رمان الهه ماه پارت ۱۶۴

4.1
(50)

 

 

 

سرو صداهایی که از آشپزخانه به گوش میرسد قدم هایش را به آن سمت میکشاند و مهربان را میبیند که مشغول چیدن میز صبحانه است..

 

با لبخند جلو میرود..

 

_صبحت بخیر مهربان جان خسته نباشی..

 

مهربان ظرف نان را روی میز قرار میدهد و درجواب مهتاب لبخند میزند:

 

_سلام خانوم جان صبح شماهم بخیر..

بیدار شدین‌‌..

 

_آره عزیزم باید برم بیمارستان ماهک هنوز نیومده پایین…؟

 

مهربان فنجان قهوه را مقابلش روی میز قرار میدهد و در جواب لبخند میزند:

 

_نه خانوم.. احتمالاً بازم خواب موندن..

 

مهتاب موهای روشنش را پشت گوش میراند

نگاهی به ساعتش می اندازد و نگران پچ میزند..

 

_ولی امروز صبح کلاس داره..الانه که دوستاش بیان دنبالش..

 

مهربان ظرف کرم شکلات را از کابینت بیرون میکشد..

خوراک محبوب ماهک که حتی فراموشی هم نتوانسته بود ذره ای از علاقه اش به آن کم کند..

 

_میرم بالا صداش کنم…

 

با این حرف مهتاب مهربان نگاهش را بالا میکشد فوراً مقابلش می ایستد و یکی از صندلی ها را برایش بیرون میکشد ..

 

_نه خانوم خودم میرم..

شما بشینید باید برید بیمارستان پیش مهراب خان دیرتون میشه..

 

میگوید و همینکه میخواهد از آشپزخانه خارج شود مهتاب صدایش میزند..

 

_مهربان…

 

مهربان سوالی بر میگردد..

مهتاب مشغول درست کردن لقمه ی تست و شکلات میشود و در همان به آرامی لب میزند

 

_یه چند لحظه صبر کن لطفاً..

 

مهربان جلو میرود ..

مهتاب لقمه ای دیگر با پنیر و گردو برای دخترکش میگیرد و همه را با هم به همراه یک لیوان شیر و خرما داخل سینی قرار میدهد‌..

 

 

_اینارو هم با خودت ببر بالا لطفاً ..حاضر شدنش حتماً طول میکشه.. شاید وقت نکنه بیاد پایین چیزی بخوره..

این لقمه ها رو بده بهش و تاکید کن که وقتی داره حاضر میشه حتماً غذاشو هم بخوره..

 

مهربان سینی را میگیرد و در جواب دل نگرانی های مادرانه اش با لبخند سر تکان میدهد ..

 

_چشم خانوم جان خیالتون راحت حواسم هست..

 

میگوید و همرا با سینی غذا از آشپزخانه خارج میشود…

مهتاب خیره به جای خالی اش نفسش را پر حسرت بیرون میفرستد..

 

به رابطه اش با ماهک غبطه میخورد..

 

هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی برسد که بخواهد به خدمتکار خانه اش حسادت کند…

 

دخترکش نزدیک به یک ماه بود که برگشته بود و در این مدت رفتارش با آنها از صدتا غریبه هم بدتر بود..

 

در این بین تنها مهربان بود که ماهک بیشتر از همه با او احساس راحتی میکرد و همین موضوع هم او را به شدت آزرده خاطر کرده بود..

 

همش میترسید که نکند فراموشی ماهکش دائمی باشد و رفتارش با آن ها تا ابد همینطور سرد و رسمی باقی بماند..

آهش را از سینه بیرون میفرستد و پشت میز بر میگردد

 

مهربان پله ها را به آرامی بالا می‌رود

 

رو به روی اتاق ماهک لحظه ای مکث میکند..

 

سینی را با یک دست نگه میدارد و دست آزادش را برای کوبیدن به در بالا میبرد اما پیش از آنکه  انگشتانش روی در بنشیند صدای هق هق های ریز دخترک است که در گوشش میپیچد ..

 

دستش در هوا معلق می ماند…

 

در همان حالت خشکش میزند و

دستپاچه و نگران سرش  را به در میچسباند..

 

درست شنیده بود..

 

صدای گریه های ماهک بود که ضعیف به گوش می‌رسید…

 

و در پس گریه هایش همان آوای آشنا…

همان آهنگ همیشگی…

 

 

 

 

آوایی که بعد از برگشتن ماهک به خانه

چندین و چندبار از گوشه و کنار این خانه ی درندشت به گوشش خورده بود …

 

به قدری که انگار کار شب و روزش شده بود تنها نشستن یک گوشه ی دنج و خلوت و گوش دادن به این صدا در تنهایی هایش ..

 

 

آوایی که صدای خواننده اش عجیب گیرا بود و بم…

 

 

به قدری گوشنواز که حتی با یک بار شنیدن هم به طرز حیرت انگیزی به دل می‌نشست و

 

غم که در صدایش موج میزد…

 

دردی که در کلماتش بود..

 

مهربان مسخ شده از آوای خوشِ آهنگ سینی را با دو دست محکم نگه میدارد و سرش را بیشتر از قبل به در میچسباند..

 

 

میدانست صدای همان مرد جوان است..

 

همانی که ماهک این چندماه را در خانه اش زندگی کرده بود..

 

 

از زبان دوستان ماهک شنیده بود

زمانی که پنهانی، دور از چشم مهتاب و سپهر با یکدیگر پچ پچ می‌کردند و..

 

چه کسی بود که نفهمد مخاطب این آهنگ چه کسی است..؟

 

آنهم درست زمانیکه تنها چند روز از جدایی اش با ماهک می‌گذشت و او با بیرون دادن ناگهان این آهنگ در بین طرفدارانش کلی سرو صدا به پا کرده بود..

 

 

 

 

آهنگ تمام می‌شود..

 

هق هق های ماهک به فین فین های ملایم تبدیل می‌شود و…

 

دوباره ‌…

 

از ازسر….

 

همان آوا ؛

 

همان صدا

 

بار دیگر از اول

 

تکرار می‌شود…

 

تکرار میشود و مهربان؛

 

فراموش میکند برای چه کاری آمده است که

همانگونه ، تکیه زده به در می ایستد و..

 

برای چندمین بار با دل و جانش گوش میسپارد به آن آهنگ…

به آن آوای غم انگیز و اشکی که در چشمانش حلقه میزند غیر ارادی است

 

ساعت هفت میری

تو دلم آشوبه

میگی برمیگردی

دروغشم خوبه

 

میگی داری میری

بسازی فرداتو

بسته میشه اینجا

قصه ی من با تو

 

منو نمیبینی

خیالت آسوده

راحتی از دست

اونی که باهات بوده

 

اونی که پات داده

امروز و فرداشو

واسه تو هر کار کرد

دیدی خب چنتاشو…

 

ساعت هفته

اون دیگه رفته

 

دوباره سردن

روزای هفته

 

ساعت هفته

خیال تو تختِ

 

امروزم از اون

روزای سخته

 

مهربان پلک میبیندد

پلک میبندد و پا به پای دخترک

گوش میسپارد به آن عجز و درد و غم نهفته در آن صدا ..و

آن غم….

 

هق هق های ماهک بار‌دیگر اوج میگیرد و او هم هیچ کنترلی روی ریزش اشک هایش ندارد که همپای دخترک اشک میریزد

 

اشک میریزد و آنقدر محو اهنگ میشود که صدای گام هایی که از پله ها بالا می آید را نمیشنود..

 

دلگیره خیابون

 

بدتر از اون بارون

 

باز من تنها با

 

یاد عاشقیامون

 

پیاده زیر بارون

 

من جای دوتامون

 

تا جایی میرم که

 

خسته شه پاهامون

 

باز منو خیابون

 

زیر نم بارون

 

یاد تو باهامه

 

باهامه عکسامون

 

باهم بود عکسامون

 

حتی تو قهرامون

 

دور میشیم از امروز

 

چی میشه فردامون

 

چی میشه فردامون …

 

 

_مهربان ماهک هنوز حاضر نشده …؟

دوستاش اومدن ..پایین منتظرشن..

 

صدای مهتاب است که او را در جا میپراند..

 

مهربان با شنیدن صدایش هول میکند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x