رمان الهه ماه پارت ۱۶۷

4.3
(56)

 

 

 

 

 

باغرغر های ستاره و لوده بازی پسرها از کلاس بیرون میزنند..

 

صدای خنده هایشان بلند است..

 

به قدری که نگاه ها را بعد از چند ماه دوباره سمتشان میکشد و در این بین تنها کسی که سکوت اختیار کرده ماهک است که بی حرف کنارشان حرکت می‌کند..

 

روز خسته کننده ای را از سر گذرانده بود..

مثل همه ی روزهایی که سپری کرده بود…

 

حضور مداوم و پشت سر هم در کلاس هایی که هیچ علاقه ای به آن ها نداشت و تنها

از روی اجبار بود و رفع تکلیف ؛

تمام نیرویش را تحلیل برده بود و

 

مهندسی عمران حالا در نظرش یکی از کسل کننده ترین رشته ها بود..

 

دقیق نمیدانست از کی به این نتیجه رسیده است ..

شاید هم از وقتی که رشته ی موسیقی را زیرنظر سام در کلاس هایش آموزش دیده بود..

 

 

_خانوم سعادت..؟

 

صدای کسی است که از پشت سر دائم صدایش میزند و او انگار که در این دنیا نباشد بی توجه به راه خود ادامه میدهد..

 

 

_ماهک ..؟

 

بلاخره غزاله است که حیران صدایش میزند و

همینکه بازویش را میکشد او در جا متوقف میشود و تازه آن وقت است که بر میگردد و دوستانش را میبیند که با نگاهی سراسر تعجب به او درجا ایستاده اند…

 

_چیشده..؟

 

_تو امروز چته دختر…؟پسره یه ساعته داره صدات میزنه..

 

 

 

_صدا میزنن؟ منو..؟

 

ستاره طبق معمول همیشه شاکی میشود

 

_نه پس عمه منو..مگه اینجا چند تا ماهک داریم که فامیلیشم سعادت باشه..

 

 

بر میگردد نگاهش روی پسری که به‌سمتشان می آمد ثابت میماند و…

 

ماهک سعادت..؟

 

خسته دستش را پشت پلکش میکشد و

انگار هنوز هم به نام خانوادگی جدیدش خو نگرفته و…

 

چرا آریا بودن را فراموش نمیکرد..؟

 

 

چرا درک نمیکرد که حالا دیگر خودش برای خودش هویتی دارد و آن هویت،

آن مشخصه اصلی خانوادگی و آن اصالتی

که همه باید او را با آن نام بشناسند سعادت‌ بودن است نه آریا ..

و…

چرا همچنان انتظار داشت که او را به این نام فرا بخوانند؟

 

چرا او را فراموش نمیکرد…

چرا نمیفهمید که همه چیز تمام شده است..

همانگونه که او برای سام تمام شده بود..

 

تمام شده بود که در تمام این مدت حتی یکبار هم برای دیدنش که نه حتی یک تماس کوچک هم با او نگرفته بود و

قلبش انگار زیادی پر توقع شده بود که با تمام آن اتفاقات باز هم همچین درخواستی را داشت..

 

با حس ضربه ی آرامی که به پهلویش میخورد به خود می آید و با درد اخم میکند..

_چته تو..

 

غزاله با چشم و ابرو به مقابلش اشاره میکند و با خجالت لب میگزد..

 

_پسره سه ساعته منتظرته..

 

 

گیج از حرکات کج و کوله لب هایش سر کج میکند که صدای مردانه ای در گوشش زنگ میزند…

 

 

 

مثل اینکه حالتون چندان مساعد نیست..

 

بر میگردد و نگاهش میخ میرد مقابلش میشود و

او را میشناخت..

 

از دانشجوهای سال آخر دانشگاه بود که طبق گفته ی بچه ها

بعد اتمام دوره اش قرار بود مهاجرت کند و

اما…

 

حالا مقابل او چه میکرد ..؟

 

دستش را به گوشه ی پیشانی میکشد..

 

موهای بیرون زده از مقنعه اش را به آرامی لمس میکند و آهسته لب میزند..

 

_با من کاری داشتید..؟

 

پسر چشمان روشنش را بالا میکشد و خیره در نگاه زمردی اش با ملایمت سر تکان میدهد..

 

_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم..؟

 

ماهک نیم نگاهی به دوستانش می اندازد و برق نگاه دخترها را باید دقیقاً به چه چیزی تعبیر میکرد..؟

 

جواب دادنش که کمی طول میکشد

مرد کمی سر خم میکند تا صورتش مقابل چهره ی دخترک قرار گیرد و با لحنی که او را مطمئن میکرد آرام لب میزند..

 

_ زیاد طول نمیکشه..بهتون قول میدم..

 

ماهک نفسش را بیرون میفرستد و به نشان تایید پلک برهم میکوبد..

 

_میشنوم..

 

 

مرد است که لبخند میزند و ردیف دندان های سفیدش که نمایان میشود او ظاهرش را از نظر میگذراند…

 

موهای مشکی و خوش حالت..

اندامی ورزیده و متناسب و قدی نسبتاً بلند که

در ترکیب با ظاهر آراسته و به روزش میشد گفت از او یک مرد تقریباً جذاب ساخته است..

 

 

 

 

_ نمیدونم خودتون در جریان هستید یا نه

اما یه پروژه پژوهشی تحقیقاتی هست که قراره در سطح کشوری برگزار بشه و به پیشنهاد دکتر صدر و مدیر گروه رشته فقط به تعداد معدودی از دانشجوهای سال آخر پیشنهاد شده..

 

 

ماهک دستانش را روی سینه جمع میکند و تمام تلاشش را میکند که به یخ زدن انگشتانش از سرما فکر نکند..

 

 

_خوب این موضوع ربطش به من چیه..؟

 

 

مرد از عجول بودنش به خنده می افتد و گونه های ماهک از خنده اش سرخ میشود…

 

مرد به سختی لبخندش را مهار میکند و درحالی که با محبت خیره به گونه های سرخ از خجالت دخترک است با ملایمت سر تکان میدهد..

 

_الان براتون توضیح میدم..

دکتر صدر تصمیم گرفتن هرکدوم از ما با یک یا دو نفر از دانشجوهای ترمای پایین تر که هم از لحاظ علمی و میانگین نمرات و هم از لحاظ عملکردی تو دانشگاه به نسبت باقی دانشجوها سطح بالاتری دارن همکاری کنیم..

تا هم یه تجربه ای باشه برای اونا هم یه پوئن مثبت تو رزومشون برای پایان نامه و هم کمکی باشن برای ما تا از خلاقیت و تجربشون استفاده کنیم و بتونیم پروژه رو به نحو احسنت تحویل بدیم..

 

 

ماهک گیج سر تکان میدهد

 

_خوب ..؟

 

 

متوجه بی حوصلگی اش میشود و لبخند میزند

 

 

_اونا یه لیست بهمون دادن که توش اسامی دانشجوهای پیشنهادی رو درج کردن و ازما خواستن اسم هرکدوم از دانشجوها رو که خواستیم بهشون اعلام کنیم و من…

 

سر بلند میکند نگاهش را به زمردی های خسته و بی رمق دخترک میدوزد و با لحنی به مراتب آرام تر زمزمه میکند

 

_تصمیم گرفتم شما رو برای اینکار انتخاب کنم..

 

ماهک چشم گرد میکند و او خیره به چشمانش ابرو بالا می اندازد..

 

 

_حالا فهمیدید ربطش به شما چیه..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x