رمان الهه ماه پارت ۱۶۱

4.5
(34)

 

 

_مشکلی پیش اومده پسرم..؟

 

 

چشمانش را گشوده دستپاچه قدمی به عقب بر میدارد..

 

صدای سپهر با کلافگی همراه میشود…

 

_نه فقط اومدنش یکم طول کشید نگران شدم…

 

 

با استرس میخواهد پیراهن را سرجای قبلی خود برگرداند که حسی مانع میشود..

 

_شما اینجا تنهایید… پس ماهک..؟

 

لحن نگران و مضطرب سپهر شکوفه را وادار به توضیح میکند..

 

_ نگران نباش پسرم..رفته اتاق بزرگ الان بر میگرده..

 

با قلبی ضربان گرفته پیراهن را میان انگشتانش میفشارد و لرزان گامی بر میدارد..

 

نمیتوانست از آن بگذرد..

 

_اتاق بزرگ..؟

 

شکوفه اشاره میکند..

 

_اتاق آقا منظورمه..

 

ماهک نگاهش را به در نیمه باز اتاق میدوزد و صدای قدم های سپهر را میشنود که شتاب زده نزدیک میشود..

 

 

تند و هراسان به سمت میز آرایش رفته کمی از عطر سام را روی پیراهن خالی میکند…

 

صدای باز شدن لولای در را میشنود..

 

دستپاچه با قلبی که ضربان گرفته بود پیراهن را در کوله پنهان میکند و…

 

حاضر بود قسم بخورد اگر پیراهنش را دست او میدید همین لحظه آنرا آتش میزد..

 

نفس زنان به سمت در میرود و زمانیکه در اتاق را کامل باز میکند…

 

سپهر را میبیند که در فاصله ی یک قدمی در اتاق ایستاده و با دیدنش آسوده نفس میکشد..

 

_اینجایی..

 

ماهک سعی میکند عادی به نظر برسد و چرا مانند نوجوان های شانزده ساله ای که پنهانی معشوقه شان را بوسیده بودند اینگونه دست و پایش را گم کرده بود..؟

 

 

 

 

با دستی که میلرزید و این لرزش از چشم سپهر دور نمانده بود کوله اش را روی شانه جا به جا میکند و نگاه دقیق شده ی سپهر را بی جواب میگذارد…

 

_اهوم..بریم..

 

میخواهد از کنارش بگذرد که سپهر مچ دستش را میگیرد و..

 

قلب او در سینه فرو میریزد..

 

_تو حالت خوبه..؟

 

ماهک رنگ به رنگ میشود..

 

_حالم..؟

 

کف دستش را به صورتش میکشد و تند سر تکان میدهد..

 

_آ..آره..خوبم..

بریم..؟

 

سپهر دست پاچگی اش را میفهمد و با نگاهی نافذ به چهره ی هول کرده اش دست پیش میبرد تا کوله اش را بردارد..

 

_ برات میارمش….

 

 

میگوید و پیش از آنکه دستش به کوله برسد ماهک تند دستش را پس زده شانه اش را عقب میکشد..

 

_نع..

 

سپهر یکه خورده از واکنش تند او خشکش میزند و ماهک که فهمیده بود خراب کرده است کوله اش را به سینه میچسباند و یک قدم فاصله میگیرد…

 

_یعنی..منظورم اینه که…

 

آب گلوی خشک شده اش را با درد فرو میدهد و پلک میبندد…

 

_منظورم اینه که خودم میارمش..

 

میگوید و با سری زیر افتاده از کنارش عبور میکند

 

 

 

 

صدای ریزش قطرات باران روی زمین با صدای گریه هایشان درهم ادغام میشود و او بدون آنکه اشک هایش متوقف شود؛

 

به سختی از آغوش شکوفه دل کنده به سمت باغ میدود..

 

سپهر نامش را صدا میزند و او توجهی ندارد…

 

دل کندن از این خانه و آدم هایش برایش سخت تر از چیزی بود که فکرش را میکرد و چطور تاب می آورد..؟

 

سپهر که حالش را میبیند به طرف شکوفه میرود..

 

مشغول حرف زدن با او میشود و در همان حال موبایلش را از جیب کتش بیرون کشیده تند مشغول تایپ کردن چیزی میشود و کمی بعد با خداحافظی سرسری به سمت دردانه اش میدود…

 

 

ماهک صدای قدم هایش را با فاصله پشت سرش میشنود و کمی بعد فریادش است که نفس زنان در باغ میپیچد..

 

_ماهک..ماهک صبر کن..

 

باران هر لحظه شدت میگیرد و او بدون آنکه اهمیتی به خیس شدن بدهد تنها میخواهد از آنجا دور شود..

 

توجهی به صدا زدن هایش ندارد..

در باغ را باز میکند…

از خانه بیرون میزند و به محض اینکه پایش را در خیابان میگذارد دستش از پشت کشیده میشود..

 

_مگه صدات نمیزنم من..؟

همینطوری سرتو انداختی پایین داری کجا میری..

 

 

ماهک هق میزند..

 

سعی میکند دستش را آزاد کند که سپهر او را محکم تر میچسبد..

 

_ولم کن..

 

_ماهک..

 

تشر میزند و دخترک سر به زیر  بی حرکت می ایستد…

 

سپهر نفس زنان پلک میبندد تا عصبانیتش

فروکش کند و قدمی به او نزدیک میشود..

 

_عزیزم..

 

دخترک پشت دستش را به صورتش میکشد

سرش را بلند میکند تا بتواند در چشمانش نگاه کند و

مردمک های مظلوم شده اش را به او میدوزد…

 

 

_چیه مگه همینو نمیخواستی..؟

 

 

 

 

باران روی صورتش می‌بارد…

 

اشک هایی که از چشمانش میچکید با باران در هم ادغام میشود و او تمام حرص و خشمش را سر مرد پیش رویش خالی میکند و چطور پذیرفته بود از سام دور بماند وقتی همین حالا هم تا حد مرگ دلتنگش شده بود؟

 

 

_مگه خودت نگفته بودی که باید از اینجا دور باشم..

که از این خونه و آدماش دل بکنم…

 

سپهر خیس شدن موهایش را میبیند..

 

چتری که در دست داشت را باز کرده به آرامی روی سرش میگرد و میخواهد دست آزادش را دور شانه اش حلقه کند که ماهک از او فاصله میگیرد:

 

_خوب منم دارم همین کار و میکنم دیگه دردتون چیه..؟

 

با گریه گلایه میکند و همینکه میخواهد برگردد سپهر  او را سمت خود میکشد..

 

ماهک تقلا میکند و سپهر حرص میزند و کنترل صدایش از دستش خارج میشود..

 

_درد من تویی..

بفهم..

 

 

فریاد میزند و ماهک شوکه درجا ثابت میشود

سپهر نفس زنان پلک میبندد…

دستش را پشت گردنش میکشد و پر خشم ادامه میدهد…

 

_دردمن بلاییه که سرت آوردن..

دردم مادرته که غم تو ذره ذره آبش کرده…

درد من باباته که چندماهه رو تخت بیمارستان افتاده و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه..

درد من اون پسره ی نسناسه که این آتیش و تو زندگیمون انداخته‌ و تموم مدت تو رو

از ما دور نگه داشته..

_چی داری میگی ؟سام ..اون…

 

_اسمش و به زبونت نیــااااار…

 

فریاد میزند و ماهک گریان دستش را مقابل دهانش میگیرد..

 

 

سپهر با عجز مینالد:

 

_اسم اون پسرو به زبونت نیار…

باعث و بانی تموم این مشکلات اونه..

همونی که داری این اشکات و براش حروم میکنی..

بفهم…

اون پسر ارزش گریه های تو رو نداره..

اینو بــفــــهـــم..

 

جمله آخرش را فریاد میزند و

ماهک تسلیم میشود..

 

در برابر خشمش کوتاه می آید و..

 

به آغوش غریبه ترین آشنایش پناه میبرد…

 

پناه میبرد و بی دفاع هق میزند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Khadijeh Rezaeian
8 ماه قبل

یعنی چی ، ماهک انگار بچه ۵ ساله اس حافظه اش از دست رفته دلیل نمیشه نویسنده بخواد شخصیتش رو بچگونه بنویسه یجوری که اصلا نمیخوره ماهک سنش بالاست یعنی ماهک نمیتونه رک بگه من سام رو دوست دارم چرا باید به حرف اونا انقد راحت گوش بده اونکه هیجی از سپهر و مادرش چیزی یادش نیس
مسخره است بنظرم کلا رمانهای این سایت همینن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x