رمان الهه ماه پارت ۱۶۰

4.2
(40)

 

 

پالتویی از کمد بیرون میکشد و آنرا به آرامی روی شانه های ماهک میکشد..

 

 

_خیلی هم شاکیه..گفته هرچه زودتر حاضر شی باهاش بری…

 

 

مشغول مرتب کردن پالتو در تنش میشود و نجوا میکند:

 

_هوا بارونیه مادر ..باید خوب خودتو بپوشونی که میری بیرون سرما نخوری..

 

 

ماهک حرفی نمیزند و او خیره به چهره ی گیج و گنگ دخترک دل دل میکند تا سوالش را بپرسد..

 

 

_ مادر میگم..

 

لحن سوالی و پر تردیدش نگاه ماهک را بلاخره سمت او می‌کشاند…

 

 

زن مردد پر روسری اش را به دست میگیرد و انگار برای گفتن حرفی که میخواهد بزند تردید دارد..که با مکث میپرسد:

 

_این آقایی که پایینه چه نسبتی باهات داره..؟

 

یقه ی پالتو را در تنش مرتب میکند و خیره در چشمانش ادامه میدهد:

 

_میگم احیاناً نکنه..

 

 

زبان به دهن میگیرد…

 

 

هویت آن مرد جوانی که به او میخورد نهایتاً سی و چهار سال سن داشته باشد برایش سوال بود و میدانست برای رفع حس کنجکاوی اش پا فراتر از حد گذاشته و شاید دخترک را با سوالش معذب کرده باشد که سر تکان میدهد..

 

_هیچی مادر فراموشش کن …

 

 

ماهک نگاه یخ زده اش را از او میگیرد و

پرسیده بود چه نسبتی با او دارد..؟

 

منظورش سپهر بود ..؟

 

 

 

 

روبه شکوفه پر بغض سر تکان میدهد..

 

_چیزی از اینجا با خودم نمیبرم..

 

 

زن با غم چمدان باز شده را روی زمین رها میکند و او پیش از آنکه از اتاق بیرون رود عقب گرد کرده کوله را از روی میز بر میدارد..

 

 

_به جز این کوله..

 

 

شکوفه با گریه لبخند میزند و به محض خروج ماهک از اتاق ؛روی زمین مینشیند..

روزی را به خاطر می آورد که

برای اولین بار دخترک را دیده بود…

 

آن روزها تازه از بیمارستان مرخص شده بود و وضعیتش به قدری نگران کننده بود که او با دیدنش وحشت کرده بود…

 

 

به یاد می آورد که از آن جسم ضعیف و آسیب دیده به چه جان کندنی مراقبت کرده بود تا حالش کمی بهتر شود..

 

 

اویی که حتی با دست زدن به بدنش هم میترسید که هر آن جان از تنش بیرون رود..

 

 

دخترکی که تا مدت ها نه لب به غذا میزد و نه حتی کلمه ای حرف از دهانش خارج می‌شد..

 

 

تنها مانند یه تکه گوشت روی تخت افتاده و بدون هیچ واکنشی به نقطه ای خیره بود و او به سختی تر و خشکش کرده بود و حالا…

 

حالایی که روز ها به شوق دیدن او پا به این خانه میگذاشت…

 

حالایی که دخترک را مانند فرزند خود دوست می داشت و بی نهایت برایش عزیز شده بود…

 

داشت برای همیشه ترکشان میکرد و

دروغ نبود اگر میگفت در این مدت به او درست مثل دختر خود عشق می‌ورزید…

 

با حسرت دست به زانو میگیرد تا بلند شود

 

ماهک را میبیند که با سری زیر افتاده پشت در اتاق سام ایستاده است و دستش روی دستگیره خشک شده است..

 

انگار برای رفتن به داخل اتاق ترید داشت..

 

ساعتی پیش را به خاطر می آورد..

 

تصویر چهره ی آشفته و تکیده ی سام را

وقت بیرون رفتن از خانه حتی یک ثانیه هم از پیش چشمانش کنار نمی‌رود و

با حسرت آه میکشد..

 

_بمیرم برای دل دوتاتون..

 

 

 

 

پلک میبندد و بعد از کلنجار رفتن با خود بلاخره در اتاقش را باز میکند…

 

 

به آرامی قدم به داخل اتاق میگذارد و با دل تنگی تک تک وسایل را از نظر میگذراند..

 

روی هر قسمت چند ثانیه مکث میکند…

 

قصد داشت همه چیز را با جزئیات به خاطر بسپارد…

 

آخر خود نامردش رفته بود و تنها او مانده بود و این اتاق برای خداحافظی…

 

دستش را روی ردیف ادکلن های چیده شده روی میز میکشد و ادکلنی که حجمش به نسبت از بقیه کم تر بود را به بینی اش نزدیک میکند…

 

رایحه ی خوشش را نفس میکشد،

آن گسی و خنکای نابش را به عمق ریه هایش میفرستد و کاش میشد این بو را تا همیشه در مشامش حک کند..

 

 

دستش را روی قلب جمع شده اش میفشارد

و کاش میشد عطرش را با خود ببرد بی آنکه او بفهمد..

 

 

نگاهش دلتنگ روی وسایل چرخ  میخورد…

 

چشمانش روی پیراهنی که روی کاناپه رها شده بود ثابت میشود..

 

قدم هایش او را به آن سمت میکشد و…

 

دیگر نمیبیند..

 

تخت بزرگ و بهم ریخته ی گوشه ی اتاق را که از دو شب قبل  همانگونه رها شده بود..

 

پرده های کنار رفته ی تراس و بارانی که به شدت به شیشه هایش میخورد…

 

قاب عکسی که طرح  لبخند او را در خود جا داده و روی تخت رها شده بود…

 

و حتی سویشرتی که سر آستین های خونی اش توی ذوق میزد و روی پارکت افتاده بود…

 

هیچ کدام اینها را نمی‌بیند و

و به جای آن ..

این اوست و پیراهنش و‌ عطر تنی که روی پیراهنش جامانده بود..

 

نفس میکشد پیراهنی را که برای یک روز کامل به تن داشت و عطر تنش را کامل گرفته بود و هنگام تعویض آنرا روی کاناپه رها کرده بود و میشد به آن حسادت نکرد..؟

 

 

_ماهک ..عزیزم…

 

صدای سپهر است که او را از خلسه شیرینش بیرون میکشد و بلافاصله صدای شکوفه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x