رمان الهه ماه پارت ۱۶۳

4.3
(49)

 

 

 

نگاه های متعجب مردم را روی خود حس میکند..

 

آن گام های سنگین و شمرده ..

 

آن چهره ی گرفته و چشمان بی روح و…

 

آن نگاه یخ زده..

 

رفتارش درست برخلاف مردمی بود که زیر باران در تکاپو بودند و همین

توجه ها را رفته رفته سمت او می‌کشاند..

 

 

عده ای دیوانه خطابش می‌کردند..

عده ای مجنون..

عده ای نگران حالش می‌شدند و

عده ای هم با تاسف به حال و روزش سر تکان می‌دادند..

 

نگاه هایی که به محض رسیدن به او چندثانیه روی صورتش مکث می‌شد و پیش از آنکه بتوانند پیش خود حلاجی کنند و بفهمند قبلاً او را کجا دیده اند با عبور از کنارشان به سرعت همه چیز را فراموش می‌کردند

 

نفهمید چندساعت آن مسیر را ادامه داد..

 

از چند خیابان عبور کرد..

 

تا کجا پیاده قدم زد..

 

خیس شدن لباس هایش..

 

سرمایی که به جانش نشسته بود..

 

خستگی پاهایش را نمی‌فهمد و فقط زمانی به خود می آید که

 

خود را ایستاده مقابل استودیو ی علی میبیند ..

 

مشت سر شده از سرمایش را باز میکند و

پلک میبندد ..

 

دست بالا برده پنجه میان موهای خیس و پرپشتش میکشد،آنها را یکجا به سمت بالا هدایت میکند و

خاطراتش با دخترک حتی لحظه ای هم رهایش نمیکند..

 

چند تار موی سرکش سرتقانه روی پیشانی اش سقوط میکند و او انگشتش را روی زنگ در میفشارد..

 

 

خیلی طول نمیکشد علی با دیدن تصویرش از پشت آیفن در را به رویش باز میکند و اوست که خسته و بی رمق قدم به داخل ساختمان میگذارد

 

 

 

 

به محض باز شدن آسانسور علی را ایستاده مقابل در آپارتمان میبیند..

 

_به به ببین کی اومده..

 

نفس خسته اش را بریده بریده بیرون میفرستد و

از اتاقک آسانسور خارج میشود..

 

همزمان با نزدیک تر شدنش علی تازه متوجه حال و روزش میشود که لبخند از روی لبانش پر میکشد و رنگ از رخش میپرد..

 

_این چه سر و وضعیه پسر..؟

 

سام چشمان مخمورش را از صورت نگران او میگیرد و با کنار زدنش از مقابل در داخل استودیو میشود…

 

 

علی شوکه خیره به سرو وضعی که انگار ساعتها زیر باران مانده بود دنبالش میرود‌…

 

_چرا خیسی ..؟مگه با ماشینت نیومدی؟

 

سام بی حال از راهرو عبور میکند و علی که میبیند جوابی عایدش نمیشود مرتضی را صدا میزند…

 

 

_مرتضی پسر اون حوله رو وردار بیار..

 

 

به ثانیه نمیکشد که مرتضی از اتاق کناری بیرون میزند و خیره به سام میخواهد لب به خوش آمدگویی باز کند که با دیدن حال و روزش شوکه حرفش را میخورد‌ و به سختی سلام میکند..

 

_س..سلام..

 

سام بی حرف پالتوی خیسش را از تن میکند و روی کاناپه پرت میکند..

 

علی رو به چهره ی مات برده اش تشر میزند..

 

_چرا خشکت زده پس کاری که بهت گفتم و بکن..

 

مرتضی دستپاچه داخل اتاق میشود و علی تازه متوجه دستان بانداژ شده اش میشود..

 

_دستات چی شدن‌‌..؟

 

سام دست به کمر با سینه ای که به خاطر نفس زدن پرشتاب بالا و پایین میشد وسط اتاق می ایستد و پلک میبندد..

 

 

حجم انباشته شده بیخ گلویش نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود که دستش را به گردنش میرساند و بافت یقه سه سانتی که نیمی از گردنش را پوشانده بود را پایین میکشد…

 

آب قطره قطره از نوک موهایش روی صورتش میچکد…

 

در امتداد تیغه ی خوش تراش فکش حرکت میکند و با رسیدن به چانه اش به آرامی روی زمین سقوط میکند..

 

_دِ حرف بزن پسر…میگم چی شده…؟

 

 

سام بی حس بر میگردد..

 

نگاهش را به اتاقک شیشه ای میدوزد و

باید این درد را طوری خالی کند ؛

 

پیش از آنکه اینطوری جانش را بگیرد..

 

 

 

 

_سام ..؟اصلاً میشنوی چی میگم..؟

 

_تایم ضبطت امروز پره..؟

 

علی متفکر چهره درهم میکشد..

 

_نه..امروز خالیم ولی..

 

با فکری که به ذهنش میرسد شوکه سر بلند میکند:

 

_نکنه میخوای…

 

 

سام منتظر ادامه جمله اش نمی‌ماند ..

قدم هایش را به سمت اتاقک شیشه ای با دیواره های تماماً آکوستیک بر میدارد و علی که کاملاً مقصودش را میفهمد مبهوت و با چشمانی گرد شده فریاد میزند..

 

 

_کجا میری پسر..

واقعاً همینطوری میخوای بخونی؟

بدون هماهنگی از قبل..؟

پس میکس و تنظیم..

 

 

با صدای بسته شدن در جمله اش نیمه کاره رها میشود

سام در را به هم میکوبد و او مبهوت پشت در می ماند..

 

 

مرتضی با عجله از اتاق بیرون میزند..

 

سام را میبیند…

آنسوی شیشه ها ..

 

چندتار از موهای بلوطی رنگش روی پیشانی اش ریخته بود و او..

 

با ابرو هایی گره کرده مشغول تنظیم هدفون مخصوص روی گوش هایش بود..

 

 

حوله را در دست جا به جا میکند و میخواهد به سمتش رود

که علی بازویش را میگیرد..

 

_لازم نیست بری..

 

 

مرتضی می ایستد..

 

نگاهش روی دستی که بازویش را گرفته بود مینشیند و سوالی چشمانش را به علی میدوزد..

 

 

علی با چهره ای متفکر از سام نگاه میگیرد..

بازوی مرتضی را رها میکند و درحالیکه به طرف سیستم میرود گرفته پچ میزند:

 

_حوله رو بنداز رو کاناپه بیا بشین..

 

مرتضی گیج به او و سپس به سام نگاه میکند..

 

علی پشت سیستم جای میگیرد

مانیتور ها را یکی یکی فعال می‌کند و درحالیکه هدفون را روی گوش هایش قرار میدهد، بلند تر از قبل میگوید:

 

 

_خشکت نزنه اونجا..دست بجنبون که کلی کار داریم …

 

مرتضی گیج من من میکند…

 

_ ولی.. مگه امروز قرار ضبط داشتن با ما…؟

 

علی بی حوصله سر تکان میدهد:

 

_نه..

 

_پس..

 

_با من یکه به دو نکن پسر

بجنب کاری که بهت گفتم و بکن..زودباش…

 

میگوید و همینکه مرتضی کنارش مینشیند

با لحن آرام تری زمزمه میکند:

 

_اینطور که بوش میاد حالا حالا ها اینجا موندگاریم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Sharifi
8 ماه قبل

سلام من داخل تلگرام یه رمان می خوندم اگه بهتون جزییات ش رو توضیح بدم اینجا هم می تونید بزارید اسم رمانه تلخ ترین راز بود نویسندش هم اسمش رو «نازنین الف» معرفی کرده بود شخصیت های اصلیش هم سوگند و سروش بود خلاصه داستانش هم این بود که به دختره وقتی بچه بود تج//اوز می کرده مرد همسایه شون تا ۳ سال بعد الان ۱۶ سالش شده و خودکشی می کنه بخاطر این اتفاق سروش هم روانشناسش میشه و …
خیلی خلاصه کردم ولی اگه می تونید اینجام هم بزارید ممنون میشم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x