رمان الهه ماه پارت ۱۵۹

4.3
(44)

 

 

 

_کابوس نمیدیدم مگه نه..خواب نبوده..تموم اون لحظه ها.. همه شون واقعیت داشتن…

 

_سام..؟

 

_برای چی برگشتی…؟

 

از خشونت کلامش بغض میکند..

 

حرف های سپهر و اولتیماتوم هایش را به خاطر می آورد و اشک از گوشه ی پلکش جاری میشود…

 

 

برای اینکه حاضر شود او را به اینجا آورد برایش شرط گذاشته بود و

 

او هم که از نگرانی در حال جان دادن بود مانند دیوانه ها بی فکر قبول کرده بود و

 

تازه میفهمید چه اشتباهی مرتکب شده..

 

چطور بدون او طاقت می آورد..

 

_اومدم..اومدم که ببینمت..

 

گریه امان نمی دهد..

سینه اش به خس خس می افتد و

جانش به لب میرسد گویا که ضعیف و بی جان زمزمه میکند..

_برای آخرین بار..

 

سام اما انگار نمیشنود که تلخ اما امیدوار نجوا میکند..

 

_اومدی که بمونی..

 

خود داریش را از دست میدهد..

 

مانند کودکی بی پناه سرش را در گریبانش فرو برده از ته دل زار میزند و..

 

کاش از شرطی که جلوی پایش گذاشته بودند با خبر نمیشد..؟

اگر میفهمید که این دیدار آخرشان با هم است..

 

دست سام روی کمرش مینشیند…

 

_ماهک..

 

میگرید و نمی‌داند که چگونه قلب مرد را با اشک هایش به لرزه در می آورد..

 

_چیشده..؟

 

جان میکند و میمرد و زنده میشود

تا صدایش به گوش او برسد..

 

_اومدم..ک..که برم..

 

نفس در سینه ی مرد حبس میشود و ضربه ی آخر وقتی است که دخترک لرزان در آغوشش نجوا میکند..

 

_برای‌..همیشه..

 

 

 

 

از صداهایی که محو در گوشش میپیچد برای ثانیه ای کوتاه پلک باز میکند و فوراً چشم میبندد..

 

صدا ها از پایین می آمد و او به قدری غرق خواب بود که اهمیتی به اینکه این سروصدا مربوط به چه چیزی است ندهد..

 

کش و قوسی به بدنش میدهد و به پهلو روی تخت میچرخد تا خود را به آغوش او بسپارد..

 

آغوش اویی که در این چند شب برایش اعتیادآور شده بود..

 

پلک میبندد و میخواهد سر در سینه اش پنهان کند اما..

 

حس جای خالی اش مثل خوره به جانش می افتد و…

 

چرا در برش نمی‌گرفت..؟

 

چشمانش را بی رمق از هم فاصله می دهد و بی حواس دست روی تخت میچرخاند..

 

باید از حضورش کنار خود مطمئن میشد تا بتواند با خیال راحت پلک ببندد اما..

 

با دیدن تخت خالی انگار یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند هشیار شده،

پریشان روی تخت مینشیند…

 

صدای تقه های آرامی که به در میخورد فرصت فکر کردن به او نمی‌دهد و بلافاصله صدای شکوفه است که در فضای اتاق میپیچد..

 

 

_ماهک جان..مادر خوابی..؟

 

او بی حواس اما به جای خالی اش نگاه میکند و

رفته بود..؟

 

_ماهک جان..؟

 

استرس نگرانی و دلشوره یک آن به دلش سرازیر می‌شود و

هراسان ملافه را از روی تنش کنار زده به سمت در میدود…

 

با باز شدن در چهره ی دلواپس شکوفه است مقابل چشمانش ظاهر میشود و او

پر تشویش میپرسد..

 

_سام کجاست..؟

 

نگاه شکوفه غم دارد و قلب ماهک فرو میریزد…

 

_تو ..تو اتاقشه.. مگه نه؟

 

 

 

 

شکوفه با دیدن بی قراری اش پلک میزند و اشکی که به چشمانش نشسته بود بیشتر میشود..

 

 

دقایقی پیش را به خاطر می آورد..

 

آن چهره ی بی تاب و توان سام را وقت دل کندن از دخترک و ترک خانه …

 

جگرش آتش میگیرد و غمگین مینالد..

 

_نه مادر تو اتاقشون نیستن …

آقاصبح زود رفتن..

 

ماهک شوکه قدمی به عقب بر میدارد و

نگاه مات شده اش را به ساعت میدوزد..

 

رفته بود..؟

مگر ساعت چند بود..؟

 

نگاهش روی عقربه ها ثابت میشود و هراسان و ناباور دل میزند..

 

_چی داری میگی..؟

یعنی چی رفته..؟

اصلاً کجا رفته وقتی ساعت هنوز هفتم نشده..

 

ماهک زیر لب با خود نجوا میکند و

شکوفه اما پاسخش را خوب می‌داند…

 

تاب خداحافظی نداشت که رفته بود..

یا بهتر بود بگوید تاب جدایی..

 

تاب ماندن و دیدن رفتن دخترک را نداشت که با آن حال و روز آنهم وقتی خورشید هنوز سپیده نزده بود از خانه گذاشته و رفته بود…

 

 

ماهک بی رمق دستش را بند دیوار میکند تا روی پا بند شود و…

رفته بود..

 

دقایق آخر تنهایش گذاشته بود..

 

ولی او که قول داده بود..

 

شب قبل خودش به او گفته بود تا وقتی او صبح چشمانش را باز کند کنارش می ماند..

 

گفته بود میماند تا قبل از رفتنش برای آخرین بار او را ببیند و با او خداحافظی کند..

 

شکوفه که حال دخترک را میبیند بی حرف به سمت کمد لباس هایش میرود…

 

_یه آقای جونی اومده دنبالت مادر..

پایین ایستاده منتظر..

 

 

 

 

پالتویی از کمد بیرون میکشد و آنرا به آرامی روی شانه های ماهک میکشد..

 

 

_خیلی هم شاکیه..گفته هرچه زودتر حاضر شی باهاش بری…

 

 

مشغول مرتب کردن پالتو در تنش میشود و نجوا میکند:

 

_هوا بارونیه مادر ..باید خوب خودتو بپوشونی که میری بیرون سرما نخوری..

 

 

ماهک حرفی نمیزند و او خیره به چهره ی گیج و گنگ دخترک دل دل میکند تا سوالش را بپرسد..

 

 

_ مادر میگم..

 

لحن سوالی و پر تردیدش نگاه ماهک را بلاخره سمت او می‌کشاند…

 

 

زن مردد پر روسری اش را به دست میگیرد و انگار برای گفتن حرفی که میخواهد بزند تردید دارد..که با مکث میپرسد:

 

_این آقایی که پایینه چه نسبتی باهات داره..؟

 

یقه ی پالتو را در تنش مرتب میکند و خیره در چشمانش ادامه میدهد:

 

_میگم احیاناً نکنه..

 

 

زبان به دهن میگیرد…

 

 

هویت آن مرد جوانی که به او میخورد نهایتاً سی و چهار سال سن داشته باشد برایش سوال بود و میدانست برای رفع حس کنجکاوی اش پا فراتر از حد گذاشته و شاید دخترک را با سوالش معذب کرده باشد که سر تکان میدهد..

 

_هیچی مادر فراموشش کن …

 

 

ماهک نگاه یخ زده اش را از او میگیرد و

پرسیده بود چه نسبتی با او دارد..؟

 

منظورش سپهر بود ..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme nura Farajpur
9 ماه قبل

👍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x