رمان الهه ماه پارت ۱۵۷

4.1
(54)

 

 

 

 

سر تکان میدهد..

 

نمیتوانست آنجا باشد..

 

چرا باید در اتاق او میبود..

 

خواست بی توجه از پله ها بالا رود اما حسی قوی کنج سینه اش او را وادار به عقب نشینی میکند و

 

چشم میبندد..

 

 

نفس کلافه اش را بیرون میفرستد..

 

نرده ها را رها کرده گامی به عقب برمیدارد و اینبار

قدم هایش است که او را هدایت میکند..

 

 

با فشار ملایمی به در دستگیره را رها میکند..

نور ملایم بنفش با شدت بیشتری به صورتش میتابد و

قسمتی از  راهروی تاریک مقابل اتاق را روشن میکند..

 

آهسته گامی به جلو بر میدارد سر بلند میکند و

از چیزی که مقابلش میبیند چشمانش پر میشود..

 

تپش های بی امان قلبش را حس میکند و

دلش راست گفته بود انگار..

 

او اینجا بود

در اتاق او ..

 

روی تختش دراز کشیده بود و

ساعدش تماماً چشمانش را پوشانده بود و این قاب عکسی که روی سینه اش قرار گرفته بود قاب عکس او نبود که بود..؟

 

گریه امانش را میبرد و دلتنگ صدایش میزند..

 

_سام..

 

تکان خوردن خفیف بدنش را حس میکند..

 

یک واکنش غیر ارادی..

 

بدون آنکه کوچک ترین تغییری در وضعیتش ایجاد شود همچنان در همان حالت می ماند..

 

انگار به گوش هایش اعتماد نداشت..

 

در انتظار تکرار آن آوای دلنشین پلک روی هم میفشارد و

نفس در سینه حبس میکند..

 

و در آخر بی طاقت از صبوری با مکثی چند ثانیه ای که در نظرش قد چند ساعت طول میکشد

ساعدش را از روی چشمانش پایین میکشد؛

 

سرش را به سمت صدا میچرخاند و نگاهش

محو عروسک زیبا و خواستنی پیش رویش میشود و…

 

رویا بود..؟

 

 

 

 

چشمان خیس و بینی سرخ کوچکش را از آن فاصله در هاله ای از نور بنفش رنگ می‌تواند به راحتی تشخیص دهد و..

 

این چشم ها…

این لب های سرخ و کوچک خواستنی…

این طلایی هایی که صورتش را قاب گرفته بود و

این عطری که کل اتاق را پر کرده بود..

رویا که نبود بود..؟

 

نمیتوانست خواب باشد..

به آرامی روی تخت نیم خیز میشود..

 

با دیدنش انگار جان تازه ای میگیرد که

به آرامی نجوا میکند..

 

_برگشتی..؟

 

قاب عکس را از سینه اش جدا می‌کند..

لبخند خسته ای چهره اش را پر میکند‌‌ و

انگشتانش را محکم پشت پلکش میفشارد..

 

_به موقع اومدی..

داشتم کابوس میدیم..

 

 

ماهک با گریه لب میگزد و او سر بلند میکند:

 

_نمیدونستم یه کابوس هم میتونه اتقدر وحشتناک باشه..

 

 

انگشتانش را میان موهایش میکشد و درمانده نفس میزند..

 

_شاید به ترسناکی کابوسای تو..

 

ثانیه ای مکث میکند

سرش را به نفی تکان میدهد..

 

_ولی چرا حس میکنم کسی تا حالا وحشتناک تر از کابوس منو تجربه نکرده؟

 

سرش را بالا میگیرد و نگاه درمانده اش را به چشمان خیس عروسکش میدوزد..

 

_داشتن ازم میگرفتنت…

 

ماهک پلک میبندد و او

بی قرار موهایش را به یکبار عقب میفرستد و نفس میکشد..

 

_مگه کابوس از این ترسناک تر هم هست..؟

 

_سام..

 

 

اشک هایش را که میبیند اخم ملایمی صورتش را پر میکند و دستانش را برای درآغوش کشیدنش باز میکند..

 

 

 

 

اشک هایش را که میبیند اخم ملایمی صورتش را پر میکند و دستانش را برای درآغوش کشیدنش باز میکند..

 

_بیا اینجا ببینم…

 

لب میگزد..

 

متوجه بود که حالت عادی ندارد و

این حالی که داشت کم کم نگرانش میکرد..

 

آهسته به سمتش میرود..

 

هنوز چند قدم تا رسیدن به او فاصله دارد که سام بی طاقت مچش را چنگ میزند و او را به آرامی سمت خود میکشد..

 

 

شوکه از این حرکت قصد دارد کنارش روی تخت بنشیند که او پیش دستی کرده کف هر دو دستش را دور کمر ظریفش حلقه میکند و پیش از آنکه به خود بیاید بدنش را با ملایمت روی پایش مینشاند..

 

 

دخترکش دقایقی در بهت فرو میرود..

 

چشمان گرد شده اش را که به صورتش میدوزد اوست که با ملایمت سرش را به شانه تکیه میدهد و…

 

واقعاً نمیدانست که با آن چشم ها نباید اینگونه به او زل بزند..؟

 

به سختی سعی در سرکوب حس های مردانه اش دارد و به آرامی تشر میزند..

 

_اونطوری نگام نکن..

 

دخترک بیش از پیش متعجب میشود اما پلک میبندد و بی هیچ حرفی در آغوشش آرام میگیرد ..

 

شاید برای آخرین بار …

 

و چه بسا اگر او هم میدانست تا چند ساعت دیگر چه سرنوشتی انتظارشان را میکشد اینگونه احساساتش را سرکوب نمیکرد..

 

 

 

 

با حس گرمای انگشتان ظریفی دور دستش تمام حواسش پرت او میشود.‌..

 

فضول کوچک دوست داشتنی اش

با دقت درحال برسی بانداژ بسته شده دور دستش بود..

 

سر خم میکند و با بوسه ای زیر گوشش به آرامی نجوا میکند..

 

_به نظرت کارش و خوب انجام داده..؟

 

 

با سوال غیر منتظره اش دخترک هول شده درجا میپرد..

 

سام با تای ابرویی بالا رفته سرش را عقب میکشد و اوست که دقایقی در سکوت به چهره اش زل میزند…

 

__چی..؟

 

اخم ملایمی به چهره مینشاند:

 

_حواست کجاست..؟

 

_ترسوندیم خوب..دوباره بگو

 

_پرسیدم کارش خوب بوده..؟

 

ابروهای ظریفش را شاکی بهم میدوزد:

 

_کی..؟

 

از گیجی دخترک کوچکش گوشه چشمانش چین میخورد و

انگار تمام دردهایش نیست شده و تمام اتفاقات را به باد فراموشی سپرده که آنگونه با تفریح به حرکاتش نگاه میکند..

 

_پرستار دیگه..

 

ماهک چشم هایش را سوالی گرد میکند و این دختر آخر او را میکشت..

 

 

به سختی از چهره اش که شبیه یک علامت سوال بزرگ شده بود دل میکند؛

با چشم و ابرو به دستش اشاره میکند و برایش توضیح میدهد :

 

 

_بانداژ منظورمه..کار پرستارش خوب بوده.. نوع پانسمان‌ پسندتون شد..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Khadijeh Rezaeian
9 ماه قبل

وای خدا خیلی دوست داشتم این پارت رو ، مرسی از نویسنده عزیز بنظرم بین همه رمانهای سایت قلمت خیلی خوبه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x