیز 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دو روزی یه پارت میزاشتی چرا دیگ نمیزاری